گروه جهاد و مقاومت مشرق: در شهر اهواز بزرگ شده و از دوران کودکی با شهرهای مرزی مانوس بوده است. با پیروزی انقلاب اسلامی راهش را انتخاب کرد و از همان دوران، آموزش نظامی و امدادی را فراگرفت. آن روز گمان نمیکرد که روزی این آموزشها بتواند قلب ایران را زنده نگه دارد.
جنگ که شروع شد، در کنار تحصیل امدادگری و کمک رسانی به مردم جنگزده را در اولویت قرار داد. او و خانوادهاش همچون دیگر ملت ایران ناخواسته وارد جنگی نابرابر شدند که باید تا آخرین نفس برای حفظ خانه و خاک کشور دفاع میکردند. وی معتقد است که خرمشهر ریشه در تاریخ ایران دارد و باید از آن دفاع میکردیم و در این مسیر جنسیت فرقی ندارد. این زن مقاوم، میدان نبرد را خالی نکرده و تا آخرین روزهای جنگ در کنار رزمندگان حضور داشت.
رسالت وی به هشت سال دفاع مقدس محصور نشده و امروز نیز در جبهه فرهنگی فعالیت دارد. این بانوی مقاوم، «عصمت چراغی» نام دارد. در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با وی را میخوانید:
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در سن 16 سالگی فعالیتهای انقلابی و فرهنگیم از عضویت در انجمن اسلامی دانش آموزی آغاز شد. سال 58 با فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل ارتش 20 میلیونی، به عضویت بسیج شهر اهواز درآمدم. در آن مقطع زمانی، بسیج خواهران و برادران از یکدیگر تفکیک نشده بود.
ثبات و آرامشی با پیروزی انقلاب اسلامی در کشور حاکم شده بود اما تنش و خبر تحرکهای صدام هم به گوشمان میرسید. اواسط سال 59 همزمان با آغاز تجاوز صدام به خاک کشورمان، آموزشهای نظامی، امدادگری، کمکهای اولیه بسیج برای خواهران آغاز شد. کنار تحصیل، در بسیج و سپاه فعالیتهایم را ادامه دادم. تحرکهای نظامی صدام به شهرهای مرزی به ویژه شلمچه، بستان و خوزستان همزمان با زمزمههای جنگ از خرداد ماه سال 59 آغاز شد.
آن مقطع زمانی در بسیج، آموزشهای لازم جهت احتمال حمله عراق به خوزستان را میدادند. آموزشها؛ ما را به یک چریک زبده تبدیل کرد. نوپا بودن انقلاب اسلامی، انتخابات ریاست جمهوری و عدم هماهنگی سپاه و جهاد در ابتدای فعالیت، باعث شد تا صدام گمان کند که میتواند در یک دوره بسیار کوتاه بر ایران مسلط شود.
انفجار انبار مهمات در اهواز
آبان ماه سال 59 در بعد از ظهری که هوا نیمه ابری بود، در محل کارم (مرکز رادیو اهواز) مشغول کار بودم که ناگهان صداهای انفجارهای پشت سرهم و مهیبی ساختمان رادیو اهواز را لرزاند. حتی چندین گلوله خمپاره هم به مرکز اصابت کرده بود. هر لحظه شدت انفجارها بیشتر میشد. یکی از همکاران با نگرانی خاصی گفت که عراقیها به شهر نزدیک شدهاند. با این وجود تمام تلاشمان این بود که باید از شهرمان دفاع کنیم.
نیروهای سپاه که در مرکز رادیو مستقر بودند، گفتند: انفجار انبار مهمات شهر است که ترکشهای این انفجار به همه جا پخش میشود.» تداعی مردم از این انفجار، حمله عراقیها و ورودشان به شهر بود.
یکی از همکاران که به شدت ترسیده بود، مرتب گریه میکرد و میلرزید. رفتم آرامش کردم که برادرای سپاهی گفتند اینجا باشید در صورت حمله دفاع کنید. پشت سنگر مرکز رادیو استقرار یافتیم. بعد که مطمئن شدیم حمله عراقیها به ورودیهای شهر دفع شده است، همکاران و برادران سپاه گفتند که با وجود تاریکی هوا، شما بروید خانه ولی در راه به مردم بگویید که انبار مهمات را زدهاند، ترس را از وجودشان کمتر کنید تا دلهره نداشته باشند.
هیچ وسیله ای برای رفتن به منزل نبود پیاده تمام مسیر را رفتم. سرِ پل نادری به مردم رسیدم و به همه اعلام کردم که انبار مهمات مورد اصابت بمباران قرار گرفته است و عراقیها نتوانستند وارد شهر شوند. آنقدر فریاد زدم که دیگر صدایم در نمیآمد.
تقریبا احساس کردم کمی از بحران بوجود آمده کم شده است. نزدیکی خیابان نادری یک وانتپیکان سر رسید که تعدادی زن و کودک و پیرمرد و پیرزن را روی هم سوار کرده بود. من هم خودم را جا دادم تا به منزل رسیدم. دیدم خانوادهام مستاصل شدهاند و شایعه همه جای شهر رسوخ کرده است.
صحبتهایم همسایههای محل را آرام کرد. سپس عدهای از مردم که از ترس خانههایشان را رها کرده و به تاریکی برخورده کرده بودند، مهمان ما شدند. مادرم با مقداری مواد غذایی که در خانه داشتیم، از آنها پذیرایی کرد. آن شب تا صبح انبار در انفجار سوخت. از طرفی برق قطع شده و با نور شمع و چراغ قوهای که داشتیم، شب را به صبح رساندیم. صبح روز بعد، زندگی عادی دوباره جریان داشت. گویا یک اتفاق عادی رخ داده است. هدفم از تعریف این خاطره این بود که بگویم مردم غیور خوزستان به انقلاب و اسلام وفادار بودند و هرگز میدان را برای دشمن خالی نکردند و تا پای جانشان ایستادند. آنها از هیچ قدرتی جز خدا نمیهراسیدند و همیشه در صحنه بوده و هستند.
در دفاع از کشور سن و سال و جنسیت ملاک نبود
31 شهریور 59؛ با ورود هواپیماهای دشمن بر حریم شهرهای کشور، جنگ رسما آغاز شد. مراکز استراتژیک شهر اهواز همچون صدا و سیما، بیمارستان، سازمان برق و ... مورد هدف موشک های دشمن قرار گرفت. جنگ تحمیلی یک غافلگیری سخت برای مردم بود. علیرغم تمام تهاجمات روزهای نخست، برخی از شهرهای مرزی رفتند و خیلیها تا لحظه سقوط خرمشهر ایستادگی کردند.
من به همراه یک گروه، مردم شهر اهواز را آمارگیری میکردیم تا بتوانیم ارزاق و سبد خانوار را به دستشان برسانیم. فعالیتهایم در دوران جنگ را اینگونه آغاز کرده و سپس فعالیتهایم در امدادگری و امور فرهنگی تا پایان جنگ ادامه یافت.
15 مهر ماه اعلام کردند که مردم، شهر خرمشهر را تخلیه کنند تا نیروهای بسیج و سپاه بتوانند از شهر دفاع کنند. برخلاف تذکرات ممتد مبنی بر خروج از شهر، خواهران تا 20 مهر ماه در شهر ماندند. سرانجام علیرغم رشادت رزمندگان و مردم، 20 آبان ماه خرمشهر سقوط کرد.
با تصرف خرمشهر، نیروهای بعثی جاده اهواز – خرمشهر را تصرف کرده و به 60 کیلومتری شهر اهواز میرسند. مردم کوچه و خیابان شهر اهواز را سنگربندی میکردند. درون این سنگرها مردم با اسلحههای ساده با تانک میجنگیدند.
من به همراه بانوان مقاوم شهر، در مقر گونی میدوختیم و عصرها هم با شن آنها را پر میکردیم تا روند ساخت سنگرسازی سرعت یابد. ورود خواهران در همین حد محصور نشد و در امدادگری، تمیز کردن اسلحه، تهیه غذا و... نیز مشغول بودند حتی پیش میآمد که اسلحه نیز به دست میگرفتند. در آن بحبوحه جنگ، سن و سال و جنسیت مطرح نبود و همه مردم به میدان آمدند.
جراحی انگشت دست حین عملیات
حین عملیات طریق القدس که منجر به آزادسازی بُستان شد، در بیمارستان رازی مستقر بودم. آنقدر مجروح آورده بودند که با ورود امدادگران، امدادرسانی جان تازهای میگرفت.
روزی به بیمارستان مراجعه کردم و پسر نوجوانی 16 ساله را بر روی تخت دیدم. انگشت میانیاش به پوست وصل بود. آن نوجوان خطاب به دکتر گفت: «انگشتم را طوری بخیه بزنید که بتوانم با آن آرپیجی بزنم.» من مسئول بخیه زدن انگشت این نوجوان شدم. این بار خطاب به من گفت: «خواهر انگشتم را طوری بدوز که هنگام شلیک، خونریزی نکند تا من بتوانم کارم را انجام دهم.» پاسخ دادم: «تو با این شرایط نمیتوانی به جبهه برگردی. دستت باید عمل شود. من انگشتت را میبندم ولی باید به بیمارستان اعزام شوی.» وقتی کارش تمام شد، رفتم تا برایش یک کمپوت بیاورم. وقتی برگشتم دم در ایستاده بود، اورکتش را بر دوشش انداخته و گفت: «خواهر خوب دوختید. دست شما درد نکند.» پرسیدم: «کجا میروی؟» پاسخ داد: «خط مقدم میروم. ما خوب پیشروی کردیم باید خودم را به دوستانم برسانم.» آن مجروح تنها ساعاتی به بیمارستان آمد و رفت. رشادت این دلیرمردان بود که نگذاشتیم یک وجب از خاک کشورمان به دست دشمن بیافتد.
هتلهای اهواز در اختیار مجروحین قرار گرفت
پیش از آزادسازی خرمشهر در بیمارستان و صدا و سیما حضور داشتم و از سوی دیگر درسم را هم ادامه میدادم. به خاطر دارم که از عملیات فتح المبین بیمارستانها مملو از مجروح بود و در عملیات بیت المقدس این شلوغی به اوج خود رسید.
به قدری مجروحان زیاد بود که بیمارستانها تخت خالی نداشتند، تا اینکه چند هتل اهواز همچون آستوریا و نادری در اختیار مجروحین قرار گرفت. برخی دیگر از مجروحین را هم در مساجد اسکان داده بودیم. همچنین مجروحینی که نیاز به بیمارستان و یا اعزام به شهر دیگری داشتند را به فرودگاه میرساندیم.
یکی از وظایف من، انتقال مجروحان موجی به فرودگاه بود. در یک اتوبوس حدود صد مجروح موجی و یا ضربه مغزی از بیمارستان تا فرودگاه منتقل میشد. باید تنهایی به مجروحان رسیدگی میکردم. از سوی دیگر اتوبوس باید به سرعت حرکت میکرد تا ترکش به ما اصابت نکند. در روز شاید چندین مرتبه این مسیر را با چنین شرایطی میپیمودیم.
حاضر بودم به جای اسارت تکه تکه شوم
سال 60 زمانی که آبادان هنوز در محاصره دشمن بود، با نیروهای امدادگر اهواز تصمیم گرفتیم به کمک مجروحین آبادانی برویم. جاده اهواز – آبادان تحت تصرف دشمن بود که برای آزادی این جاده حدود 5 هزار شهید تقدیم اسلام شد. قصد داشتیم از جاده ماهشهر به آبادان حرکت کنیم تا به بیمارستان شرکت نفت آبادان برسیم. راننده اتوبوس مسیر را گم کرد، ناگهان مقابل نیروهای بعثی قرار گرفتیم. در آن لحظه تنها اسارت در ذهنم خطور کرد. با فریادهای ما، راننده با همان سرعت، مسیر را دور زد. نیروهای بعثی به سمت ما شلیک میکردند. حاضر بودم که تکهتکه شوم اما به اسارت در نیایم. مردم بومی آبادان اجازه ندادند که بیش از این بعثیها به ما نزدیک شوند. در تمام دورانی که در جبهه فعالیت داشتم، اجازه ندادم که چادر از روی سر کنارم برود.