به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «سیدمحمد زینالحسینی» از فرماندهان گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود که در عملیاتهای بزرگی همچون عملیات خیبر حضور داشت.
در ادامه، خاطره یکی از رزمندگان گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) و از دوستان شهید زینالحسینی، در خصوص دفن پیکر این شهید را میخوانید:
همه با صدای بلند گریه میکردند، باید تلقین خوانده میشد. دست راستم را روی کتفش گذاشتم و شروع کردم به تکان دادن و خواندن: اسمع افهم یا سید محمد ابن سید عباس، هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهاده... و اشکم مثل باران میآمد و داخل قبر میریخت.
جملات آخر تلقین بود. اللهم عفوک، عفوک، عفوک که صدای بلندگوهای بهشت زهرا ـ سلام الله علیها ـ به اذان ظهر بلند شد.
همه کارها تمام شده بود و باید لحد را بر روی حفره قبر میچیدم و با سید برای همیشه وداع میکردم، در این لحظه چند چیز به خاطرم آمد.
سید سال 65 حاجی شده بود و از مکه برای من چند تا سوغاتی آورده بود که جالب است این سوغاتیها را هم در یک مجلس آشتیکنان به من داد و یکی از سوغاتیها، بستهای بود که داخلش تربت کربلا داشت و به من گفت: این خاک برای من خیلی عزیزه و شروع کرد به تعریف ماجرا که با یک عراقی در مکه آشنا شدم، او این خاک را به من داد و گفت این خاک، غبار دور ضریح امام حسین (ع) است. خاک را من داخل جانمازم گذاشتم و هر وقت نماز خواندم آن را بو کردم.
سید جانماز، عطر و آن خاک کربلا که برایش خیلی خیلی عزیز بود را به من هدیه داد و من هم در آخرین دیدار بسته خاک کربلا را از داخل جانماز بیرون آوردم و مقداری از آن را به نوک زبانم مالیدم و بقیه آن را در کام سید محمد گذاشتم. یادم آمد که به رسم همیشه که همدیگر را حلال میکردیم، تا دیر نشده باید از سید حلالیت بگیرم.
دو دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و صورت گرمش را بوسیدم و گفتم: «سید همیشه تو پیش قدم بودی اما این بار من قدم جلو گذاشتم.»
سختترین لحظه برای دو تا دوست همین لحظه است، دلم نیامد چیدن لحد را از روی صورتش شروع کنم. برگشتم و از پایین پا یکی یکی لحدها را گذاشتم، شهید حاج قاسم اصغری سنگهای لحد را به دستم میداد تا اینکه سنگ لحد آخر ماند، بالای سر گذاشتم و سید در خانه قبر به آرامش رسید. بعضی وقتها دیده بودم سید مناجات میکرد و در مناجاتش میگفت: «خدایا گریه میکنم برای آن ساعتی که من را در قبر سرازیر میکنند و صورتم را روی خاک میگذارند و سنگ لحد میچینند و میروند، من تنهای تنهایم، به من رحم کن.»
بالاخره با جان کندن آخرین سنگ لحد را هم گذاشتم و برای همیشه از دیدن آن صورت نورانی محروم شدم. 30 سال از آن روز میگذرد و من هر شب جمعه کنار مزار سید این حکایت برام تداعی میشود.
امید به شفاعتش دارم، چرا که وقتی با سید صیغه برادری خواندیم، اینطوری عهد کردیم که با تو در راه خدا برادر میشوم، با تو در راه خدا، راه صفا و صمیمیت در پیش میگیرم؛ با تو در راه خدا دست میدهم و با خدا، ملائکه و پیامبرانش و أئمه معصومین (ع) عهد میبندم که اگر از اهل بهشت و شفاعت شده و اجازه ورود به بهشت یافتم داخل آن نشوم مگر آنکه تو با من همراه شوی.