گروه جهاد و مقاومت مشرق - هیچگاه فکر نمیکردم بهانه آشناییام با سید گردان 505 محرم تصویری باشد از فرزند او که با لباس پاسداری و آرپیجی در دست تصویر ماندگاری را به ثبت رسانده است. کمی بعد از انتشار این تصویر در فضای مجازی، با سید حسن آدینه فرزند شهید سید علی نور آدینه آشنا شدم. این تصویر مربوط به 33 سال پیش در راهپیمایی 22 بهمن ماه 1363 است که در این تصویر سید حسن لباس پاسداری پدر را برتن دارد و عکسی ماندگار انداخته است. سیدعلی نور آدینه در یکی از روستاهای نزدیک امامزاده ابراهیم و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. 13 ساله بود که همراه خانوادهاش به کشور عراق مهاجرت کرد و مدت هفت سال در آنجا به سر برد و در این مدت مشغول فراگیری قرآن شد. سپس به همراه خانوادهاش به ایران برگشت. این شهید بزرگوار دارای دو پسر و دو دختر است که گفتوگوی ما با سید حسن آدینه فرزند شهید را پیش رو دارید.
آقای آدینه حکایت عکس شما با لباس پاسداری و آرپیجی در دستتان چیست؟
این عکس در راهپیمایی 22 بهمن سال 1363 یعنی یک سال بعد از شهادت پدرم در شهرستان پهنه زرینآباد گرفته شد. مادرم خیاطی میکرد و با لباسهای به یادگار مانده از پدر برای من یک لباس پاسداری دوخت و آماده کرد. من هم همیشه آن را میپوشیدم و به آن افتخار میکردم. خیلی ذوق داشتم. عموهای من اهل جبهه و جهاد بودند. خانواده پدریام بسیار متدین و مؤمن بودند و انقلابی و اهل ولایت فقیه. من هم به تبعیت از این اعتقادات با پوشیدن این لباس در آن سن و سال میخواستم به ضدانقلاب و منافقین این پیام را بدهم که ما همیشه در صحنه هستیم. شاید عزیزی را از دست داده باشیم اما تفکر انقلابی و مبارزه علیه ظلم و پاسداری از کشور و اسلام در وجود همه ما ریشه دوانیده است.
این نوع تفکر در آن سن و سال باید ریشه در اعتقادات و افکار انقلابی خانوادهتان داشته باشد. کمی از خانوادهتان برایمان بگویید.
خب قطعاً همین طور است. خانواده پدرم از چهار پسر و دو دختر تشکیل شده بود. پدرم اولین فرزند ذکور خانواده و متولد 1329 بود. پدربزرگ و مادربزرگم از سادات حسینی و طباطبایی بودند. پدربزرگم در دوران کودکی مادر و پدرش را از دست میدهد و با دامداری و کشاورزی هزینههای زندگیاش را تأمین میکند. مادربزرگم هم در خانوادهای سنتی و معمولی رشد پیدا میکند. کمی بعد از آشنایی و ازدواج آنها، خانواده پدربزرگ مجبور میشوند تا به خاطر شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران که منجر به اذیت و آزار سادات از جانب عمال شاه بود، در سال 1340به عراق مهاجرت کنند. در آنجا پدر و عموها در مکتب قرآنی عالم جلیلالقدر سید حسین موسوی دروس شبه حوزوی و علوم قرآنی و حدیث را آموختند. بعد از روی کار آمدن صدام و شروع فعالیتها و اقدامات ضدایرانیاش و اخراج ایرانیها از عراق، پدر و خانواده مجبور به مهاجرت به ایران میشوند. آن زمان در اطراف دجله به کار کشاورزی و کاشت برنج و گندم مشغول بودند که مجبور به ترک عراق میشوند. اما یکی از طایفههای سادات که آن زمان در پلیس عراق مشغول به خدمت بود به پدربزرگ من پیشنهاد میدهد شناسنامههای عراقی بگیرند تا مجبور به مهاجرت نشوند اما پدربزرگ در پاسخ این پیشنهاد میگوید: من هویتم ایرانی است. به کشورم بازمیگردم اما زیر بار زور و ستم صدام نمیروم.
چرا نام فامیلیتان به آدینه تغییر پیدا کرد؟
تقریباً سال 1350 بود که پدربزرگ به همراه خانواده به ایلام بازگشت. بعد از معرفی خودش به مراکز نظامی به مدت دو ماه در قرنطینه نگهداری میشوند و بعد برای سکونت به دهلران میروند. آنجا ساواک به خانواده پدربزرگ ایراد میگیرند که منظور شما از بازگشتتان به ایران چیست؟ آمدهاید تا به آن آخوند (امام خمینی(ره)) کمک کنید. آنها با طیف مذهبی موافق نبودند. پدربزرگ معمم بود. در نهایت مخالفت و نفرتشان از سادات و ذریه ائمه اطهار را بروز میدهند و فامیلی پدربزرگ و فرزندانش را به سه فامیلی جدا تغییر میدهند. فامیلی پدربزرگ را بالاجبار به سجادی، عموهای دیگرم را به اسکندری و فامیلی پدرم را به آدینه تغییر دادند. در اصل آنها میخواستند که آرامآرام سیادت را حذف کنند.
به شهید آدینه بپردازیم؛ ایشان چطور آدمی بودند؟
پدر در زمان شاه کارگری میکرد و دنبال رزق حلال بود. در شرکتهای مختلف سنگ معدن در اهواز کار میکرد. دامداری و کشاورزی هم انجام میداد. با این وجود اطلاعات مذهبی به روز و مفصلی داشت. یکی از مبارزان علیه رژیم شاه بود. با توجه به اینکه زبان عربیاش هم خوب بود از علاقهمندان به صحیفه سجادیه و قرآن بود. تحصیلات پدر مکتبی و حوزوی بود. عکسی هم از کلاسهای قرآنیاش به یادگار داشت. پدر را در یکی از راهپیماییها به خاطر شعارهایی که سر داده بود بازداشت میکنند اما با وساطت ریشسفیدهای شهر، آزادش میکنند.
بعد از پیروزی انقلاب هم که به جبهه رفتند؟
نه فقط ایشان که عموهایم نیز فعال انقلابی بودند و در کمیته فعالیت میکردند. چون شهرمان دهلران دو سه ماه قبل از آغاز رسمی جنگ درگیر تجاوز دشمن شده بود، از همان ابتدای جنگ خانواده ما آواره روستاهای اطراف شدند و در چادر زندگی میکردند. پدر و سه عموی دیگرم هم به مقابله دشمن رفتند. حتی یکی از عموهایم که در مقطع راهنمایی شبانهروزی در ایلام درس میخواند، مدرسه را رها کرد و راهی میدان نبرد شد. باقی خانواده و از همه مهمتر پدربزرگ برای پشتیبانی نیروهای رزمنده وارد عمل شدند. پدربزرگم حتی از جیره غذای بنیاد مهاجرین و آوارههای جنگ که بینشان تقسیم میشد برای جبهه کمک جمعآوری میکردند و از راههای کوهستانی به رزمندهها میرساندند.
برای پدربزرگتان سخت نبود چهار پسرش در جبهه باشند؟
وقتی پدربزرگم با وجود آوارگی و چادرنشینی از جیره غذاییشان به جبهه کمک میکرد، قاعدتاً مخالف حضور فرزندانش در جبهه نمیشد. حتی این اقدامش مشوق عموها برای حضور در جهاد میشد. دشمن وارد زندگیشان شده بود و اگر خانهشان تصرف میشد ناموسشان هم به اسارت میرفت. پس خون علوی در وجودشان باعث شد تا از اسلام، دین و کشورشان دفاع کنند و در آن شرایط سکوت معنا پیدا نمیکرد.
شهید آدینه در چه عملیاتی حضور داشت؟
پدرم از همان اولین روزهای دفاع مقدس به جبهه رفت و در عملیاتی مثل محرم، والفجر3 و الفجر 5 شرکت کرد و سرانجام در سال 1362 در روند اجرای عملیات والفجر5 در چنگوله به شهادت رسید. با توجه به تسلط پدر به زبان کردی و عربی و توان جسمانیاش، مسئول گروهان و جانشین گردان 505 محرم میشود. درباره نحوه شهادت هم از زبان یکی از دوستان و همرزمان پدر که در 18سالگی قطع نخاع شده بود شنیدهام که مو به تنم سیخ شد. ایشان روایت میکرد: شهید سیدعلی نور آدینه قبل از عملیات و شهادتش در جمع دوستان خوابی را روایت کرده بود. پدر گفته بود در خواب امام زمان (عج) را دیدم. ایشان پرسیدند: چه خواستهای از ما دارید؟ گفتم: آقا جان اگر ما سیدیم و اولاد پیامبریم، من دوست دارم در آن دنیا شرمنده مادرمان نشوم. آرزو دارم که شهادتم طوری رقم بخورد که سر نداشته باشم. میخواهم همچون جدم امام حسین(ع) سر از بدنم جدا شود و چون قمر بنی هاشم(ع)، دست و پایم جدا شود.
مگر نه اینکه من فرزند امام حسینم، پس چگونه در محضر خانم فاطمه زهرا(س) با سر حاضر شوم در حالی که امام حسین(ع) سر در بدن نداشت. در اثنای عملیات پدرم در حالی که مشغول ساختن پناهگاه و سنگری برای استراحت رزمندگان بود تا رزمندگان موقع ادای نماز در امنیت باشند، در همین حالت مورد اصابت خمپاره دشمن قرار میگیرد و به شهادت میرسد. عکس لحظه شهادت پدر هنوز وجود دارد. پدر از چانه به بالا سر ندارد و دو کتف و زانوهایش قطع شدند، اما از بدن کامل جدا نشدند.
شما چقدر پدرتان را میشناسید؟
من متولد سال 1359هستم، زمان شهادت پدر سال 1362سن و سالی نداشتم، اما آنچه از پدر در یاد دارم همان واگویهها و خاطراتی است که از خانواده و همرزمان و دوستان ایشان شنیدهام. آنها پدر را برای من فردی آرام، بسیار متین، مهربان و صبور معرفی کردند. کسی که هیچگاه با صدای بلند صحبت نمیکرد و همیشه لبخند به لب داشت و بشاش بود. بچههای رزمنده او را سید گردان 505 لقب داده بودند و با عنایت به اینکه او را به اخلاص و پاکی و اهمیت فوقالعادهای که به نماز داشت میشناختند لذا به عنوان امام جماعت گردان انتخاب و نمازهای جماعت به امامت ایشان برگزار میشد.
همرزمانش میگفتند در آن بحبوحه جنگ هم برای رزمندهها کلاسهای آموزش قرآن و مسائل دینی برگزار کرده بود. در میان آنچه از پدر باقیمانده برگههای کوچکی است که نشان از پرداخت خمس و زکات اموالش در آن زمان داشته است. ایشان زیاد در قید و بند مسائل مالی نبود.
عکسالعمل خانواده بعد از شهادت پدر چه بود؟
وقتی خبر شهادت پدر به گوش پدربزرگ رسید، گفت: خدا را شکر که آنچه خودت داده بودی را به بهترین شکل، با عزت و آبرو بردی. انالله و انا الیه راجعون. تو با افتخار زندگی کردی و با افتخار در راه جدت به شهادت رسیدی، اما برخی افراد نا آگاه به پدربزرگ خرده میگرفتند که تو چرا گریه نمیکنی مگر پسر بزرگت کشته نشده، پدربزرگ میگفت: نه، ایشان در راه جدش امام حسین (ع) رفته است. همه این صبوریها و استقامت پدربزرگ برای مقابله با هجمه منافقان و ضدانقلاب بود و تبلیغات سوئی که آنها در مورد خانواده شهدا داشتند.
آن زمان خانواده شهدا را به محل شهادت شهدایشان میبردند. من به همراه پدربزرگ و مادربزرگ به محل شهادت پدر یعنی چنگوله رفتم. آنجا پدربزرگ خطاب به رزمندهها و بچهها گفت: آمدهایم که بگوییم اگر پسر ما رفت شما هم پسرهای ما هستید، نگذارید اسلحه به زمین مانده شهدا، بر زمین بماند. این راهی بود که پدر با افتخار انتخابش کرده بود؛ راهی که باید امروز ما ادامه بدهیم.
در قسمتی از وصیتنامه این شهید بزرگوار آمده است: «چه زیباست به دور از دلهرههای گناه و خوف از بندگی، غرور، خودخواهی در امواج عشق الهی پرواز نمودن و در قربانگاه عشق به لقاءالله رسیدن، بدانکه: شرف مؤمن در به پا خاستن شب و عزت وی در بینیازی مردم، پس برادر نماز را به پای دار و کمک به مستمندان را هرگز فراموش نکن.... پدر عزیز و نور چشمانم وقتی به مسجد میروید پسر بزرگ مرا هم با خودتان ببرید تا از همین کودکی با معارف اسلامی آشنا شود و تو مادر خوب و مهربانم تو را به فاطمه زهرا (س) قسم میدهم که در انظار عموم برایم گریه نکنید. به یاد اباعبدالله الحسین گریه کنید که گریهکننده نداشت و چگونه مظلومانه شهید شد. از صدر اسلام تاکنون شهادت همراه ایثار و گذشت فیسبیلالله مردان خدا بوده است و شاد باشید، چراکه این افتخار و سربلندی نصیب شما همگی شده است که در راه الله و برای رسیدن به هدفی والا به شهادت رسیده است و راه مرا در هر سنگر و از هر طریق که میتوانید ادامه دهید.
منبع: روزنامه جوان