گروه جهاد و مقاومت مشرق - یادم افتاد وقتی با او میخواستم به دزفول بروم گفت: «اونجا جنگه. شب و روز بمباران میشه. من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی. تحمل داری؟»
با خوشحالی گفتم: «اقلاً اونجا زود به زود میبینمت.»
اگر در تمام دوران زندگیام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بیشک، همان پنج ماه و نیمی است که با علیآقا در دزفول زندگی کردیم.
دیماه سال 1365 بود و اوج بمباران و موشکباران دزفول و اهواز. علی گفت: «با من میآی؟»
زود گفتم: «یعنی میشه؟»
شبانه وسایل ضروری زندگیمان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرتهای دیگر.
صبح روز بعد، همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و [از همدان] به طرف دزفول حرکت کردیم.
در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کردهام. اصلا هر وقت دلم هوای علیآقا را میکند، ناخودآگاه یاد دیماه 1365 و دزفول میافتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دلانگیز برگهای درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرحبخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف میکنم با من است.
اصلاً آن ماههای اول بعد از شهادت علیآقا کار هر روز و هر شبم این بود؛ ساعتها پتویی روی صورتم میکشیدم و بدون اینکه بخوابم چشمهایم را میبستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار میکردم؛ بدون کم و کاست...
مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان در حالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپولهای مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود. گفتم که دلم میخواست علیآقا پیشم باشد. مثل تمام زنهای زائو دلم برای همسرم پر میکشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را، که بوی بتادین و الکل و دارو میداد، روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان به دزفول...
*زهرا پناهیروا
*مأخذ: گلستان یازدهم: خاطرات زهرا پناهیروا، همسر سردار شهید علی چیتسازیان/ خاطرهنگار بهناز ضرابیزاده (1395):ص 18-19