به گزارش مشرق، عالم اندیشمند و محقق، آیتالله سیدهاشم رسولی محلاتی از شاگردان و ملازمان دیرین امام خمینی است که از منش و سیره آن بزرگ، خاطراتی ارجمند و ناگفته دارد. ایشان در آستانه سالروز ارتحال رهبر کبیر انقلاب و در گفت و شنودی که پیش روی دارید، به شمهای از این خاطرات اشاره کردهاند. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول افتد.
جنابعالی از چه مقطعی و چگونه با حضرت امام آشنا شدید؟ این آشنایی و ارتباط چگونه توسعه پیدا کرد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم والد آیتالله حاج حسین رسولی محلاتی در حوزه علمیه قم، گاهی در درسهای اخلاق حضرت امام (ره) شرکت میکردند و همیشه از مکارم اخلاق و فضایل ایشان برای ما میگفتند و در مجموع، بسیار به امام ارادت داشتند. من هم از روی توصیفات پدر، شیفته سجایای اخلاقی امام شده بودم. در مدرسه ابتدایی هم با مرحوم آقای حاج آقا مصطفی خمینی آشنا شدم و از این جهت هم، شناخت و ارادت ما نسبت به امام بیشتر شد. گذشته از همه اینها، چند سالی هم در تابستانها- که حوزه علمیه قم تعطیل شد- امام برای گذراندن تعطیلات به محلات میآمدند و در مسجد جامع محلات برای عموم مردم درس اخلاق میگفتند. البته من در سنی نبودم که از مطالب ایشان بهره کافی ببرم، ولی بیان شیوا و مطالب شنیدنی ایشان همه مردم را جذب میکرد و جمعیت زیادی در مسجد جمع میشدند. بعدها هم که مرحوم پدر به امر آیتالله بروجردی به امامزاده قاسم شمیران هجرت کردند، امام تابستانها به منزل ما میآمدند و انس و الفت زیادی بین ایشان و پدرم وجود داشت و ما هم از ایشان کسب فیض میکردیم.
حتماً از دوران مراوده پدر با حضرت امام، خاطرات زیادی دارید. لطفاً به برخی از آنها اشاره بفرمایید؟
یادم هست سالهای بعد از جنگ جهانی و احتمالاً در سال ۱۳۲۵ بود و من حدود ۱۷ سال داشتم و چند سالی میشد که درس طلبگی را شروع کرده بودم و داشتم شرح لمعه و معالم میخواندم که پدرم به بیماری حصبه دچار شدند و حالشان بسیار وخیم شد. ما پزشکی را برای ایشان آوردیم که طبابتش فایده نداشت و بیماری پدر ۱۵ روزی طول کشید و نشانهای از بهبودی نبود. مرحوم امام برای احوالپرسی از پدر به حجره طلاب محلاتی در مدرسه فیضیه میروند و متوجه میشوند که ایشان یکی دو هفتهای است که بستری هستند و طبابتهای پزشک هم مؤثر واقع نشده است. امام بسیار ناراحت میشوند و به سراغ رئیس بیمارستان سهامیه، یعنی دکتر مدرسی یزدی- که بهترین پزشک قم بود- میروند و از آنجا که با او آشنا بودند، از او قول میگیرند که به عیادت پدرم بیاید. نیمهشب بود و ما همه دور بستر پدر جمع بودیم و از شدت نگرانی خوابمان نبرده بود که در خانه را زدند. من رفتم و در را باز کردم و دیدم امام و دکتر مدرسی هستند. دکتر مدرسی پدرم را معاینه کرد و به امام گفت که: خطر از سر بیمار گذشته و حال ایشان رو به بهبودی است. امام تمام مدت سر پا ایستاده بودند و به ما دلداری میدادند و بعد از شنیدن این خبر، فوقالعاده خوشحال شدند و همراه دکتر مدرسی رفتند. من هرگز این لطف و محبت امام را فراموش نخواهم کرد.
نخستین موضعگیری صریح و آشکار امام در برابر رژیم شاه در قضیه انجمنهای ایالتی ولایتی پیش آمد. شما یکی از نزدیکترین یاران امام بودید، از آن ایام چه خاطرهای دارید؟
یادم هست تابستان بود و امام در منزل ما مهمان بودند و پدرم به ایشان گفتند که: دولت این حرفها را زده و علما هم هیچ واکنشی نشان ندادهاند، تکلیف چیست؟ امام گفتند که: من همین روزها به قم میروم و اعلامیه میدهم و شما هم منتظر باشید... و رفتند و همه میدانیم که چگونه اعتراض و جدیت امام به لغو لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی منجر شد.
رابطه شما و حضرت امام چگونه ادامه پیدا کرد؟
هر چه ایام میگذشت و من بیشتر با ایشان آشنا میشدم، ارادت و علاقهام هم به ایشان بیشتر میشد تا زمانی رسید که ایشان در مسجد سلماسی قم درس خارج را شروع کردند و من جزو اولین کسانی بودم که در این درس شرکت کردم. بنده این افتخار را داشتم که از آغاز نهضت امام جزو خدمتگزاران ایشان باشم و تا پایان عمر شریف ایشان در خدمتشان بودم.
از دوران حضور در درس حضرت امام خاطرهای را به یاد دارید؟
یادم هست که مسجد سلماسی- که محل تدریس ایشان بود- مسجد بسیار سادهای بود که کف آن را با زیلوهای نخیِ آبی رنگ یزدی فرش کرده بودند. زیلوها نازک و مخصوصاً در زمستان سرد بودند و واقعاً وقتی انسان روی آنها که مینشست، اذیت میشد. یک روز شاگردان تصمیم گرفتند جای راحتتری برای امام فراهم کنند. برای همین یکی از طلبهها عبای پشمی خود را تا کرد و در جایی که امام معمولاً مینشستند، پهن کرد. همه هم خوشحال بودند که کار خیری انجام دادهاند، اما امام به محض اینکه چشمشان به عبا افتاد، آن را با ناراحتی جمع کردند و کنار گذاشتند و مثل همیشه مانند دیگران روی زیلو نشستند و تا آخر جلسه هم آثار ناراحتی در چهرهشان هویدا بود. خاطره دیگرم تقید حضرت امام به زیارت هر روز ایشان از حرم حضرت معصومه(س) پس از درس بود که هیچگاه تعطیل نمیشد.
جنابعالی از ابتدای تأسیس دفتر حضرت امام در جریان تشکیل آن بودید. دفتر چگونه کارخود را آغازکرد؟
امام تا سال ۴۲ که از زندان آزاد شدند، دفتری نداشتند و همه کارها از جمله نگارش اعلامیهها و بیانیهها و پاسخنامهها، اجازات و رسیدها و ... را خودشان انجام میدادند که واقعاً کار سنگینی بود. بعد از سال ۴۲ که از تهران به قم آمدند، رفت و آمدها و دید و بازدیدها زیاد شد و هر روز جمع زیادی از علمای سایر شهرها و نیز مردم برای دیدار ایشان میآمدند و فرصت زیادی برای ایشان باقی نمیماند. مضافاً بر اینکه تعداد مکاتبات و مراجعات ایشان هم زیاد شده بود. به همین دلیل بعضی از نزدیکان امام به ایشان پیشنهاد کردند برای پاسخ به نامهها و مراجعات، از افرادی کمک بگیرند. امام تمایل چندانی به تشکیل دفتر نداشتند، اما سرانجام این افتخار نصیب بنده شد که کار پاسخ به نامهها، نوشتن رسید وجوهات، اجازات و استفتائات را انجام بدهم. کار سنگینی بود، ولی به لطف خدا انجام شد.
پس از تبعید امام به ترکیه، این دفتر تحت مدیریت داماد ایشان، مرحوم آقای اشراقی اداره میشد و من در خدمت ایشان انجام وظیفه میکردم تا زمانیکه امام به نجف تشریف بردند و دفتر به آنجا منتقل شد. من و یکی از دوستانم مرحوم حاج شیخ عبدالعلی قرهی، اولین کسانی بودیم که خود را به عراق رساندیم و هنوز چند روزی از ورود امام به عراق نگذشته بود که در کربلا به ایشان ملحق شدیم و در مراسم استقبال علما و مردم نجف از امام و دید و بازدیدهای امام با علمای نجف در خدمت ایشان بودیم. پس از استقرار امام در نجف، دفتر مختصر و محدودی را در خانه ایشان تشکیل دادیم که البته دوام چندانی نداشت و من مجبور شدم بعد از چند ماه به ایران برگردم. ایشان دیگر دفتر گستردهای نداشتند و باز بسیاری از کارها- ازجمله پاسخ به نامهها- را خودشان انجام میدادند تا زمانی که به پاریس رفتند.
من بلافاصله به هر شکلی که بود خود را به پاریس رساندم تا در خدمتشان باشم. اکثر کارها از قبیل تکثیر اعلامیهها و نوارها و ارسال آنها از طریق تلفن و افراد به ایران و سایر کشورها توسط شهید محمد منتظری، مرحوم آقای فردوسیپور و جمعی دیگر با نظم و پشتکاری عجیب و به طور شبانهروزی انجام میشد، حتی درآن روزها هم امام فرمودند: نیازی به تشکیل دفتر نیست... و لذا من اجازه گرفتم و به ایران برگشتم.
پس از بازگشت حضرت امام به ایران، دفتر ایشان چگونه شروع به فعالیت کرد؟
هنگامی که امام در مدرسه رفاه مستقر شدند، به دستور ایشان در یکی از اتاقهای مدرسه، دفتر کار را تشکیل دادم، اما به دلیل شلوغی و رفت و آمد زیاد افراد مدرسه، پس از چند روز دفتر را به یکی از خانههای نزدیک مدرسه در خیابان ایران منتقل کردیم و کار را با سختی زیاد ادامه دادیم.
هنگامی که امام به قم تشریف بردند، همراه ایشان به قم رفتم و در آنجا دفتر را با تشکیلات مفصلتری دایر و برای هر قسمت، مسئولی را تعیین کردیم و کارها داشت تازه سر و سامان میگرفت که امام سکته کردند و به ناچار ایشان را به بیمارستان قلب تهران منتقل کردند. بنده و دوستان هم طبق وظیفهای که داشتیم به تهران آمدیم و در یکی از اتاقهای بیمارستان قلب، دفتر کار را تشکیل دادیم. خاطرم هست در آن روزها، به تنهایی شب و روز کار میکردم و ایام بسیار تلخ و دشواری را پشت سر میگذاشتم تا الحمدلله حال امام رو به بهبودی گذاشت و مرخص شدند. ابتدا به آپارتمانی در خیابان ظهیرالدوله دربند و بعد از چندماه به جماران تشریف بردند. بنده هم همراه ایشان رفتم و دفتر کار را در جماران تشکیل دادیم و تا روز رحلت جانگداز ایشان در خدمتشان بودیم.
دفتر امام به چه نحو اداره میشد؟ آیا درباره چگونگی انجام کارها با حضرت امام مشورت میکردید؟
کارهای دفتر امام فوقالعاده زیاد و شامل سه بخش مهم نامهها، رسیدها و احکام بود. مکاتبات را من انجام میدادم و تنظیم برنامه دید و بازدیدها و ملاقاتها و دریافت و پرداختهای وجوه مالی را دو تن دیگر از دوستان انجام میدادند. حدود چهارماه که از کار ما در دفتر گذشت، روزی به این فکر افتادیم که نکند امام از نحوه کار ما رضایت ندارند و از روی بزرگواری و کرامت است که چیزی به ما نمیگویند. تصمیم گرفتیم نزد ایشان برویم و این فکرمان را با ایشان در میان بگذاریم. یکی از روزها، موقعی که امام از درس برگشتند و هنگام ملاقاتها و دیدارها بود، حدود ساعت ۱۰ صبح خدمتشان رفتیم. دوستان بیان مطلب را به عهده من گذاشته بودند که کار سادهای نبود. امام از اینکه در آن وقت صبح ما را میدیدند تعجب کردند، ولی مثل همیشه حرفی نزدند و فقط جواب سلام ما را دادند و منتظر ماندند که ما حرف بزنیم. من اجمالاً عرض کردم که: چنین فکری بین ما مطرح شده و آماده هر نوع فداکاری و ادای وظیفه هستیم، منتها از آنجا که تذکری به ما داده نشده، فکر کردیم که شاید شما از روی کرامت از ما انتقادی نکرده و اشکالی نگرفتهاید... امام تمام مدت سرشان را پایین انداخته بودند و با دقت گوش میدادند. حرفهای من که تمام شد، سرشان را بلند کردند و با قاطعیت فرمودند: «نیازی به این حرفها نیست. من هر زمان که تشخیص بدهم وجود شما در این خانه به ضرر اسلام است، بیرونتان میکنم! حالا هم بفرمایید سر کارتان. » خدا میداند که ما چه حالی پیدا کردیم! من دیگر نتوانستم حرفی بزنم و هر سه بیرون آمدیم و رفتیم سر کارمان. همین جمله کوتاه کافی بود تا بیش از پیش به خطیر بودن مسئولیت خود واقف شویم و حواسمان را بیشتر جمع کنیم.
بد نیست جریان تبعید امام به ترکیه را از زبان جنابعالی- که از نزدیک در جریان چند و چون ماجرا بودید- بشنویم. در اینباره چه خاطراتی دارید؟
حضرت امام را نیمهشب از منزلشان بردند، لذا جز خانواده و چند تن از همسایهها از قضیه باخبر نشدند. من تا ساعت ۱۰ شب در خدمتشان بودم و به نامهها و استفتائات پاسخ میدادم و آخر شب خسته و کوفته به خانهام میرفتم، بنابراین از اتفاق باخبر نشدم. صبح فردا که طبق معمول پس از صرف صبحانه به طرف منزل امام به راه افتادم، در نزدیکی مسجد امام حسن عسگری(ع)، یکی از کسبه که مرا میشناخت پرسید: «کجا داری میروی؟ » گفتم: «سر کارم، منزل آقا. » گفت: «مگر خبر نداری که دیشب کماندوها ریختند و آقا را بردند؟ » پرسیدم: «به کجا؟ » گفت: « معلوم نیست. » میخواستم بروم و از نزدیک ببینم که چه اتفاقی افتاده که فهمیدم خانه امام در محاصره مأموران شهربانی است و به کسی اجازه نزدیک شدن به خانه را نمیدهند. با حالی بد و نگران به خانه برگشتم. مطمئن بودم امام هر جا که باشند، با آن قدرت روحی بالایی که دارند، آرام هستند.
بعدها وقتی ماجرای آن شب را نقل کردند، فرمودند: «والله که من نترسیدم، ولی آنها ترسیده بودند! آن قدر که حتی اجازه ندادند برای نماز صبح از ماشین پیاده شوم. میترسیدند مردم برسند. به همین دلیل ناچار شدم نماز خود را نشسته و بین دو مأمور بخوانم! » امام را مستقیماً به فرودگاه میبرند و با یک هواپیمای نظامی به ترکیه منتقل میکنند و در آنجا در شهر بورسا، در منزل رئیس ساواک اسکان میدهند. حاج آقا مصطفی بیش از هر کس دیگری بیتابی میکرد، طوری که ساواک مجبور شد بعد از مدتی ایشان را هم دستگیر کند و به بورسا بفرستد.
منبع: روزنامه جوان