به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ضرب المثل «پسر کو ندارد نشان از پدر» را بارها و بارها شنیدهایم اما این بار میخواهیم اثر این جمله را در زندگی یک فرمانده شهید نشان دهیم. «محمدجواد سیافزاده»، فرزند سردار شهید احمد سیاف زاده راه پدر را ادامه داده و علاوه بر حضور در راهیان نور، با گروهی از جوانان به دیدار خانواده معزز شهدا میرود. شاید این عمل، کوچکترین آموزههای وی از پدر باشد. گاهی یک گفتوگوی طولانی هم نمیتواند در بیان احساس و رشادتهای یک فرمانده جنگ حق مطلب را ادا کند، اما میتوانید در ادامه خلاصهای از فعالیتها و روایتگری شهید سیاف زاده در راهیان نور را از زبان فرزند وی بخوانید.
سالهای پایانی دهه هفتاد، پسر کوچک خانواده بودم. سفرهای یک هفتهای پدر حوصلهام را سر برده بود. در شهرکی سازمانی زندگی میکردیم. کارم این شده بود که از دو سه ساعت مانده به غروب دم درب دژبانی مینشستم تا پدر برسد و با او به خانه بیاییم.
یادم هست یک روز دیگر نرفتم دم درب بنشینم. یاد حرفهایی که درباره شهدا میزدند، افتادم که آنها را در آسمان نقاشی میکشیدند. با خود میگفتم که شاید بابا هم از آسمان خواهد آمد. این را عرض کردم که بدانید بودند افرادی همچون پدرم که بودنهایشان کنارمان پس از جنگ، دست کم از نبودنهایشان در سال های جنگ ندارد.
شب پدر آمد. هر چه در توان داشتم روی رکاب دوچرخهام آوردم و سریع خودم را به خانه رساندم. به جای رفتن و سلام دادن به پدرم، مقابلش آمدم. خوب که مرا دید، لبخند معروفش در قبال دل تنگی چند روزهاش را نثارم کرد، با گریه و قهر به رختخوابم رفتم. صدای خندههایشان از این حرکت من بیشتر مرا رنج میداد. دو سه دقیقه بعد، پدر آمد و خوبیاش هم این بود که اهل لوس کردن و نازم را بخرد، هم نبود. سوغاتیهایم را نشانم داد. دستانم را گرفت و مرا بر سر سفره شام برد.
آن روزها نمیدانستم منطقه که میگویند، پدرت رفته است، یعنی چه؟ فقط یادم هست یک بار داشتیم با هم از سر کارش برمیگشتیم. سر راه یک منطقه بزرگ خاکی و یک بخشیاش هم دارای خاکریز بود. بلند فریاد زدم و گفتم: «همیشه میگویی ما جبهه بودیم. جبهه اینجاست؟ شما میگویی دور هست و نمیتوانم تو را با خود به آنجا (منطقه) ببرم.» ذهنیت من درباره راهیان نور و مناطق جنگی آن روزها اینچنین شکل گرفته بود.
سال ۸۳؛ سازمان حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس به صورت جدی بر روی احداث یادمانهای جدید مناطق جنگی و همینطور اصلاح و بازسازی یادمانهای قبلی احداث شده، شروع به کار کرده بود. اینها را دیگر با زبان این روزهایم میگویم.
دادن اطلاعات ریز و فردی مورد اعتماد از نظر سواد جنگی و همچنین پا به کار بودن صفر تا صد این جریان فقط و فقط یک نفر را در ذهن آنها آورده بود، آن هم احمد سیاف!
مهندس دانشی، مسئول وقت مهندسی ستاد راهیان نور اینطور روایت می کرد: «وقتی اولین تماس را با سردار سیاف گرفتم و جریان را توضیح دادم، وی از همان پشت تلفن با موضوع درگیر شده و علاوه بر کمک کردن، طرح ما را هم اصلاح میکند. یعنی به نوعی انگار منتظر چنین تلفنی از سمت ما بوده است تا بتواند خود را در بحث راهیان نور سهیم کند.»
در بحث راهیان نور یک بخش جلسات تهران است، اما بخش اصلی و عمده آن در مناطق عملیاتی و حضور در خوزستان و کرمانشاه و کردستان بود.
این بار کمی که بیشتر بزرگ شدم، این سفرهای چند روزه دیگر مثل دوران کودکی طاقت فرسا نبود، اما منظره جالبی که این بار وجود داشت، تلفنهای یک ساعت یا دوساعته پدر و بحث کردنهای فراوان در رابطه با عملیاتها و منطقهها بود. از آن روزها به بعد دیگر شلمچه، کربلای 5، اروند، چزابه و حدود و نهر عرایض و این اسمها جزئی از زندگیمان شده بودند. این حرفها شوخی یا غلو نیست.
یادم هست یکبار از منطقه برگشته و خاطرات و اتفاقاتی که در آنجا اتفاق افتاده بود را بیان میکرد. میگفت با همین تیم بچههای مهندسی در چزابه بودیم، پیشنهاد کردم به یک منطقهای برویم، بعید میدانم کسی تا به حال آنجا پایش را گذاشته باشد. وقتی رسیدیم طبق همان چیزی که حدس زده بودم منطقه از زمان جنگ تا به امروز ذرهای دست نخورده بود. خمپاره، نارنجک، جعبه مهمات پر از تیر کلاشینکف و مسلسل، سنگرهای نیمه ریخته، همه هم زنگ زده و سولفات شده، پوتینهای در خاک فرو رفته و از همه جالبتر قوطی نوشابه. صدای یک نفر از تعجب درآمد که مگر میشود تا امروز زیر این بارش باران و رملها سالم مانده باشد که به شوخی گفتم: «نه بابا این برای چوپانهاست که گهگاهی رد میشوند و یک نوشابه میخورند. قوطی نوشابه را به اینجا پرت میکنند.» در همین گیر و دار یک آن پایم بر روی یک مین والمر رفت ولی شانس آوردم که به دلیل گذشت زمان از کار افتاده بود و فقط دود کرد و بسیار ما از این موضوع اول به خاطر جایی که پیدا کردهایم و دوم به خاطر خطری که به خیر گذشت، متعجب و ناراحت شدیم.
در همین حین مادرم اشکریزان و نگران حال، تلفن را برداشت و یک گوسفند برای سلامتی پدر قربانی کرد. برای اولین بار که تیم جوان واحد مهندسی بنیاد حفظ آثار را دیدیم، بسیار جا خوردیم. از نظر سن زیر سی سال بودند. پدرم یک بار برای روایتگری عازم منطقه شده و قرار بود آخر هفته بازگردد. تلفن زد و گفت: «بچههای دانشگاه امیر کبیر درخواست کردهاند با گروهشان همراه باشم. بلیطم را جابجا کردند، سه شنبه هفته بعد میآیم.»
قرار بود روز چهارشنبه فردای روزی که پدرم بازمیگشت به اهواز برویم. البته پدرم در این سفر نیز قرار بود با دوستان قدیمیاش به قرارگاه کربلا برود. پیشنهاد دادیم شما دیگر بازنگردید. ما به اهواز می آییم، اما پدر قبول نکرد و گفت: «این مسیر، جاده خطرناکی دارد. خودم با شما همراه باشم، بهتر است. ساعت یک شب بامداد سه شنبه با برادرم محمدجواد به دنبال پدر به فرودگاه رفتیم. وقتی رسید، تعریف کرد: «هر سال استقبالها و حضور جوانان بیشتر میشود. جالب است که هر روایت من به نسبت قبلی کاملتر میشود.»
هرگز به یاد ندارم روزی در جمعهای خانوادگیمان از هدفش بگوید که مثلا به فلان دلیل من برای روایتگری میروم یا شعاری با این قضیه برخورد کند. گواه سخنم هم همین دوستان پدرم هستند.
گاهی در صحبتها پیش میآمد که بپرسیم، «فقط مگر شما هستی و یا شما میدانی که باید در مناطق حضور داشته باشی؟» میگفت: «وقتی جنگ تمام شد. آن هم جنگی مثل جنگ هشت ساله ما که به اندازه دو جنگ جهانی اول و دوم بود و در قبال ملت تازه انقلاب کردهای مثل ما حادث شد، دیگر یک جنگ معمولی نبود. جنگی بود که با ارزشها و اعتقاداتمان همراه بود، نمیشود بعد از اتمام آن به سوالات مردم، جوانان، نسل های آینده جوابی ندهیم. من اگر زمان جنگ مسئول عملیات قرارگاه کربلا، قرارگاه جنوب بودم و امروز فرمانده دانشکده دوره فرماندهی و ستاد هستم و با دانشجوهایی که سوال دارند مواجه هستم یا باید این مسئولیتها را قبول نمی کردم ولی اگر امروز قبول کردهام باید درباره اتفاقاتی که آن روزها درآن حضور داشتم، جواب بدهم. غیر از این باشد باعث شکاف بین ارزشها و عملهایمان خواهد شد. تاریخ را باید روایت کنیم قبل از آن که تاریخ ما را روایت کند. امروز مسئله هشت ساله بودن جنگ، تبدیل به یک سوال جدی برای مردم ما شده و بعضا سپاه آن زمان را متهم به قدرتطلبی میکنند. باید برای آنها توضیح داد اگر در سال دوم جنگ و بعد از فتح خرمشهر پیشنهاد شفاهی سازمان ملل در خصوص ترک نزاع را قبول میکردیم یعنی بعد دو سال ضرر به کشور، هر کداممان برمیگشتیم سر مرزهایمان، و بگوییم حالا اتفاقی است که افتاده و اشتباهی است که پیش آمده، یعنی حتی حاضر نبودند این را هم بنویسند، بعد یک عده در داخل ما را متهم میکنند. باید بگوییم اگر تا سال شصت و هفت قبول نکردیم و آنها را بعد از عملیات کربلای پنج، پای میز مذاکره آوردیم و از روی اقتدارمان این بحث به وجود آمد. هر آنچه خواستیم نوشتیم و امضا کردند. حاصلش میشود یک چنین چیزی که تا به امروز کل جهان به این باور رسیده که ما چه جنس عملکردی در قبال چنین اتفاقاتی داریم. یعنی به دشمنان کشورمان بفهمانیم که این بار اگر هوس به سرت زد و وارد خاک کشورمان شدی، پایت گیر خواهد کرد. باید از این زوایا برای مردم صحبت کرد. این که شعار قدس از کربلا می گذرد که توسط امام راحل مطرح شد، اصل صحبتش با چه طرز تفکری بود؟ بله اینطور صحبت کردن علاوه بر وقت داشتن، حال داشتن هم میخواهد که متاسفانه این حال خیلی در دوستان کمرنگ شده است اما وظیفه ماست که برای مردم آنچه کردیم را روشن کنیم.»
این طرز تفکر پدرم بود که به قول سردار فتح الله جعفری هشت سال در دوران دفاع مقدس مستمرا حضور کلیدی داشت و هشت سال دیگر تحت عنوان راهیان نور پای روایت جنگ برای دانشجوها، محققین، مسئولین و دسته و گروه های مختلف نشست. تا روز چهلم بعد از شهادت پدرم ۴۰۰ ساعت صوت و فیلم از صحبتهایش به دست آمد و دستنوشتههایی که فرصت اتمامش نرسیده بود.
آخرین سفر او روز عاشورا و تاسوعا بود. خودم تا فرودگاه همراهش بودم. سه روز سفرش طول کشید. وقتی بازگشت گفت کل اهواز رو پیاده به یاد روزهای جوانی گشتم و واقعا روحم نفسی کشید. اهوازی بود و جلوی چشمانش توپخانه عراق خانهمان را بمباران کرد؛ اما ما دلیل و معنای اینجور صحبت کردنهای آن روزش را نفهمیدیم.
امروز و پس از شش سال از رفتنش هنوز جای صدای وی در منطقه خالی است. هر سال که به جای او به منطقه می روم جای خالی صدای پدرم را از زبان امثال حاج حسین یکتا، حاج آقای ماندگاری و امیر دربندی میشنوم. پدرم امروز اگر بود، تازه شصت ساله میشد. اگر بود امروز دست پدرانهاش قطعا گرمی خاص خودش را داشت.
آنچه از حضورش در میدان فرهنگی راهیان گفتم همانند یک روز از حضورش در مثلا عملیات والفجر هشت بود. کربلای 4 و 5، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و والفجرها ماند. مگر میشود آنها را در یک مصاحبه کوتاه بیان کرد؟ این بخش هشت سالهاش را هم نمیتوان بیان کرد. همکاریاش با پژوهشگران ماند، با رسانهایها ماند، با انجمن پیشکسوتان دفاع مقدس ماند. با موسسه سیره شهدا و تربیت راویاش ماند. نمیشود هشت سال را در دو کلام گفت. اینها را گفتم تا بخشی از بودنش را بدانید.