من و عبدالحسین هر دو متولد سال 1365 دستگرد برخوار استان اصفهان هستیم. بهار سال 1388همراه پدر و مادرم به سوریه رفتیم، در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم. تا قبل از سفر هر خواستگاری می آمد و من رد می کردم. نمی توانستم با طرز فکر هیچ کدام کنار بیایم، و هر کدام را به بهانه ای رد می کردم. آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمی گردیم اولین خواستگاری که برایم می آید، می فهمم که فرستاده ی شماست و جواب بله را می دهم.
از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم و یک خانم قد بلند و نورانی که صورتشون اصلا پیدا نبود آمدند کنار من نشستند و گفتند : سوره انعام را همین حالا بخوان ، تو به آرزویت رسیدی.» فردای آن شب همراه مادرم نماز جمعه رفته بودیم، همان جا به خاطر خوابی که دیده بودم سوره انعام را خواندم، ( اتفاقا همان روز هم همسر آینده ام نماز جمعه بودند.)
بعد از نماز جمعه با کل خانواده دور هم نشستیم و کلی گپ زدیم و سفره افطار را آماده کردیم و تازه افطار کرده بودیم شام ولادت امام حسن ( علیه السلام) بود که تلفن پدرم زنگ خورد. عموی عبدالحسین خواستگارم بود، از پدرم اجازه گرفته بود و به منزلمان آمد. و خواستگاری پسر برادرش عبدالحسین را مطرح کردند. وقتی رفت، گفتم: «بابا آقای یوسفیان برا چی منزل ما آمده بودند ؟» گفت: «برای یک امرخیر.» گفتم: «می دونید که من قصد ازدواج ندارم.» گفت: «برای تو نبود.» منم کنجکاو شده بودم ببینم قضیه چیه و براچی آمده بودند. گفتم: «پس برای کی خانه ما خواستگاری آمده بودند؟» گفت: « برای تو بود ولی منم بهشون گفتم که مریم سفت و محکم وایستاده که ازدواج نکند.» تو دلم با خودم گفتم: «نکنه این تعبیرخواب دیشبم بوده.» به بابام گفتم: «نباید می گفتید که من نمی خواهم ازدواج کنم از کجا معلوم من آن پسر را ببینم و بپسندم.» پدرم چون با عبدالحسین فامیل بودند او را دیده بودند ولی من فقط باخانواده شان آشنایی داشتم ولی خودشان را هیچ وقت ندیده بودم. تا اینکه چند روزی گذشت و مادر عبدالحسین زنگ زدند که اگر اجازه بدهید ما امشب بیاییم منزلتان تا دختر و پسر با یکدیگر صحبت کنند. قبل از آمدنشان پدر و مادرم کلی با من صحبت کردند و از خوبی های عبدالحسین گفتند. که پسر خوبیه خیلی با ایمانه شغلش هم نظامیه و ... تا اینکه خانواده ی آقای یوسفیان به منزلمان آمدند. من همان لحظه اول که عبدالحسین را دیدم بدون اینکه با هم همکلام شده باشیم مهرشان به دلم نشست.
وقتی توی اتاق رفتیم با همدیگر صحبت کردیم عاشق صداقت عبدالحسین شدم این حرفش را هیچ وقت فراموش نمی کنم که گفتن من هیچ چیزی ندارم ولی فقط در زندگی ام توکلم به خداوند بوده و خدا هم همه چیز را آنطوری که خواسته ام درست کرده است. کمی هم از شغلش برایم گفت. گفت : « من یک نظامی هستم و هر روز ماموریتم همیشه باید برای یک ماموریت اماده باشم .»
وقتی صحبت هایمان تمام شد و از اتاق بیرون آمدیم. مادر من و مادر عبدالحسین جفتشان با استرس نگاهمان میکردند که نتیجه صحبت هایمان چه شده؟ من و عبدالحسین هر دو مشکل پسند بودیم . من بر خلاف همه دخترها در برخورد اول و با صحبت های اولیه همسر آینده ام را کامل شناختم. آن شب اضطراب عجیبی داشتم. چند روز بعد با هم به آزمایش رفتیم و بعد از گرفتن جواب آزمایش 14مهر سال 88 عقد کردیم و 8/8/ 88 مصادف با میلاد امام رضا ( علیه السلام ) جشن عقد گرفتیم.
درست یک روز بعد از عقدمان با هم بیرون رفتیم. عبدالحسین خیلی با سرعت رانندگی می کردند من به ایشان گفتم: آرامتر برو یک موقع تصادف می کنیم، روز اولی می میریم. عبدالحسین خندیدن و گفتن من با شهادت از دنیا می روم فقط برایم دعاکن که شهید بشوم. با لبخند رضايت به او ميگفتم: باشه عزيزم هر زمان جنگ شد شما برو و شهيد شو. ما 30 خرداد ماه 1389 مصادف با 13 رجب ولادت امام علي (ع) با هم ازدواج كرديم. با احتساب دوره نامزدي من و عبدالحسين شش سال و نيم در كنار هم بوديم
. ايمان قوي و محكم، ولايتمداري و صبر او زبانزد بود. نماز اول وقت عبدالحسينم هرگز ترك نميشد. ميدانستم كه زندگي با يك نظامي دشواريهاي خودش را دارد. شايد نبودنهايش باعث دلتنگي ميشد اما رسالتي كه او به عنوان يك نظامي در پيش داشت، قوت قلبي برايم بود. من عاشق پاكدامني، صداقت و حياي ايشان شدم. در همان شب خواستگاري عاشق عبدالحسين و رفتار و منشش شدم. نجابت و عفت در كلام، نگاه و رفتارش ديده ميشد. شايد بشود گفت من عاشق يك شهيد شدم.
زمانی که فهمیدند من باردار هستم خیلی خوشحال شدند و مطمئن بودند که بچه مان دختر است و همیشه انتظار آمدن زینب را می کشیدند تا اینکه هفت ماه گذشت و من به خاطر این که حالم خیلی بد بود دکتر رفتم و دکترم گفت: «باید زایمانت را انجام بدهم و احتمالا بچه برایتان نمی ماند.» من خیلی گریه می کردم و ناراحت بودم ولی عبدالحسین همیشه به من دلداری میدادند که تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمی افتد. خدا خواست و زینب کوچولوی ما به دنیا آمد، صحیح وسالم. زینب خانم 2/2/92 متولد شد هر دو ما خیلی خوشحال بودیم و با آمدن زینب خوشبختی مان مضاعف شد. اسم زینب انتخابِ پدرش بود از اول ازدواجمان می گفت: « من اگر بچه مان دختر باشد اسمش را زینب می گذارم. »
عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشتند تا جایی که بیشتر شبها با همدیگر میرفتیم سر مزار شهدای شهرمان و همیشه گردش هایمان در گلستان شهدا بود. ساعتها در کنار مزار شهدا می نشستیم و عبادت می کردیم مخصوصا سال آخری که با هم بودیم زیارت شهدا یمان به اوج خودش رسیده بود. مدام سرمزار شهید خرازی و شهید تورجی زاده و شهدای گمنام شهرمان می رفتیم.
اولين باري كه از رفتن و مدافع حرم شدن برايم سخن گفت تيرماه سال 1394 بود. عبدالحسين به من گفت : « ثبت نام كرده اگر بيبي زينب(س) قبول كنند براي دفاع از حرم عقیلیه بنی هاشم (س) به سوريه برود.» از من خواست تا برايش دعا كنم تا هر چه زودتر نامش به عنوان مدافع در بیاید و راهی شود. و قرار شد به غیر از من و خودشان هیچ کسی از رفتنشان مطلع نشود . اول خيلي ناراحت شدم. از همان لحظه های ثبت نام در دلم آشوب بود. تا 14 آبان ماه سال 1394 كه به او اطلاع دادند آماده رفتن شود. ازمن خواستند که کسی نفهمد که کجا می خواهند بروند. سه روز بعد هم در 17 آبان ماه بود كه همسر و همراه زندگيام به صورت داوطلبانه راهي شد. اين بار اولين بار و آخرين بار اعزامش بود من استرس عجیبی داشتم و همان لحظه به من الهام شد که ایشان بروند سوریه دیگر برگشتی ندارد. من راضي بودم اما گريه زیاد ميكردم. بسيار به هم وابسته بوديم. نميخواستم و نميتوانستم دورياش را تحمل كنم. صحبتهاي او من را کمی راضي كرد.
همسرم ميگفت : « من براي دفاع از حرم آل الله و دفاع از حريم اهل بيت(ع) ميروم. اگر نگذاري بروم در آن دنيا چطور در محضر حضرت زينب(س) سر بلند ميكني. ما براي دفاع از ناموسمان ميرويم. اين جنگ، جنگ ماست و اگر براي دفاع نرويم دشمن به خاك و ناموس ما متعرض خواهد شد. جنگ نبايد در كشور ما اتفاق بيفتد ما ميرويم در آن سوي مرزها تا از اسلام، قرآن و اهلبيت دفاع كنيم. ميرويم تا عمه سادات بار ديگر به اسارت نرود.» آخرين شبي كه در كنار هم بوديم تا صبح بيدار بودم. من گريه ميكردم و ابراز دلتنگي و دلهره می کردم، ميگفتم : اگر بروي و شهيد شوي من با زينب چه كنم؟ تنهايي چه كاري از دستم بر ميآيد. همسرم آرامم ميكرد و ميگفت : « شما و زينب خدا را داريد. همين برايتان كافي است. خدايي كه بيشتر از من شما را دوست دارد و هواي شما را خواهد داشت. » بعد نشست و شروع كرد وصيتنامهاش را بنویسد. همسرم مينوشت و من گريه ميكردم. من دستش را می گرفتم و می گفتم : « دیگر نمی خواهم بنویسی دیگر طاقت ندارم و همچنان گریه می کردم.» زينب دو سال ونيم داشت و درك صحيحي از سفر پدر نداشت. اما عبدالحسين به زينب گفت : « ميخواهم بروم پيش حضرت رقيه كوچولو و برايت عروسك بياورم.»
او در وصيتنامهاش براي دخترمان زينب نوشته است: " دخترم پيرو ولايت فقيه باش و مراقب مادرت باش. بدان كه من حتي لحظهاي از ياد تو غافل نيستم ولي به خاطر كودكاني كه همسن و سال تو هستند و زير شكنجههاي دشمنان هستند می روم ."
وصیت نامه را نوشتند. وسایلش را جمع کردم ، صبح روز 15ام آبان به طرف لشکر رفتند که از انجا عازم بشوند. نزدیک های ظهر بود که باهاشون تماس گرفتم و گفتند : « من دارم برمی گردم خانه رفتنمان فعلا کنسل شده است. » خیلی خوشحال بودم ،گفتم : « خداکند چند روزی بیشتر پیش من و دخترمان بماند.» آن روز زینب سرماخورده بود. وقتی برگشتد با هم زینب را دکتر بردیم. ولی همسرم همچنان منتظر تماس برای رفتن بودند، و من هم لحظه ای آرام نمی شدم. تا این که عصر16 آبان زنگ زدند که فرداصبح لشکر باشید برای این که تهران برویم و از تهران عازم دمشق بشویم.
صبح روز 17 ابان 94 آخرین دیدارِ من و عزیز دلم بود. آن شب تا صبح بیدار بودم، و گریه می کردم و صبح بلند شدم آب و قران آماده کردم و سه تایی با هم صبحانه خوردیم، و برای همیشه از خانه رفتند. وقتی سوریه رسیدند با من تماس گرفتند که : « من رسیدم و اول زیارت رفتم، و تا هفته ی آینده نمی توانم تماس بگیرم.» ولی باز هم دلشان تاب نمی آورد و یک روز در میان تماس می گرفتند و حال من و زینب را می پرسیدند. تا این که درتاریخ 27 آذر برای آخرین بار از سوریه تماس گرفتند. آن روز حال و هوای خاصی داشتند، اصلا صدایش با روزهای دیگر فرق داشت، سراغ همه را گرفتند.
ده دقیقه ای با زینب حرف زدن و زینب به باباش می گفت : « بابایی پاشو بیا دلم خیلی برات تنگ شده. آخرش هم گفت بابایی من دیگه عروسک نمی خواهم فقط بیاااا!!» و این آخرین تماسشان بود. بعداز تماسشان به گفته ی همرزمانشان برای عملیات رفتند، و دو روز بعد از آخرین تماسشان در جنوب حلب شهر خان طومان به شهادت رسیدند.
تعدادی ازهمرزمانشان در محاصره بودند که می روند آنها را نجات بدهند که تیر میخورند و نیمه ی چپ بدنشان تیرخورده بود. در روز 29 اذر 94 مصادف باشهادت امام حسن عسگری (ع) شهید می شوند. یک روز بعد از شب یلدا من خانه را کاملا مرتب و گردگیری کردم ، همسرم ماموریتش 45 روزه بود و قرار بود به ایران برگردد.... همه جا را تمیز کردم و منتظر آمدنشان بودم که ناگهان زنگ در خانه ام به صدا در آمد؛ و عده ای از اقوام خبر شهادتش آمده بودند به من بدهند. متاسفانه خیلی بد خبر به من رسید.
همیشه نماز مغرب و عشا را که می خواندیم بعدش با هم می رفتیم بیرون. شاید یک خرید ساده بود، اما خیلی خوب بود همان زمان کم. حسابی خوش می گذشت، خرید با عبدالحسین دوستم بود، همدمم بود. آنقدر خوب حرف هایم را گوش می داد که هیچ کس دیگر مثل او برایم نمی شود. دلم برایش همیشه تنگ می شود... بعد از نمازهایم با عکسش حرف می زنم، گریه می کنم بیشتر تا حرف بزنم، عکسش آرامم می کند. می گویم : « من با زینب تو چه کنم؟ با دلتنگی هایش چه کار کنم؟ با مشکلاتم بدون تو چطور کنار بیایم؟ کاش یک بار به خوابم بیایی... کاش...! » و حالا همسر شهید دلش یک خواب می خواهد به قد تمام حرفهای نگفته...