گروه جهاد و مقاومت مشرق - نوشتن آنجایی سخت میشود که بخواهی اشکها و لبخندهای شهدا را روی کاغذ جاری کنی. مثل شهید مصطفی عارفی که در قرار دیدارش با اباعبدالله(ع) لبخند برلب داشت و در همان حالت به شهادت رسید. شهید عارفی با نام جهادی «ابو طاها» یکی از پنج شهید مدافع حرم استان خراسان رضوی است که تصویر پیکرش با لبخندی که بر لب دارد در فضای مجازی شهرت یافته است. گفت و گوی ما با زینب عارفی، همسر و لیلا عارفی، خواهر شهید را پیش رو دارید.
تشابه فامیلی شما و شهید عارفی به دلیل نسبت فامیلیتان است؟
بله؛ شهید نوه عمویم هستند. البته چون در سیستان زندگی میکردیم و آقا مصطفی و خانوادهشان در مشهد بودند، تا قبل از ازدواج ایشان را ندیده بودم. در واقع آشنایی و ازدواج ما از طریق متوسل شدن به حضرت علی بن موسی الرضا(ع) میسر شد.
چطور این اتفاق افتاد؟
من متولد سال 65 هستم. اواخر شهریورماه سال 81 که 16 سال سن بیشتر نداشتم همراه یک اردو به مشهد رفته بودم. از آقا امام رضا(ع) خواستم که یک همسر مؤمن، انقلابی و ساکن مشهد قسمتم کند تا از این طریق دینم کامل شود. بعدها از خود شهید شنیدم که ایشان هم درست در همین برهه زمانی از آقا علی بن موسی رضا(ع) خواسته بود دختری مؤمن با شرایطی که داشتند نصیبش کند. چون آن موقع شرایط آقا مصطفی خیلی مناسب ازدواج نبود.
مگر چه شرایطی داشتند؟
خب ایشان در دوران سربازی تصمیم به ازدواج میگیرند و آن موقع هم خانواده مصطفی به علت پایین بودن سنشان برای ازدواج راضی نبودند. در ضمن ایشان شغل و مسکنی هم برای زندگی مشترک نداشتند. اما امام رضا(ع) جور کرد و اسفندماه همان سال 81 با هم ازدواج کردیم. ما حدود 13 سال در کنار یکدیگر عاشقانه زندگی کردیم. اول اسفند 81 با هم ازدواج کردیم و 24 اسفند ماه 94 هم مصطفی شهید شد. حاصل ازدواجمان دو پسر به نام طاها 12 ساله و امیر علی سه و نیم ساله است.
شهید عارفی ایستاده در راست عکس
شغل شهید چه بود؟
آقا مصطفی MDF کار بود ولی از نوجوانی ورزش میکرد و بدنی ورزیده داشت.
انگیزههایش برای پیوستن به جبهه مقاومت اسلامی چه بود؟ شغل ایشان که ارتباطی به بحث جنگ و جهاد نداشت.
شهید عارفی سال 90 برای اولین بار عتبات عالیات و شهر سامرا رفته بود. در سامرا عشق و علاقهاش به اهل بیت گل کرده بود. میگفت آنجاست که با غربت اهل بیت(ع) بیشتر انس میگیری. مظلومیت شیعهها بیشتر توجه مصطفی را به خود جلب کرده بود. در صحبتهایش میگفت با توجه به اینکه خدا در من یک سری تواناییهایی گذاشته فکر میکنم اینجا عمرم به هدر میرود و همین امر موجب شد وقتی بحث دفاع از حرم پیش آید، با جدیت پیگیر مسئله رفتنش شود. همسرم هر سال در راهپیماییهای اربعین شرکت میکرد. آن قدر اصرار به شرکت در این مراسم داشت که میگفت اگر هزینه رفتن هم نداشته باشم قرض میکنم تا با شرکت در مراسم راهپیمایی اربعین بتوانیم قدرت شیعه را به رخ جهانیان بکشیم. من هم وقتی از شکنجههای داعش در برابر مسلمانان و شیعیان میشنیدم از خودم خجالت میکشیدم و به مصطفی میگفتم واقعاً وظیفه ما مسلمانها درمقابل این اوضاع آشفته فقط در خانه نشستن و آه کشیدن است؟ واقعاً باید منتظر باشیم حتماً امام زمان (ع) ظهور کنند تا جلوی ظلم و ستم را بگیرند؟ باید اعتراف کنم مشوق اولیه در رفتن او به عراق خودم بودم. نمیتوانستم ببینم سراسر دنیا دارند مسلمانها را به داشتن جرم شیعه بودنشان به این راحتی شکنجه و زجر میدهند و آن وقت ما اینجا نشستهایم و از آرامش صحبت میکنیم. مصطفی در پیادهرویهای اربعین و شروع فتنه تروریستها جای پاهایش را در منطقه محکم کرده بود و به عنوان مدافع حرم در جبهه مقاومت ثبت نام کرده بود.
پس قبل از اعزام، خودشان مسیر رفتن را با ارتباطگیری هموار کرده بودند؟
بله، اولین بار هم در سال ۹۴ به مصطفی زنگ زدند که احتیاج به نیرو دارند. همان شب خودم در خواب حضرت آقا امام زمان(ع) را دیدم که به خانهمان آمدند و با خوشحالی سراغ آقا مصطفی را میگیرند. در خواب همسرم خانه بود. آقا چهار تا هدیه به من دادند و فرمودند اینها را شما از طرف من به آقا مصطفی بدهید. خوابم این طور تعبیر شد که مصطفی چهار بار به صورت نیروی داوطلب بسیجی به عراق اعزام شدند.
این سؤال را خیلی پرسیدهایم، اما خب در شرایطی که کشورمان مستقیماً در جنگ نیست و خیلیها بیخیال جنگ در سوریه و عراق هستند، باید خیلی سخت باشد گذشتن از مرد زندگی و روانه کردنش؟
مسلماً خیلی سخت بود. خصوصاً که ما وابستگی خیلی زیادی به هم داشتیم. من از ۱۶ سالگی هر لحظه در کنار آقا مصطفی بودم و زندگی ما شهره اطرافیان بود. از طرفی با دوری خانوادهام در مشهد خیلی غریب بودم. ولی چون آرمانهای انقلابی و اسلامی از هر چیز دیگری در زندگی برایم مهمتر بود به رفتن مصطفی رضایت دادم. سال ۹۴ مدافعین حرم خیلی مظلوم بودند. حتی از افرادی که خودشان را در وادی دفاع مقدس و شهدا میدانستند هم میشنیدم که میگفتند مدافعین حرم برای خودکشی و گرفتن پول میروند. حتی شایعه درست میکردند که رهبرمان نیز با رفتن اینها مخالف است. اما مصطفی به من گفته بود کمر همت را ببند از این لحظه به بعد زخم زبانهای زیادی از مردم میشنوی.
شهید چند بار به عراق اعزام شده بودند، اما چرا تصمیم گرفتند به سوریه هم بروند؟
آقا مصطفی در عراق صاحب تجربیات رزمی بسیاری شده بود. آنجا در پاکسازی مناطق مینگذاری شده در فلوجه فعالیت داشت و احساس میکرد میتواند در جبهه سوریه هم مفید واقع شود. ضمناً در عراق یکی از دوستان نزدیکش به اسم محمد کوهساری را از دست داده بود. خودش میگفت وقتی کوهساری در منطقه مین فلوجه رفت تا زمانی که شهید شد با هم از طریق بیسیم ارتباط داشتیم. شهید کوهساری از استان خراسان رضوی بود. بعد از او دیگر مصطفی خودش را متعلق به این دنیا نمیدانست. لذا به محض بازگشت از عراق پیگیر رفتن به سوریه شد.
پیکر شهید با لبهای خندان در فضای مجازی شهرت یافته است. نحوه شهادتشان چطور بود؟
همرزمش آقای علی مردانی در خصوص شهادت آقا مصطفی نقل کرده است: مصطفی در جریان عملیات آزادیسازی «تدمر» به ارتفاعات جبلالمزار عزیمت کرد. متأسفانه جاده مورد حمله تروریستها قرار گرفت و درگیری سنگینی رخ داد. در اثنای درگیری داعشیها یک نارنجک به سنگر شهید عارفی پرتاب کردند که باعث مجروحیت دست و پهلویش شد. مصطفی از بقیه نیروها جلوتر بود و به دلیل حجم آتش دشمن و همین طور بعد مسافتی که او با دیگر همرزمان داشت، پیکرش داخل سنگر ماند. البته به فرمانده بیسیم زدند که علمدار داریم. استعاره «علمدار» در مورد زخمیها به کار برده میشود. هرچقدر هم که به خود مصطفی بیسیم زدند که «طاها، طاها» کسی جواب نداد و پس از گذشت 30 ساعت پیکر شهید در سنگر توسط شهید هریری از همرزمانش به عقب منتقل شد. شهید هریری از هیبت شهید عارفی گفته بود: مانند حضرت ابوالفضل دست در بدن نداشت و خون گرم تمام تنش را فراگرفته بود. لبخند بسیار زیبایی هم بر چهره داشت. قبل از شهادت خود آقا مصطفی خطاب به همرزمانش گفته بود: از این تعداد پنج نفری که با هم هستیم یکیمان خمس این راه میشویم ولی آن کسی که به شهادت میرسد وقتی سرش در دامان حضرت امام حسین(ع) قرار گرفت لبخند بزند. از تعداد شهدایی که به مشهد آورده بودند فقط آقا مصطفی لبخند بر لب داشت. مادر شهید با دیدن پیکر فرزندش به جای ناراحتی خیلی خوشحال شد.
خواهر شهید
شما خواهر بزرگتر شهید هستید؟
بله من متولد فروردین 55 هستم در صورتی که شهید متولد دی ماه 59 بود. شهید عارفی تنها پسر خانوادهمان بود. ما اصالتاً اهل تربت جام از شهرهای مرزی خراسان رضوی هستیم. اما از سال 1374 به بعد به علت انتقال پدرم که در وزارت کشور و در بخش فرمانداری استان کار میکرد به مشهد رفتیم و ساکن آنجا شدیم.
آقا مصطفی را چطور برای ما تعریف میکنید؟
پدرم اسم مصطفی را به علت ارادتی که به حضرت محمد(ص) و فرزند شهید امام راحل داشت انتخاب کرد. پدر همیشه میگفت مصطفی به معنی برگزیده است. چون تکپسر خانواده بود، پدر و مادرم دوست داشتند او همیشه در همه کارهایش بدرخشد. در دوران کودکی هم مصطفی نسبت به همسالان خودش خلقیات خاصی داشت و از نبوغ بالایی برخوردار بود. کم حرف میزد و در مسائل مورد علاقهاش کنکاش میکرد. از همان بچگی به لباس بسیج و سپاه علاقه داشت و اگر ما میخواستیم با او عکس خانوادگی بیندازیم ترجیح میداد در این لباس و با انداختن چفیه به گردن عکس بگیرد. از همان ابتدا روحیه مدیریت و رهبری گروه را در اردوهای بسیج به عهده داشت و علاقه او به نماز و روزه قبل از سن تکلیفش بود. برادرم در خصوص مطالعات کتب مذهبی و رویدادهای جنگی و... نسبت به من که تحصیلات دانشگاهی داشتم جلوتر بود. با آنکه کار آزاد داشت اما بیشتر فعالیتش به صورت افتخاری در پایگاههای بسیج و مراسم اربعین و در اشاعه فرهنگ عاشورایی بود. هم اکنون موکبی به نام شهید عارفی در نجف ساخته شده است. داداش مصطفی روحیه انقلابی هم داشت و همین روحیاتش او را شهید مدافع حرم کرد.
خانواده شما نیز در اعزام به سوریه داداش مخالفت نکردند؟
خود داداش بعد از آمدن از عراق خیلی پیگیر اعزام به سوریه بود. حتی برای رفتن در قالب لشکر فاطمیون هم اقدام کرده بود که موفق نشد و از پروازش جلوگیری کردند. داداش برای رفتن دخیل حضرت علی بن موسی الرضا (ع) شد تا اینکه توانست حاجتش را بگیرد و راهی شود. آن قدر عشق به رفتن داشت که همسرش میگفت: «با آنکه که از دیدن شهدای مدافع حرم و پر کشیدن رفقای مصطفی بدنم میلرزید ولی وقتی آن شب چهره درمانده آقا مصطفی را دیدم از ته دل خواستم که خدایا او را به آرزویش برسان.»
علت نامگذاری شهید به نام جهادی ابوطاها چه بود؟
زمانی که برادرم فلوجه عراق بود با مجاهد عراقی آشنا میشود به نام طاها که پسری به نام مصطفی داشت. برادرم هم برعکس این دوستش اسم خودش مصطفی بود و پسرش طاها نام داشت. از همان جا داداش مصطفی تصمیم میگیرد نام جهادی ابوطاها را برای خودش انتخاب کند.
سخن پایانی.
برادرم بعد از حاجت گرفتن از امام رضا برای اعزام به سوریه، دلنوشتهای مینویسد. در آن دلنوشته از روحیات خود در زیارت امام رضا(ع) و روشن شدن نور امید در قلبش نوشته بود. دقیقاً بعد از دو هفته، دوستی از تهران با مصطفی تماس گرفت و گفت با اعزامش موافقت شده است. موقعی که مصطفی به آموزش رفت از آنجا تماس گرفت و از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. بعد از آموزش سریع به سوریه اعزام شد. یک هفته به بازگشتش مانده بود که در تاریخ پنجم اردیبهشت 95 به شهادت رسید.
منبع: روزنامه جوان / شکوفه زمانی