به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سیدمقداد حاجقاسمی از جمله تخریبچیان دوران دفاع مقدس است که پیش از آغاز جنگ تحمیلی به طور خودجوش به سوریه رفته است تا در گروههای جهادی باشد و علیه رژیم غاصب صهیونیستی مبارزه کند. او در رابطه با چگونگی حضورش در این گروهها روایت میکند: «تصمیم گرفتم برای مبارزه به سوریه سفر کنم. اصلاً به زبان عربی تسلط نداشتم. شب اولی که رفتم سوریه، وقتی در فرودگاه از هواپیما پیاده شدم، همینطور مستأصل مانده بودم که چه کنم؟! بلد نبودم حتی بگویم آب میخواهم یا گرسنه هستم.
خیلی سختم بود با ایما و اشاره چیزهایی به شهروندان آنجا بفهمانم. بعد از چند روز با یکی، دو نفر از سوریها آشنا شدم. یکی از آنها به نام «ابوجهاد»، مرا با تشکیلات «فتح» آشنا کرد. وارد این تشکیلات شدم و در «حموریه» سوریه آموزش دیدم. در آنجا بود که با «عباس شفیعی هنجنی» آشنا شدم. به همراه عباس رفتیم لبنان و در اردوگاهی در جنوب لبنان، نزدیک بیروت مستقر شدیم. افرادی از کشورهای مختلف آنجا جمع بودند. از نیکاراگوئه و السالوادور، سیاهپوستهای آفریقای جنوبی و سرخپوستها. آنجا با هم تمرین داشتیم و کار میکردیم. تقریباً روزی پنج، ۶ ساعت کلاس ورزش داشتیم و آموزشهای مختلفی میدیدیم.
سه، چهار نفر از سیاهپوستها هیکلهای گندهای داشتند و جزو ورزشکاران نامی به حساب میآمدند. از نظر بدنی بسیار تنومند بودند. من و عباس هم تقریباً ریز نقش بودیم و در مقابل آنها بسیار ضعیف به نظر میرسیدیم. دیگر ما زبان عربیمان خوب بود و آنها به انگلیسی تسلط داشتند. جنگ در لبنان با جنگ ما خیلی فرق میکرد. چون داخل شهر بود و حالت چریکی داشت، باید آموزش میدیدیم که مواد منفجره را کجا ببندیم. چاشنیها را کجا پنهان کرده و چطور با سرعت از دیوار بالا برویم.
من و عباس سحرها بیدار میشدیم و تمرینات بدنی انجام میدادیم. «راپل» کار میکردیم و از میله صاف بالا میرفتیم. این سیاهپوستها هم میآمدند و نگاه میکردند.یک روز یکی از این سیاهپوستها دستش را گرفت جلوی عباس و گفت: «بازوهای منو میبینی! شما هرچه قدر هم که کار کنید، حریف آدمهایی مثل ما نمیشین.»
قطر بازوهایش بالای ۴۵ سانتیمتر بود. او به انگلیسی صحبت میکرد و ما به عربی. زیاد متوجه حرف همدیگر نمیشدیم و بیشتر با ایما و اشاره منظورمان را میرساندیم.
به عباس گفتم: «حالش را بگیریم؟» گفت: «نمیدونم» جواب دادم: «هر اتفاقی میخواد بیفته.» به آن سیاهپوست گفتم: «مبارزه میکنی؟» پرسید: «با شما؟» گفتم: «بله.» کمی به ما نگاه کرد. وزن من و عباس روی هم به زور به ۱۰۰ کیلو میرسید. رفت دو جفت دستکش بوکس آورد. دستکشها خیلی بزرگ بود. من نتوانستم دستم کنم. عباس گفت: «بذار من دست کنم.»
محوطهای بود و بچهها دورمان حلقه زدند. بیشتر سرخپوست، سیاهپوست و عرب بودند. فیل و فنجان هم وسط میدان. یک سیاهپوست غول پیکر با لبهای بزرگ و آویزان، دستکش هم دستش کرده بود، مثل «جو فریزر». عباس گفت: «زیاد عجله نکن. بذار من کمی خستهاش کنم.» گفتم: «باشه.»
عباس از شاگردان درجه یک میرزایی کونگ فو کار مشهور کشور بود و خیلی فرز بود. حریف سیاهپوست را تحریک و او حمله میکرد. عباس میچرخید و جا خالی میداد. حریفش حسابی خسته شده بود و عرق میریخت. به عباس گفتم: «فکر کنم دیگه از نفس افتاده. حالا وقتشه.»
کسانی که بوکس کار کردن میدانند، وقتی ضربه به گیجگاه میخورد، قوای فکری فرد مختل میشود و میافتد زمین.عباس یکدفعه حمله کرد و سه، چهار ضربه کاری به گیجگاهش زد و حریف ولو شد روی زمین و دیگر بلند نشد. برانکارد آوردند و او را بردند. سرخپوستها و سیاهپوستها تعجب کردند و میگفتند: «با این هیکل ریز چه جوری این رو زدید ناکار کردید؟!»
سال ۱۹۷۸ با اینکه عباس نوجوانی بیش نبود، تشخیص داد سیستم سازمان آزادی بخش؛ یعنی جنبش فتح، موفق نخواهد شد. استدلال عباس این بود که، اول به دلیل وابستگی شان به کشورهای دیگر از جمله عربستان. دوم نفوذ سیستمهای جاسوسی موساد درون سازمانهای فلسطینی. او ارزیابی کرده بود که حدود ۸۵ درصد اعضای سازمان موساد از عربهای خود منطقه هستند. موساد خیلی گسترده است و تمامی اعضای آن یهودی نیستند.
آن زمان حرف او را قبول نمیکردند، ولی بعدها خودشان به همین نتیجه رسیده و توانستند کمی این نقاط ضعف را پوشش بدهند. سیستمهای حفاظتیشان را قوی کرده و سازمان موساد را محدود کردند.
سید مقداد حاج قاسمی نفر سمت راست تصویر
ما شبها در مسجد امام رضا(ع) درجنوب لبنان جلسه میگذاشتیم و راجع به این مسائل بحث میکردیم. آنها اجازه نمیدادند که زنها در مبارزه شرکت کنند. ما میگفتیم: «آقا چرا زن ها رو تو مبارزه دخیل نمیکنید؟!» میگفتند: «زنها نباید بیان.» میگفتیم: «از حضرت امام یاد بگیرین. مگه تو انقلاب اسلامی ایران، همه زنا در صحنه مبارزه نبودند؟! حضرت امام در هیچ جا خانمها را مستثنی نمیکرد. فقط در جنگ آن هم به خاطر شرایط خاصش محدودیت قائل شد که آن هم باز زنها در پشت صحنه و در تدارکات قدمهای بزرگی برداشتند.»عباس در مورد مسائل گوناگون با آنان بحث میکرد. دید وسیعی داشت و مسائل را بسیار دقیق موشکافی میکرد.
جنگ تحمیلی که شروع شد، سیداکبر طباطبایی، حسن آقایی، بنده و عباس، به ایران آمدیم و به غرب کشور رفتیم.