حجتالاسلاموالمسلمین محمود محمدی عراقی، فرزند این عالم شهید به بررسی دلایل حضور علمای غیر بومی در استان كرمانشاه و نیز شرح فعالیتها و مبارزات مرحوم حاجآقا بهاء پرداخته است.
***علمایی كه پای رفتن نداشتند!
یكی از ریشههای فرهنگ انقلاب اسلامی، رابطهی خوب مردم و روحانیت بوده است. این رابطه در مناطق غربی كشور و به ویژه در كرمانشاه، از مدتها پیش از انقلاب هم وجود داشته است. اطلاعات دینی مردم بیشتر از طریق شنیدن معارف از شخصیتهای روحانی بهدست میآید. یعنی در اینجا انتقال معلومات دینی شفاهی و چهره به چهره نقش زیادی دارد.
مهمترین دلیل مهاجرت علما به این سرزمین، قرار گرفتن این خطه در مسیر مسافرت زائران به عتبات بوده است. علما در مسیر رفت یا برگشت به عتبات، مدتی در كرمانشاه توقف میكردند و وقتی با استقبال و درخواست مردم مواجه میشدند، در همین جا ساكن میشدند. بهویژه با توجه به بامحبت بودن و عاطفی بودن و مهماننواز بودن مردم این خطه، عالمان زیادی از دیگر شهرها به اینجا آمدهاند و در اینجا ماندگار شدهاند.
روحانیون این منطقه نیز یك گرمی و صمیمیتی را با هم ایجاد كرده بودند كه در این فضا مردم را به سمت انقلاب هدایت میكردند. در چنین فضایی حتی كسانی كه مذهبی هم نبودند، نسبت به روحانیت دیدگاه مثبتی داشتند و احترام میگذاشتند. این روحیهی بسیار خوب از قدیم در مردم اینجا وجود داشته است.
یكی از مصادیق عالمانی كه به این دیار آمدهاند و در اینجا ساكن شدهاند، خاندان «آل آقا» هستند. اولین شخصی كه از این خاندان وارد كرمانشاه شد، از خانوادهی «علامه وحید بهبهانی» است. ایشان از عتبات راهی این سرزمین شد. یكی دیگر از این عالمان، «سردار كابلی» بود. ایشان كه از علمای برجسته در علوم مختلف بودند، به كرمانشاه آمدند و در اینجا ساكن شدند.
***تأمین امنیت، كار عالِم است!
مثلاً یكی از خاندانهایی كه به نوعی در ارتباط با زیارت امام حسین علیهالسلام به این منطقه مهاجرت كردند، خانوادهی ما یعنی خاندان عراقی بودند. این خاندان اصالتاً اراكی بودهاند كه در گذشته به عراق عجم مشهور بوده است. ماجرای مهاجرت ایشان به كرمانشاه هم به این صورت بوده كه گروهی از مردم منطقهی كنگاور به سامرا رفته و خدمت مرحوم میرزای شیرازی رسیده و گفته بودند ما مردم منطقهای در غرب ایران هستیم كه هر روز بعضاً تا 10 هزار نفر از زائران امام حسین علیهالسلام در شهر ما توقف میكنند، اما مسئلهای كه ما را ناراحت میكند، این است كه وقتی از شهر ما خارج میشوند، در یكی از گردنههای اطراف به نام گردنهی «بید سرخ» گرفتار راهزن میشوند. از یك طرف كاری از دست ما برنمیآید و از طرف دیگر قدرت دولت هم به اندازهای نیست كه جلوی آنان را بگیرد.
مرحوم میرزای شیرازی به این گروه میفرمایند كه شما اگر در شهرتان یك عالم دینی برجسته داشته باشید، او میتواند امنیت منطقه را تأمین كند. مردم از این سخن مرحوم میرزا تعجب میكنند كه مگر روحانی پلیس است كه امنیت را برقرار كند؟ البته این فرمایش مرحوم میرزا متوجه این حقیقت بود كه عالم دینی از راه معنویت میتواند امنیت منطقه را برقرار میكند. به همین خاطر ایشان «مرحوم آخوند ملامحمدباقر» را كه آن زمان از نجف به تهران رفته بود و در مدرسهی سپهسالار قدیم تدریس میكرد، به این مردم معرفی كردند. مردم نیز با پیام میرزا به تهران رفتند و لذا ملامحمدباقر از تهران به كنگاور مهاجرت كردند. بعد از ایشان هم پسرشان و همینطور نوادگان ایشان در كنگاور سكونت كردند. جد ما هم نوهی ملامحمدباقر است.
***حاجآقا بهاء
اما ابوی بنده یعنی مرحوم شهید «حاجآقا بهاءالدین محمدی عراقی» شاگرد حضرت امام رحمهالله در نجف و پسر مرحوم حاجآقا بزرگ، امامجمعهی آن زمان كرمانشاه هستند. حضرت امام خمینی رحمهالله زمانی كه در نجف تبعید بودند، به پدرم دستور دادند كه برای تدریس دروس سطوح بالای حوزه در مدرسهی آیتاللهالعظمی بروجردی رحمةاللهعلیه به كرمانشاه بروند. پدر من هم به كرمانشاه آمدند و در كنار شهید اشرفی اصفهانی در حوزهی علمیهی این شهر مشغول شدند. خصوصیت حاج آقا بها، كاركردن با جوانها و ارتباط وسیع ایشان با مردم بود، به طوری كه ایشان محور فعالیتهای مردمی و دینی قبل از انقلاب بودند.
***با هم باشید حتی برای چای خوردن
البته در آن زمان من یا فراری بودم یا زندانی و اغلب در كرمانشاه نبودم، اما آنطور كه از دیگران شنیدم، یكی از دغدغهها و اقدامات مرحوم پدرم و شهید اشرفی اصفهانی، ایجاد وحدت و انسجام میان روحانیون بود؛ وحدتی كه تمام روحانیون شیعه و نیز اهل تسنن را در بر میگرفت. ایشان با روحانیون رفت و آمد میكردند و به گمانم جلسات هفتگی هم داشتند. در واقع ارتباط و انسجام خوبی میان روحانیت آن زمان برقرار بود. میگفتند كه این دستور امام بوده كه روحانیون هر منطقه باید دور هم جمع شوند؛ ولو اینكه به تعبیر آنموقع، دور هم چای بنوشند.
یكی از مساجد فعال كرمانشاه و محل فعالیت حاجآقا بهاء در بین سالهای 50 تا 58، «مسجد اعتمادیها» بود. حاجآقای الوندی كه از روحانیون برجستهی كرمانشاه است، میگوید: وقتی من نوجوان بودم، به این مسجد میآمدم و دیگران هم میآمدند و در مسجد جمع میشدند. كمی كه از مغرب میگذشت، دیگر مسجد جا نداشت. منزل پدر ما یك خیابان با مسجد اعتمادیها فاصله داشت. پدرم در مسیر حركت خود به سمت مسجد وقتی جوانهای محله را میدید، با آنها صحبت میكرد و به مسجد دعوتشان میكرد. مسجد ایشان پاتوقی شده بود برای فعالیتهای فرهنگی و رفع نیاز جوانها به معارف اسلامی. ایشان همیشه غیر از برنامههای عادی، برنامهها و درسهایی هم بهتفكیك برای خانمها و آقایان داشتند. یك شب درس حدیث داشتند، یك شب تفسیر داشتند، یك شب درس فقه داشتند.
***با شهید محراب در زندان ساواك
آن زمان هنوز فعالیتهای ویژه برای دختران و بانوان در مساجد مرسوم نبود، اما ایشان فعالیتهای فوق برنامهای را در مسجدشان برای دختران و بانوان تدارك دیده بودند. ایشان همچنین یك سری امكانات ورزشی را در مسجد فراهم كرده بودند و به جوانان توصیه میكردند كه در این برنامههای مسجد شركت كنند و از این امكانات استفاده كنند. یا اینكه كتابخانهای در مسجد درست كرده و كتابهای مورد نیاز جوانان را در آن قرار داده بودند. بعد با برگزاری مسابقات كتابخوانی، جوانان و مردم را به مطالعه تشویق میكردند. در ضمن به بهانهی بیان احكام، نام حضرت امام رضواناللهعلیه را بر سر زبانها میانداختند. در واقع ایشان در برقراری ارتباط با جوانان سنتشكنی كردند.
چنین فعالیتهایی باعث شد كه ساواك به ایشان حساس شود و بالاخره حاجآقا بهاء را با مرحوم شهید اشرفی اصفهانی به تهران و زندان كمیته منتقل كردند. مرحوم شهید اشرفی اصفهانی در خاطرات خود از این دوران نقل میكنند كه ما در مدتی كه با هم در سلول بودیم، علیرغم تاریكی زندان، قرآن را نزدیك پنجرهای كه نور زیادی هم از آن نمیآمد، میبردیم و چند ختم قرآن را به همین صورت با هم تمام كردیم. البته ساواك پس از مدتی ایشان را آزاد كرد و آنها هم برای اینكه بتوانند به فعالیتهای مستمر خود ادامه بدهند، كمتر خود را گرفتار درگیری و زندان میكردند.
***آخرین ایثار پدر
پس از پیروزی انقلاب، پدرم به سبب فعالیتهای دینی و فرهنگی كه داشتند و از آنجا كه اصطلاحاً «خط امامی» بودند، منافقین ایشان را در برنامهی ترور خود قرار دادند. بالاخره هم در سال 1360 و در روز اول ماه شوال ایشان را به شهادت رساندند. در زمان شهادت ایشان، یكی از محافظانشان هم شهید شد. تیم ترور ایشان ظاهراً گروهی 11 نفره بودند كه بیشترشان دستگیر و محاكمه و اعدام شدند. نكتهی جالب این است كه اعضای تیم ترور ایشان ظاهراً هیچكدام اهل منطقهی غرب نبودند، بلكه اهل منطقهی دورافتادهای دیگری بودند و ایشان را نمیشناختند. یعنی حتی اعضای منافقین منطقه هم حاضر به انجام این كار نشده بودند و این حاكی از نفوذ روحانیت در مردم این منطقه است.
نحوهی شهادت هم به این صورت بود كه مرحوم پدرم وقتی به همراه پدرشان، مرحوم حاجآقا بزرگ و محافظان از مسجد خارج شدند و سوار بر اتومبیل از كوچهی فرعی به سمت خیابان اصلی میآمدند، در لحظهی توقف قبل از ورود به خیابان، منافقین از دو طرف، اتومبیل ایشان را به رگبار بستند و پدرم و یكی از پاسداران را به شهادت رساندند. حاجآقا بزرگ هم مجروح شدند. یكی از پاسداران محافظ كه در این حادثه زنده مانده است، نقل میكند كه مرحوم پدرم به محض شنیدن صدای تیر، خودشان را روی دو فرزند خردسالشان كه در اتومبیل بودند، انداخت تا به ایشان آسیبی نرسد.
***علمایی كه پای رفتن نداشتند!
یكی از ریشههای فرهنگ انقلاب اسلامی، رابطهی خوب مردم و روحانیت بوده است. این رابطه در مناطق غربی كشور و به ویژه در كرمانشاه، از مدتها پیش از انقلاب هم وجود داشته است. اطلاعات دینی مردم بیشتر از طریق شنیدن معارف از شخصیتهای روحانی بهدست میآید. یعنی در اینجا انتقال معلومات دینی شفاهی و چهره به چهره نقش زیادی دارد.
مهمترین دلیل مهاجرت علما به این سرزمین، قرار گرفتن این خطه در مسیر مسافرت زائران به عتبات بوده است. علما در مسیر رفت یا برگشت به عتبات، مدتی در كرمانشاه توقف میكردند و وقتی با استقبال و درخواست مردم مواجه میشدند، در همین جا ساكن میشدند. بهویژه با توجه به بامحبت بودن و عاطفی بودن و مهماننواز بودن مردم این خطه، عالمان زیادی از دیگر شهرها به اینجا آمدهاند و در اینجا ماندگار شدهاند.
روحانیون این منطقه نیز یك گرمی و صمیمیتی را با هم ایجاد كرده بودند كه در این فضا مردم را به سمت انقلاب هدایت میكردند. در چنین فضایی حتی كسانی كه مذهبی هم نبودند، نسبت به روحانیت دیدگاه مثبتی داشتند و احترام میگذاشتند. این روحیهی بسیار خوب از قدیم در مردم اینجا وجود داشته است.
یكی از مصادیق عالمانی كه به این دیار آمدهاند و در اینجا ساكن شدهاند، خاندان «آل آقا» هستند. اولین شخصی كه از این خاندان وارد كرمانشاه شد، از خانوادهی «علامه وحید بهبهانی» است. ایشان از عتبات راهی این سرزمین شد. یكی دیگر از این عالمان، «سردار كابلی» بود. ایشان كه از علمای برجسته در علوم مختلف بودند، به كرمانشاه آمدند و در اینجا ساكن شدند.
***تأمین امنیت، كار عالِم است!
مثلاً یكی از خاندانهایی كه به نوعی در ارتباط با زیارت امام حسین علیهالسلام به این منطقه مهاجرت كردند، خانوادهی ما یعنی خاندان عراقی بودند. این خاندان اصالتاً اراكی بودهاند كه در گذشته به عراق عجم مشهور بوده است. ماجرای مهاجرت ایشان به كرمانشاه هم به این صورت بوده كه گروهی از مردم منطقهی كنگاور به سامرا رفته و خدمت مرحوم میرزای شیرازی رسیده و گفته بودند ما مردم منطقهای در غرب ایران هستیم كه هر روز بعضاً تا 10 هزار نفر از زائران امام حسین علیهالسلام در شهر ما توقف میكنند، اما مسئلهای كه ما را ناراحت میكند، این است كه وقتی از شهر ما خارج میشوند، در یكی از گردنههای اطراف به نام گردنهی «بید سرخ» گرفتار راهزن میشوند. از یك طرف كاری از دست ما برنمیآید و از طرف دیگر قدرت دولت هم به اندازهای نیست كه جلوی آنان را بگیرد.
مرحوم میرزای شیرازی به این گروه میفرمایند كه شما اگر در شهرتان یك عالم دینی برجسته داشته باشید، او میتواند امنیت منطقه را تأمین كند. مردم از این سخن مرحوم میرزا تعجب میكنند كه مگر روحانی پلیس است كه امنیت را برقرار كند؟ البته این فرمایش مرحوم میرزا متوجه این حقیقت بود كه عالم دینی از راه معنویت میتواند امنیت منطقه را برقرار میكند. به همین خاطر ایشان «مرحوم آخوند ملامحمدباقر» را كه آن زمان از نجف به تهران رفته بود و در مدرسهی سپهسالار قدیم تدریس میكرد، به این مردم معرفی كردند. مردم نیز با پیام میرزا به تهران رفتند و لذا ملامحمدباقر از تهران به كنگاور مهاجرت كردند. بعد از ایشان هم پسرشان و همینطور نوادگان ایشان در كنگاور سكونت كردند. جد ما هم نوهی ملامحمدباقر است.
***حاجآقا بهاء
اما ابوی بنده یعنی مرحوم شهید «حاجآقا بهاءالدین محمدی عراقی» شاگرد حضرت امام رحمهالله در نجف و پسر مرحوم حاجآقا بزرگ، امامجمعهی آن زمان كرمانشاه هستند. حضرت امام خمینی رحمهالله زمانی كه در نجف تبعید بودند، به پدرم دستور دادند كه برای تدریس دروس سطوح بالای حوزه در مدرسهی آیتاللهالعظمی بروجردی رحمةاللهعلیه به كرمانشاه بروند. پدر من هم به كرمانشاه آمدند و در كنار شهید اشرفی اصفهانی در حوزهی علمیهی این شهر مشغول شدند. خصوصیت حاج آقا بها، كاركردن با جوانها و ارتباط وسیع ایشان با مردم بود، به طوری كه ایشان محور فعالیتهای مردمی و دینی قبل از انقلاب بودند.
***با هم باشید حتی برای چای خوردن
البته در آن زمان من یا فراری بودم یا زندانی و اغلب در كرمانشاه نبودم، اما آنطور كه از دیگران شنیدم، یكی از دغدغهها و اقدامات مرحوم پدرم و شهید اشرفی اصفهانی، ایجاد وحدت و انسجام میان روحانیون بود؛ وحدتی كه تمام روحانیون شیعه و نیز اهل تسنن را در بر میگرفت. ایشان با روحانیون رفت و آمد میكردند و به گمانم جلسات هفتگی هم داشتند. در واقع ارتباط و انسجام خوبی میان روحانیت آن زمان برقرار بود. میگفتند كه این دستور امام بوده كه روحانیون هر منطقه باید دور هم جمع شوند؛ ولو اینكه به تعبیر آنموقع، دور هم چای بنوشند.
یكی از مساجد فعال كرمانشاه و محل فعالیت حاجآقا بهاء در بین سالهای 50 تا 58، «مسجد اعتمادیها» بود. حاجآقای الوندی كه از روحانیون برجستهی كرمانشاه است، میگوید: وقتی من نوجوان بودم، به این مسجد میآمدم و دیگران هم میآمدند و در مسجد جمع میشدند. كمی كه از مغرب میگذشت، دیگر مسجد جا نداشت. منزل پدر ما یك خیابان با مسجد اعتمادیها فاصله داشت. پدرم در مسیر حركت خود به سمت مسجد وقتی جوانهای محله را میدید، با آنها صحبت میكرد و به مسجد دعوتشان میكرد. مسجد ایشان پاتوقی شده بود برای فعالیتهای فرهنگی و رفع نیاز جوانها به معارف اسلامی. ایشان همیشه غیر از برنامههای عادی، برنامهها و درسهایی هم بهتفكیك برای خانمها و آقایان داشتند. یك شب درس حدیث داشتند، یك شب تفسیر داشتند، یك شب درس فقه داشتند.
***با شهید محراب در زندان ساواك
آن زمان هنوز فعالیتهای ویژه برای دختران و بانوان در مساجد مرسوم نبود، اما ایشان فعالیتهای فوق برنامهای را در مسجدشان برای دختران و بانوان تدارك دیده بودند. ایشان همچنین یك سری امكانات ورزشی را در مسجد فراهم كرده بودند و به جوانان توصیه میكردند كه در این برنامههای مسجد شركت كنند و از این امكانات استفاده كنند. یا اینكه كتابخانهای در مسجد درست كرده و كتابهای مورد نیاز جوانان را در آن قرار داده بودند. بعد با برگزاری مسابقات كتابخوانی، جوانان و مردم را به مطالعه تشویق میكردند. در ضمن به بهانهی بیان احكام، نام حضرت امام رضواناللهعلیه را بر سر زبانها میانداختند. در واقع ایشان در برقراری ارتباط با جوانان سنتشكنی كردند.
چنین فعالیتهایی باعث شد كه ساواك به ایشان حساس شود و بالاخره حاجآقا بهاء را با مرحوم شهید اشرفی اصفهانی به تهران و زندان كمیته منتقل كردند. مرحوم شهید اشرفی اصفهانی در خاطرات خود از این دوران نقل میكنند كه ما در مدتی كه با هم در سلول بودیم، علیرغم تاریكی زندان، قرآن را نزدیك پنجرهای كه نور زیادی هم از آن نمیآمد، میبردیم و چند ختم قرآن را به همین صورت با هم تمام كردیم. البته ساواك پس از مدتی ایشان را آزاد كرد و آنها هم برای اینكه بتوانند به فعالیتهای مستمر خود ادامه بدهند، كمتر خود را گرفتار درگیری و زندان میكردند.
***آخرین ایثار پدر
پس از پیروزی انقلاب، پدرم به سبب فعالیتهای دینی و فرهنگی كه داشتند و از آنجا كه اصطلاحاً «خط امامی» بودند، منافقین ایشان را در برنامهی ترور خود قرار دادند. بالاخره هم در سال 1360 و در روز اول ماه شوال ایشان را به شهادت رساندند. در زمان شهادت ایشان، یكی از محافظانشان هم شهید شد. تیم ترور ایشان ظاهراً گروهی 11 نفره بودند كه بیشترشان دستگیر و محاكمه و اعدام شدند. نكتهی جالب این است كه اعضای تیم ترور ایشان ظاهراً هیچكدام اهل منطقهی غرب نبودند، بلكه اهل منطقهی دورافتادهای دیگری بودند و ایشان را نمیشناختند. یعنی حتی اعضای منافقین منطقه هم حاضر به انجام این كار نشده بودند و این حاكی از نفوذ روحانیت در مردم این منطقه است.
نحوهی شهادت هم به این صورت بود كه مرحوم پدرم وقتی به همراه پدرشان، مرحوم حاجآقا بزرگ و محافظان از مسجد خارج شدند و سوار بر اتومبیل از كوچهی فرعی به سمت خیابان اصلی میآمدند، در لحظهی توقف قبل از ورود به خیابان، منافقین از دو طرف، اتومبیل ایشان را به رگبار بستند و پدرم و یكی از پاسداران را به شهادت رساندند. حاجآقا بزرگ هم مجروح شدند. یكی از پاسداران محافظ كه در این حادثه زنده مانده است، نقل میكند كه مرحوم پدرم به محض شنیدن صدای تیر، خودشان را روی دو فرزند خردسالشان كه در اتومبیل بودند، انداخت تا به ایشان آسیبی نرسد.
منبـع:پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای