به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ساک را روی دوشش انداخت و گفت: «مامان با اجازه باید بروم اصفهان.» پری خانم که خشکش زده بود، گفت: «مادر به قربونت تازه انقلاب شده، جادهها امن نیست. بمون عید همه با هم میریم.» فرامرز خندید و گفت: «هنوزم ساواکیها تو کشور بلای جون مردم هستند. با چندتا از بچههای مسجد از طرف کمیته برای گشت باید برم اصفهان.» انگار یکی از صحنههای اصلی زندگی خانواده رستمی لحظههایی بود که فرامرز پاشنه کفش بالا کشیده و ساک به دوش، آماده خداحافظی از خانواده بود و آنها آماده بدرقه بودند. بار دیگر فرامرز آماده خداحافظی شد، اما این بار به مقصد کرکوک. پری خانم کاسه آب را پشت سر فرامرز ریخت و از خودش پرسید، یعنی برمیگردد؟
پایداری در اصفهان
پری خانم مثل همیشه داخل مغازه خرازی ایستاده و مشغول فروختن روسری به یکی از خانمهای محله بود. از پشت شیشه مغازه یک تصویر توجهاش را به خود جلب کرد. فرامرز و چندتا از پسرهای محله دور هم حلقه زده بودند و آرام پچپچ میکردند. فرامرز از پیچ کوچه که رد میشد، متوجه نگاه کنجکاو مادرش شد. پری خانم وقتی از دالان بین مغازه و خانه وارد اتاق شد، دید فرامرز سر بدون بالش روی زمین گذاشته و رو به روی چراغ نفتی جمع شده و خوابش برده است. پری خانم گفت: «من که میدونم خواب نیستی! بگو ببینم، بالاخره کی دست از تظاهرات رفتن برمیداری. فرامرز سعی کرد خودش را همچنان به خواب بزند؛ اما خوش خندگی همیشگی، کار دستش داد. خندید و گفت: «تا شاه را بیرون نکنیم، راحت نمیشینیم.»
پهلوی سقوط کرد
پری خانم هیچ وقت صدای فرامرز را توی کوچه بلند نشنیده بود و تمام افتخارش این بود که همسایهها میگفتند: «پسرت سر به زیر است.» صدای فرامرز کوچه و خانه را پر کرد: «مامان پری مشتلق بده، پهلوی سقوط کرد.» مادر خیالش تخت شد که دیگر قرار نیست، روزی هزاربار بمیرد و زنده شود! که فرامرز سالم برمیگردد یانه؟! مدتی طولی نکشید که مغازه را به ستاد کمیته تبدیل کردند. فرامرز نزدیک خانواده به همراه جوانان دیگر محله شب تا صبح کشیک و پاسداری میدادند. اما مدتی بعد، دلشورههای مادرانه از نو شروع و فرامرز راهی اصفهان شد. پری خانم چندبار حاج اکبر، همسرش را فرستاد اصفهان تا از سلامت پسرش مطمئن شود. حاجی وقتی برگشت تا قوطی گز را که فرامرز سفارش داده بود برای مادرش ببرد گفت: «با فرامرز رفتیم سی و سه پل، پل خواجو و منارجنبان. جایت خالی، خیلی خوش گذشت.» پری خانم گفت: «این را میگویی که دلم خوش بشود.» حاجی گفت: «نه، این فرامرز را که من دیدم، مرد شده برای خودش. به فکر آستین بالا زدن برایش باش خانم.»
اعزام به کرکوک
حاج اکبر پیچ تلویزیون سیاه و سفید روی تاقچه را گرداند و گفت: «می دونی چی شده پری جان؟ یک عده دلال بازار را به هم ریخته اند. بدتر از صدام لعنتی اونهایی هستند که از آب گل آلود کوسه میگیرند. مردم برای خرید توی زحمت افتاده اند. ببین الان اخبار هم اعلام می کند.»
فرامرز خسته و کوفته خودش را کشاند وسط اتاق. مادر یک کاسه آش داغ گذاشت رو به روی فرامرز و گفت: «بخور الان جون می گیری. امسال زمستون، برف امان همه را بریده.» داغ دل فرامرز تازه شد: «بیچاره پیرمرد و پیرزن هایی که باید تو صف نفت و نون بایستند...ما که جوانیم و عیبی نداره...» صدای گوینده اخبار حرف همه اهل خانه را قطع کرد: «ستاد مردمی حمایت از رزمندگان ده ها کامیون آذوقه به جبهه های جنوب و غرب کشور اعزام کرد.» پری خانم و حاج اکبر برای اینکه پسرشان دوباره هوایی نشود، جمع کردن سفره را بهانه کردند برای حرف زدن. فرامرز اما دست پدر و مادرش را خوانده بود: «اگه من نروم جبهه، پس کی بره؟ پسر همسایه؟ همین هفته قبل 7-8 تایی از جوان های محله رفتند جبهه. خون اونها که رنگین تر از من نیست؟»
«وای از دست تو چکار کنم، پسر! چرا متوجه نیستی جبهه شوخی نیست که. مرگ از پوست تنت بهت نزدیکتره.»
پری خانم با کلافگی همیشه حرف پسرش را قطع کرد. یک هفته بعد، اعتصاب غذا و کم حرفی های فرامرز بالاخره نتیجه داد. پری خانم قرآن بالای سر پسرش گرفت و کاسه آب را پشت سرش ریخت. بعد چادر انداخت روی سرش و دوید به سمت خانه یکی از همسایه ها تا بفهمد کرکوکی که فرامرز برای سربازی داوطلبانه به آنجا اعزام شده است، دیگر چه جور جایی است؟
شله زردهای مامان پری
مدتی بود که از فرامرز خبری نبود. پری خانم توی خرازی بیشتر از اینکه برای فروش اجناس مغازه به مشتری ها وقت بگذارد، از هرکسی که خویش و قومی در جبهه داشت درباره وضعیت رزمنده ها می پرسید. یک روز که هوا حسابی بارانی بود و شم فروشندگی پری خانم به او خبر می داد که امروز دیگر خبری از مشتری نیست، کرکره مغازه را پایین کشید و رفت خانه. توی آشپزخانه مشغول پخت غذا شده بود که صدای در حیاط او را به فکر فرو برد: «حاجی که رفت بازار، بچه ها هم مدرسه هستند، یعنی کیه؟» فرامرز از پشت چشم پری خانم را گرفت. مادر دلش می خواست حدسش درست نباشد و آن دست ها مال فرامرز نباشد، بار آخر که فرامرز را بدرقه می کرد، دستان پسرش مثل پنبه نرم بود نه مثل حالا سرد و زمخت.
فرامرز به خواب رفته بود که با شنیدن بوی سبزی تازهای که اتاق را پر کرده بود کم کم خوابش سبک و از خواب بیدار شد: «مامان پری زحمت نکش، من باید برگردم. ببین ساکم را هم بسته ام. فقط اگه وقت می کنی تا 2-3 ساعت دیگه که بروم راه آهن، اگه می تونی برای من از اون شله زردهای خوشمزه ات می پزی. مادر تمام همسنگری هام قول گرفتند. جنگ که تموم شد یه روز به صرف شله زرد دعوتشون کنم خانه.» پری خانم در نبود حاجی باید مغازه را می گرداند. ناهار و شام هم می پخت. دلش نمی آمد فرامرز هم شله زرد نخورده راهی شود. کمی فکر کرد و گفت: «بچه صدبار گفتم غذایی که دوست داری یک روز جلوتر بگو تا تدارک ببینم. شله زرد که اشکنه نیست 2 ساعته بار بیاد. 5 روزه اومدی حالا وقت رفتن باید بگی؟» پری خانم به خودش که آمد دید فرامرز آماده رفتن شده، پوتین پوشیده و ساک به دوش.
روضه های بی بی
چند روز بعد، در خیابان شهید پیر مرادی جای سوزن انداختن نبود. همه اهل محل سوار ماشین شدند و راهی بهشت زهرا(س). مداح روضه حضرت زهرا(س) می خواند، زبان حال امیرالمومنین(ع) و دیدن صورت نیلی بانو. صورت فرامرز را که باز کردند پری خانم بی تاب شد. یاد حرف فرامرز افتاد:« دوست دارم موقع شهادت لایق روضه بی بی باشم.» تمام صورت فرامرز بر اثر ضرب گلوله کبود شده بود.
عصر پنج شنبه نزدیک می شود. پری خانم مثل همیشه عادت دارد برای اموات و پسر شهیدش خیرات کند. ظرف شله زرد را پشت ماشین می گذارد تا ببرند بهشت زهرا (س) و پخش کنند. پری خانم حسرت آن روز را این طور جبران می کند. هربار کاسه های نذری را کنار مزار فرامرز می گذارند و شاید می پرسد: «برایت شله زرد پختم، می خوری پسرم؟»
یادنامه
نام و نام خانوادگی: فرامرز رستمی
تولد: 1346
شهادت: 1362
محل شهادت: کرکوک
مزار: قطعه 28 بهشت زهرا (س)