ماجرای نیمروز پس از پایان، مخاطب عامی را که از وقایع تاریخی سالهای آغازین انقلاب کمتر اطلاع دارد، با پرسشهایی رها میکند. پرسشهایی که مخاطب، پاسخ همه آنها را از این فیلم طلب میکند. گویا پس از تماشای ماجرای نیمروز دلمان میخواهد یقه پژوهشگر و نویسنده و کارگردان و تهیهکننده فیلم را بگیریم و بپرسیم که چرا قصه را بیشتر ادامه ندادی و بپرسیم سرنوشت کمال (با شخصیتپردازی و بازی فوقالعاده هادی حجازیفر) چه شد.
پس از تماشای ماجرای نیمروز با خودمان میگوییم کاش این اثر از سازمان مخوفی که بسیاری از ارزشمندترین نیروها را از انقلاب گرفت، بیشتر روایت میکرد و کاش از نزاعهای ایدئولوژیک آن دوره و عقبه تاریخی پیدایش سازمان مجاهدین (منافقین) مبانی التقاطی آن، تغییر ایدئولوژی و ورودش به فاز مسلحانه، سخن میگفت.
اینکه با یک فیلم نمیشود همهچیز را گفت، بیتردید پاسخ درستی است ولی این حجم توقعات از اثر آقای مهدویان، اتفاقاً نشان میدهد که مخاطب نه فقط اثر را پسندیده بلکه فراتر از آن به دنبال سینمایی است که همه قحط آن را از این اثر مطالبه میکند.اما در اینکه آیا این فیلم و شخصیتهای آن در تاریخ سینمای ایران و ذهن مخاطبان این سینما باقی میمانند یا خیر، باید تأمل و صبر کرد. علاقه مهدویان به مستندگونگی، مانعی برای قهرمانپردازی و اغراقهای سینمایی است. روایت سینمای داستانی هر قدر هم که خود را وفادار به بازگویی ماجراهای واقعی بداند، نیازمند رنگ و لعاب و قهرمان و ضد قهرمان و قربانی است و ماجرای نیمروز در این زمینه کمفروغ است. حتی آن رابطه عاشقانهای که شاید صرفاً بهدلیل آن عادت ذائقه مخاطب در فیلم گنجانده شده نیز کمرنگ است و صحنه تیراندازی طرفین این رابطه به یکدیگر نیز نمیتواند تاثیری تراژیک برجای بگذارد.
اما این ضعفها با بازی غیر قابل نقد هادی حجازیفر کمتر به چشم میآید. حتی تخمه شکستنهای این کاراکتر نیز سر جای خود است. شخصیت کمال به شکل اعجاب انگیزی خوب از آب درآمده است. آدمی که در جبهههای جنگ قلهها را فتح میکرده و الان خانههای تیمی منافقان را. شخصیت کمال ترکیبی از دوگانه خیبری-موتوری حاتمیکیاست و جذابیت هر دو را توامان داراست. بازنمایی و به رخ کشیدن چنین شخصیتی که دستپرورده انقلاب است، برای ستایش از ماجرای نیمروز کفایت میکند.
ضد قهرمان در این فیلم، محو است و شخصیت ندارد و قربانیان ماجرا نیز در این اثر نمودی ندارند و ترحمی بر نمیانگیزند، اما با این حال فیلم توانسته است فضای غبارآلود و تردید آمیز آن دوره را به تصویر بکشد. دورهای که حتی در تیم اطلاعات و عملیات نیز شاهد خیانت هستیم و بالاترین مقام گروه میگوید که حتی برای خودش نیز مراقب گذاشته است و شخصیتی مانند کشمیری با آن همه مقدس مآبی و آن همه نفوذ در هیات دولت، عامل ترور میشود.
اینکه دوربین ماجرای نیمروز هیچگاه از منظر منافقین نگاه نمیکند، مطمئناً تمهیدی عامدانه است و نباید تسلیم منتقدانی شد که احتمالاً با ژست حمایت از چندصدایی بودن، روایت ماجرای نیمروز را یک طرفه میخوانند.
چند صدایی بودن لزوماً به معنای برابری صدای حق و باطل نیست. چندصدایی بودن و سلیقههای مختلف را میتوان از خلال دیالوگهایی که میان تیم اطلاعات و عملیات رد و بدل میشود، جستوجو کرد، ولی با این حال وجود زاویه نگاه اعضای سازمان منافقین، با شیوهای که خط روایت اصلی را به حاشیه نکشاند، میتوانست اثر را کاملتر کند و بر نقاط قوت فیلم بیفزاید.
اما اگر افزودن آن منظر بر قوت فیلم اضافه میکرد، قطعاً فقدان روایت مردمی و فقدان بازنمایی مردم عادی در آن نقطه ضعف جدی فیلم است. در این اثر، برای بازنمایی مردم کوچه و بازار و بیان احساسات آنها به صرف نشان دادن پیرمردی که در مغازهاش عکس امام و شخصیتهای انقلابی را نصب کرده و پیرزنی که منافقین را لعن و نفرین میکند، اکتفا شده است. روایت مردمی و بازنمایی مردم عادی از آن حیث اهمیت دارد که میتواند همدلی بیشتری را برانگیزد و مخاطب عام جای خود را در روایت پیدا و این نکته را گوشزد کند که قربانیان فتنه و ترور فقط سران حکومتی نبودهاند.
تمرکز اثر هنری، بیش از هرچیز، باید بر گداختن احساسات و جذابیت باشد. تمام نکته همینجاست که اثر هنری متعهد اما به صرف ارائه جذاب، قناعت نمیکند و اصلاً چه زیبایی و جذابیتی والاتر از بیان حقیقت؟ ماجرای نیمروز نسبت به حق و باطل بیتفاوت نیست و بدون اینکه شعار بدهد، تکلیف خود و مخاطب خود را در نزاع حق و باطل مشخص میکند و به ریش نداشته همه سینماگرانی که خواسته و ناخواسته با بیتفاوتی یا دهنکجی، سعی در سیاستزدایی و انقلابزدایی از سینما داشتهاند، میخندد.فتنه منافقین با آن همه اسلحه و ساز و برگ و تشکیلات و نفوذ، اگرچه هزینههای سنگینی تحمیل کرد ولی دفع آن برای نظام انقلابی جمهوری اسلامی ایران که در مرزهایش نیز درگیر جنگی تمام عیار بود، نیمروزی بیشتر به درازا نمیکشد، چه رسد به فتنههایی بس کوچکتر و مذبوحانهتر.