به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سید «سعید موسوی» شاهد روزهای اشغال و آزادی خرمشهر در کتاب «پشت دیوارهای شهر» از روزهای خون و ایثار نوشت: 31 شهریور 1359، ساعت 10 صبح هفده سالگیام را برمیدارم و به هنرستان میروم. میگویم: برای ثبت نام کلاس سوم برق آمدهام، مدیر و ناظم و تعدادی از معلمها میخندند. چیزی نمیفهمم. به طرف مسجد جامع میآیم. کمی بیشتر از هر روز شلوغ است. چند هواپیما در آسمان پیدایشان میشود. پایین میآیند. دیوار صوتی را میشکنند و بمبهایشان را روی سر شهر میریزند. صدای انفجار میآید. ماشینها بوق میزنند. بعضیها فرار میکنند، من هم فرار میکنم. جنگ شروع میشود. دیگر در خرمشهر نماندیم. به ابتدای جاده آمدیم. گفتیم: مشهد و سوار شدیم.
بعد از چند ماه به همراه عیسی برادر یوسف با یک ژیان قراضه به طرف خوزستان راه میافتم. او برای دیدن برادرش که در سپاه خرمشهر است؛ میرود. هم دلهره دارم و هم خوشحالم هستم. در مسیر، همه به ماشینمان خندیدند. یک ژیان زرد که درهایش را با کش بسته بودیم. در بروجرد به اردوگاه جنگ زدگان رفتیم. همه در هم میلولیدند و کثیف بود. یک دیگ بزرگ آبگوشت وسط حیاط گذاشته بودند و در حال پختن بود؛ بیشترش دنبه و سیب زمینی بود. آماده که شد دیگها را آوردند و در صف ایستادند. بیرون آمدیم. نان سنگک با پنیر و انگور خریدیم. کنار جاده نشستیم و خوردیم. خوزستان با نخلها و درختهای کُنارش به استقبالمان آمد. راه خرمشهر بسته بود. برای عبور مجوز میخواستند. به سربندر؛ مقر پشت جبهه سپاه خرمشهر رفتیم. با محمد از جاده ماهشهر به آبادان همراه شدیم. مدتی قبل در عملیات ثامن الائمه آزاد شده بود. کنار جاده تانکهای سوخته، سنگرهای فرو ریخته و استخونهایی که هنوز در زیر خاک دیده میشوند.
به مقر سپاه خرمشهر «پرشین هتل» میرویم. همه هستند. بوی آشنای خرمشهر به مشام میرسد. یوسف هم با یک پا هست. میگویم: میخواهیم خرمشهر را ببینیم. میگویند: نمیشه خطرناک است. اما بوی خرمشهر میآید. اصرار میکنم. راه میافتیم. بلوار آبادان به خرمشهر را طی میکنم. در وسط بلوار، نخلهای کوچک همچنان ایستادهاند. همه جای جاده سوراخ سوراخ است. صدای انفجار میآید. درون گودالی فرو میرویم. محمد میگوید: برای بمبباران است! خمپارهای در دوردست منفجر میشود و خاک و دود به آسمان میرود. ضربان قلبم بیشتر شده است. هر چه به خرمشهر نزدیک میشوم بیشتر میشود. بوی خرمشهر را میفهمم.
از ماشین پیاده میشویم. از کانالی عبور میکنیم. تمام خانهها سوراخ سوراخ است. بوی کُنار و ماهی میآید. وارد خانهای میشویم و از دیوار شکافتهی خانه، بعد از چندین ماه دوری، اولین نگاه را به خرمشهر میاندازم. گنبد مسجد جامع، تانکیهای فلکه مقبل، نورافکنهای استادیوم شهر و در اطرافم یک پل نصف و نیم، خانهمان را میبینم. اگر بخواهم از این طرف رودخانه آن را ببینم باید بر بالای بام بروم. اجازه نمیدهند. زودتر ما را برمیگردانند. توپ و خمپاره میزنند، ماندن خطرناک است. یک بار دیگر از توی شکاف با ترس و لرز نگاه میکنم. تمام خیابانهایش، کوچهها و خانههایش را به یاد میآورم. اما دیگر در دست ما نیست. من این طرف رودخانهام و خرمشهر آن طرف است. با قایق سه دقیقه و با شنا ده دقیقه راه است، بارها و بارها عرض رودخانه را رفته و برگشتهام. اما حالا خرمشهر آن طرف آب است و من این طرف آب هستم. نمیدانم حالا در خانهی ما چه خبر است.
به مشهد برمیگردم. همه مرا میبویند و میبوسند؛ به لباسهایم دست میکشند. بوی ماهی و نخل، کُنار گرفتهام و آنها این بوها را به خوبی میشناسند. بارها برایشان گفتهام که چه دیدهام؛ اما باز میپرسند. دورهام میکنند و میپرسند. بارها و بارها تعریف میکنم. بعد از چند روز دیگر خبرهایم درباره خرمشهر کهنه شدهاند. دیگر کسی چیزی نمیپرسد. همه به فکر اخبار تازه هستند. از خرمشهر چه خبر؟ خبر تازه چه داری؟
کمتر به خرمشهر فکر میکنم. وقت را گاهی با رفتن به فنی و حرفهای میگذرانیم و گاهی با فوتبال سرمان را گرم میکنیم. قبلا به ما «جنگ زدگان» میگفتند. حالا اسممان «مهاجرین» شده است. از خرمشهر خبری نداریم. دیگر به دیدن برف عادت کردهایم. پشت پنجره میایستم و به دانههای سفیدی که زیر نور ماه از آسمان به زمین میآیند؛ نگاه میکنیم. خوابگاه در شبهای زمستانی خلوت است. همه کنار شوفاژها نشستهاند. محوطه وسیع خوابگاه با درختهای پوشیده از برف است.
این روزها در کوچه و بازار و در تاکسیها از خواهرهایم و دخترهای جنگزده خواستگاری میکنند. میگویند: اگر با جنگ زدهها ازدواج کنید ثواب دارد. خندهمان میگیرد.
پدرم بدون پول نمیتواند زندگی کند. پول زیاد میخواهد. به خوب خوردن و پول خرج کردن عادت کرده است. مدرک برقکار صنعتی درجه دو را گرفتم؛ اما برقکاری نمیکنم. با برادرم، عدنان، میوه و سبزی و یخ میفروشم. دوتا از تختهای دانشجویی را کنار هم گذاشتهایم و روی آنها بساط کردهایم. مثل خرمشهر. آنجا هم در تابستانها میوه میفروختیم. البته پدرم ماهی فروشی داشت. ولی ما بچهها در تابستان برای خرج مدرسه میوه میفروختیم. این اواخر لیوان میفروختیم. جنگ که شد، ده کارتن لیوان داشتیم که ماند. تمام سرمایهمان در خرمشهر ماند.
روایت دوم/ خرمشهر آزاد شد
عملیات بیت المقدس شروع شده، هدف آزادی خرمشهر است. در بستر بیماری به سر میبرم، روماتیسم دارم. تقصیر خودم بود. دکتر کامجو در خرمشهر گفته بود، اگر پنیسیلین نزنی میمیری. گفتم: «نمیزنم. بزار بمیرم.» و حالا آیا قبل از دیدن خرمشهرداشتم میمردم؟ خوابگاه در التهاب عظیمی به سر میبرد. شلوغ است. هر لحظه خبر جدیدی میرسد. مارش پیروزی نواخته میشود. برایم در وسط اتاق رختخواب پهن کردهاند. ضعیف و لاغر و زرد شدهام. داروهایم کنار بستر پخشاند. با چشمهای از حدقه درآمده، به هیاهوها، رفت و آمدها و چهرههای خندان و گریان نگاه میکنم. حرکتی به خود میدهم، انگار وزنه سنگینی را به پاهایم و کمرم و دستانم گره زدهاند. نمیتوانم حرکت کنم.
جاسم روی جاده خرمشهر است. همین چند روز پیش نامهاش رسید. بدون اسلحه رفته روی جاده و اسلحه پیدا کرده و حالا آماده است که برای آزادی خرمشهر جلو برود و من اینجا در وسط اتاق خوابیدهام. یوسف انجاست. یوسف میگوید که به امید خدا چند روز دیگر در خرمشهر همدیگر را خواهیم دید. و من کجایم؟ دستم را به دیوار میگیرم بلند میشوم و میافتم. امروز دیگر نمیتوانند نگهم دارند. صدای مارش پیروزی رادیو، خندهها و گریهها، فضای ملتهب اردوگاه و من از جایم بلند میشوم. کیسهی داروهایم را در دست میگیرم و به سمت خرمشهرراه میافتم. مینیبوس مقابل بنیاد شهید شادگان نگه میدارد. هنوز پایم را کامل پایین نگذاشتهام که آن جمله را میبینم و آن خطاط که وقتی من رسیدم به کلمه شهادت رسیده بود. بعد از اینکه پاهایم با زمین تماس پیدا کرد، کلمه بعدی را هم نوشته بود: «جاسم»
در بیمارستان که به هوش آمدم، یوسف داشت در دهانم کمپوت میگذاشت. مزهای نمیفهمیدم. دست و پاهایم باندپیچی بود. گفت:. روی موتور بیهوش شدی و پاهات روی زمین کشیده شد و از روی موتور افتادی. گفتم: جاسم؟ یوسف گریه کرد.گفت: فقط یک لحظه بود. همین جا درست پشت همین کانتینرهای بنیاد شهید شد. گریه کردیم و از هوش رفتم.
اینجا کجاست؟ صداهای مبهمی میشنوم. آقای دزفولی به بالا و پایین میپرد. فریده و رضا انوری میخندند. آقای دزفولی که اهواز است. من کی به اهواز رسیدهام؟ دزفولی میگوید: به خدا حالا از خرمشهر میام. به خدا خرمشهر آزاد شد. من حالا از انجا میام. تصاویر مبهمی از اقای دزفولی، فریده و رضا میبینم. خرمشهر آزاد شد! دست و پاهایم باندپیچی شده یک دمپایی را با کش کف پاهایم بسته ام. رضا دستم را میگیرد. فریده میپرسد: کجا؟ میگویم: خرمشهر! میگوید: حالا بمان. میگویم: نه، با رضا انوری و یوسف و یک امبولانس از بنیاد شهید راه میافتیم.
45دقیقه بعد کنار رودخانهایم. صدای انفجار شنیده میشود. یوسف میگوید: باید از روی پل نظامی بگذریم! راست میگوید. قبلا پل شهر را دیدهام که نیمی از آن در آب افتاده بود. حالا درست جایی هستم که چند ماه قبل بودم و از شکاف یک دیوار به آن سوی رودخانه نگاه میکردم. دزدکی و با احتیاط و حالا میخواهم به آن سوی رود به خانه بروم. از روی پل نظامی میگذریم. راحت نیست، ازدحام جمعیت و نیرو و ماشینهایی که بوق میزنند. وارد شهر میشویم. هیچ جا را نمیشناسیم. شهر به هم ریخته است. خیابانها معلوم نیستند. کنار کارون همه سنگر است و اسلحهها و فشنگهایی که بر روی زمین رها شدهاند و صدای انفجار میآید. گلدستههای مسجد جامع تنها علامت آشنا هستند و از مسجد جامع تا خانه ما فقط دویست قدم است. ولی هر چه میرویم نمیرسیم. در تمام راهی که آمدیم حتی یک جا آشنا به نظر نمیرسید؛ غیر از مسجد جامع. ویرانی، ویرانی، ویرانی.
هر چه بود ویرانی بود. به مسجد جامع رسیدیم. به طرف خانه حرکت کردیم. تمام خانههای دو طرف خیابان صفا، صاف صاف بود. راه ورودی خانه ریزش کرده بود. از در حسینیه وارد شدیم. خانهای در کار نبود. اتاقها سوخته بود. تمام ظرفهای چینی مادرم که از حرارت ذوب شده. یوسف در خانه دوره افتاد و با عصاهای زیر بغل به همه جای این خانه بزرگ سر میزند. همه جا را نگاه میکند و بو میکشد. یوسف دنبال چی میگردی؟ فقط نگاهم میکند. از خانه بیرون آمدیم. یک کتاب نهج البلاغه تنها چیزی که سالم مانده؛ یادگاری برای مشهدیا برداشتیم.
در مشهد هر چه قسم خوردم که به خرمشهر رفتهام کسی باور نکرد. گفتم خانه را دیدهام اما باور نکردند فقط به پاهای زخمی و خون آلود، باندهای سفیدم نگاه میکردند. کتاب را که نشانشان دادم لبخند زدند. آن را شناختند. دورهام کردند و در آغوشم گرفتند.
جاسم هیچگاه به خرمشهر نرسید. روی جاده اهواز به خرمشهر و پشت دیوارهای شهر به شهادت رسید. عمو صفر پدر پیر حمید هم خرمشهر را ندید. وقتی به او گفتند: خرمشهر آزاد شد؛ خندید و بر روی زمین افتاد. هر چه تکانش دادند از جایش بلند نشد. دکتر گفت: از خوشحالی سکته کرده است. اما خرمشهر را دیدم، راست میگویم. خرمشهر را دیدم.