به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سید مرتضی شکوفه از رزمندگان دوران دفاع مقدس در خاطرهای روایت میکند: حاجآقا محمدی پیرمردی 70 ساله و پدر سه شهید بود. از اول جنگ به جبهه آمده بود و با آن سن و سال و قامت تقریبا خمیده تیربارچی دستهشان شده بود. حبیببن مظاهر گردان بود و قوت قلب همه. از بس که عصبانی و جوشی بود معروف شده بود به «حاج آقا خشونت» چون تا میآمدی حرفی بهش بزنی با آن چشمان گود افتاده و ریزش چنان بهت براق میشد که انگار هیپنوتیزم شدهای.
اگه میخواستی سر به سرش بگذاری یکهو میپرید و با هر چه که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه، چنان تو سرت میکوبید که برق سه فاز از سرت میپرید و اگر خل و چل نمیشدی تا هفت نسل بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا میشدند. اکثر بچهها که کارشان به حاج آقا محمدی میافتاد و میخواستند خدمتش شرفیاب شوند سرشان کلاهخود میگذاشتند و پیشش میرفتند.
ماجراهای دوقلوهای رزمنده
«محمد حسن» و «محمد حسین» دو قلوهایی هم شکل و هم قد گردان ما بودند. مثل سیب سرخی که از وسط نصف شده باشند. همیشه بچهها آن دو را با هم اشتباه میگرفتند و اینطور مواقع بود که اتفاقات جالب و بامزهای رخ میداد.
یک روز که از یک پیاده روی اشکی برمیگشتیم تدارکات گردان ولخرجی کرد و شروع به پخش کمپوت و آبمیوه کرد. بچهها با بیحالی صف ایستادند و به ترتیب میرفتند جلو و سهمیهشان را میگرفتند. نوبت محمدحسن شد. سهمیهاش را گرفت و رفت. چند نفر رد شده بودند که نوبت محمدحسین شد کسی که کمپوتها را پخش میکرد با دیدن محمد حسن اول کمی لبهایش را گزید و بعد چند بار چشم و ابرو پایین و بالا انداخت که خجالت بکش اما وقتی دید که محمدحسین هنوز مثل گل و سنبل ایستاده و بر و بر نگاهش میکند طاقت نیاورد و گفت: «برادر این چه کاریه؟ این کارها برای یک رزمنده مسلمان زشته برو خدا خیرت بدهد برو.»
طفلی محمدحسین جا خورد. گیج و منگ ماند معطل که این بابا چه میگوید و منظورش چیست؟ محمدحسین لختی ایستاد بعد لبخند زد و رفت. چند لحظه بعد تقسیم کننده کمپوتها با دیدن آن دو نیمه سیب چشمانش گرد شد و دهانش از تعجب باز ماند و یکهو زد زیر خنده. کمپوتی برداشت و به دست محمدحسین داد و همانطور که از او معذرت خواهی میکرد دوباره خندید.
این حادثه در صف دستشویی هم پیش آمد. در جبهه و اردوگاهها، آب لولهکشی نبود بچهها آفتابه را میبردند و از منبع آب پر میکردند و برمیگشتند. وقتی محمدحسین از دستشویی خارج میشد محمدحسن آفتابه را میگرفت و میبرد که پر کند. بچههایی که تا حالا آن دو را با هم ندیده بودند جا میخوردند و فکر میکردند که زمان به عقب برگشته و یا به قول سینماییها فلاش بک روی داده است.
حالا برویم به دشت شلمچه و ببینیم که آنجا چه خبر است. بوی دود و باروت مشام را میآزرد. تانکهای دشمن با سر و صدا ویراژ میدادند و آرایشهای مختلف میگرفتند اما با انفجار یک موشک آرپیجی در نزدیکیشان فلنگ را میبستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار.
مجروح شدن دو برادر
محمدحسن و محمد حسین روی خاکریز نشسته بودند و تانکهای سوخته دشمن را میشمردند و برای بچههای واحد موشک «مالیوتکا» که دخل تانکهای دشمن را درآورده بودند دستی تکان داده و خسته نباشیدی حواله میکردند. یکهو خمپارهای نزدیک سنگر آنها ترکید. تا آمدم بجنبم محمد حسن خونی و خاکی قل خورد و افتاد تو بغلم. دنبالش محمد حسین پرید پایین. سریع زخمهای محمدحسن را بستم و بعد به کمک محمد حسین رساندیمش اورژانس. محمدحسین بدجوری پکر شده بود و چشمش ماند رد آمبولانس که میان آتش و دود با سرعت در جاده دور میشد. زدم گردهاش که بیا بریم نگران نباش بادمجان بم آفت ندارد و محمدحسین سعی کرد که بخندد و گفت اما عراقیها ضد بَم دارند مطمئنم.
مجروح شدم و در آمبولانس چشمم افتاد به محمدحسین او هم مجروح شد و از پایش خون میرفت. گفتم مثل اینکه شما دو تا داداش ول کن هم نیستید. واقعا که شما دوقلوهای عجیبی هستید و محمدحسین خندید. ناگهان چشمم افتاد به جاده و از چیزی که دیدم کم مانده بود سکته کنم. حاج آقا محمدی با دستی مجروح و خونی برای آمبولانس دست تکان میداد آمبولانس زیر باران گلوله و ترکش زد روی ترمز. نالیدم محمد حسین دخلمان درآمد حاج آقا محمدی و رنگ صورت محمدحسین هم مثل رنگ صورت خودم پرید.