گروه جهاد و مقاومت مشرق - تا به امروز وقتی صحبت از بریده شدن سر رزمندگان میشود، به سمت کردستان وکومله توجهمان جلب میشود. زمانی که کومله علاقهای شدید داشت به بریدن سر پاسداران. اما امروز میخواهیم از شهیدی بگوییم که در جبهه جنوب وسلیمانیه عراق سرش بریده شد. همه فکر میکنند شهید رضا رضائیان سربریده کردستان است، اما این بار بعث عراق در جنگ جنوب سر یک پاسدار را برید. مسیرمان خیابان کهندژ است. مغازه تراشکاری حاج رمضان، برادر بزرگ شهید رضائیان، جایی که باید برای بهتر آشنا شدن با این شهید سر بریده جنوب، پای صحبت برادر بزرگ بنشینیم.
انتهای مغازه روی میز حاج رمضان سه عکس خودنمایی میکند: عکس پدر و دو فرزند شهیدش. حاج رمضـــان تعدادی عکس قدیمــی از برادر و همرزمانش را زیر و رو میکند. پشت یکی از عکسها اسم افراد داخل عکس نوشته شده؛ همه آدمهای توی عکس و نویسنده اسامی امروز جز شهدا هستند.«رضا پسر پر جنب وجوش وفعالی بود». این اولین تعریف حاج رمضان از برادر کوچکش است. حاج رمضان پسر اول و رضا پسر سوم بوده است. حاج رمضان وارد رشته ماشین افزار میشود و مشوق رضا تا همین رشته را انتخاب ودانش آموز هنرستان ابوذر شود. البته درسش را ادامه میدهد و مدرسه امام صادق(ع) هم ثبت نام میکند برای طلبگی، اما جنگ فرصت ادامه تحصیل را نمیدهد.رضا سر پر شوری داشته و یک جا بند نمی شده است. قبل از انقلاب با دوستانش گروهی تشکیل و کار فرهنگی و انقلابی انجام می دهند. سر خط گروه فرهنگی میشود. با انقلاب، رضا 19 ساله میشود؛ اما نه یک نوزده ساله عادی. وقتی تصمیم میگیرد لباس سبز سپاه را بپوشد، راهی مناطق محروم میشود. سیستان و بلوچستان را انتخاب میکند و با بچههای سپاه برای خدمت به مردم محروم وارد عمل میشود؛ تدریس و کارهای فرهنگی در کنار خدمت رسانی.حاج رمـــضــــان عکس قدیمـــی برادر شهیــــدش بیــــن دانش آموزان محروم سیستان را نشانمان میدهد. رضا ساده وبیآلایش کنار بچه های محروم کلاسش روی زمین نسشته و عکس گرفته تا عکس معلم کنار شاگردانش یادگار بماند. کمک به آب رسانی با خرید پمپ برای کشاورزی به این مناطق، یکی دیگر از کارهای رضا و همرزمانش است. حاج رمضان این بار با تاکید بیشتری از زرنگی و تلاش برادرش میگوید و اضافه میکند: «از همان اول ماشین سپاه دستش بود. با جیپ از سیستان آمده بود اصفهان، بهش گفتم چطورا ین همه راه آمدی. خیلی شجاع بود و سر نترس داشت. از اصفهان پمپ می خریدند و می بردند برای سیستان.»وقتی آهنگ ناکوک جنگ شروع میشود، جبهه رضا هم عوض میشود و از سیستان به جنوب می رود. میگوید: «رضا از اولین نیروهای اعزامی بود، نیروهای اولیه پادگان 15 خرداد. سه ماه میرود جبهه دارخوئین. »رضا رضائیان اولین شهید سربریده جنوب است حاج رمضان دوباره خاطرات برادر را مرور میکند: «یکی دوبار آمد مرخصی . البته نامه مینوشت و از سختی جبهه جنوب و نبود نیرو و امکانات میگفت. دائم از ریختن آتش دشمن و خمسه خمسه هایی که میزد میگفت. بار آخر وقتی آمد مرخصی، خودم بردم سوار اتوبوسش کردم.»در نامه آخرش نوشته بود برای من دعا کنید من لیاقت شهادت ندارم. حاج رمضان با بغض این جمله را میگوید و اضافه میکند: «دوم دی ماه سال 59 وقتی برای شناسایی رفته بود، شهید شد و سرش را بریدند.»رضا رضائیان اولین شهید سربریده جنوب است. البته همه فکر میکنند در کردستان سرش را بریدهاند؛ اما جنوب و بعثیها سرش را بریدهاند.عکسهای قدیمی، مخصوصا عکس جسد بی سر رضا دل آدم را ریش میکند. حاج رمضان عکس ها را دوباره جابهجا میکند و با کمی مکث ادامه میدهد:« رضا با شش نفر دیگر برای شناسایی به کارون میزنند و وارد سلمانیه میشوند. اما گیر عراقیها میافتند. نارنجک تفنگی شلیک میکنند و رضا میافتد. بعثی ها میرسند بالای سرش و سرش را جدا میکنند و با خودشان میبرند. رضا و محسن موهبت، همرزم رضا در آن عملیات شهید میشوند.»چند روز بعد از شهادت پیکر شهید را میآوردند سردخانه. خانواده میروند تا جسد را تحویل بگیرند. برادرهای سپاه میآیند و به خانواده دلداری میدهند. انگار خبری بدتر از شهادت دارند. نمیدانند چطور باید به خانواده رضا بگویند که شهید سر ندارد. حاج محسن میگوید: « مرتب به ما می گفتند باید صبور باشید. البته حاج آقا(پدرم) هم نمیدونستند. ما رفتیم وجسد را دیدیم که سر نداشت.» گریه مانع ادامه صحبت حاج محسن میشود. خاطرات برادرش را که یادآوری میکند، انگار صحنه دیدن بدن بی سر برادر بار دیگر برایش تداعی میشود. خودش هم میگوید که هروقت یادم میآید گریهام میگیرد.
وداع پدر با پسر بی سر
پدر با تمام تلاشی که شده است، متوجه می شود خبری است و میخواهد پسر را ببیند. پدر بدون آنکه خم به ابرو بیاورد بالای سر پسر میایستد. پسرش سر ندارد. جسد بی سر پسر را میخواهد ببوسد؛ اما سری در بدن نیست. به رسم عقیله بنی هاشم خم میشود و رگ های بریده شده پسر را میبوسد. پدر با افتخار سرش را بالا میگیرد و میگوید: « سر امام حسین (ع) را بردند برای ابن زیاد؛ سر «رضا»ی من را بردند برای صدام.»پدر شهید سال 53 از اردکان یزد راهی تهران میشود تا کار کند. در انجمن ایران و آمریکا کار پیدا میکند و از آنجایی که به لقمه حلال اعتقاد دارد، از علما برای کار کردنش در انجمن و حقوق گرفتنــش و حلال بودن آن از علمــا میپرسد که علما میگویند بیاشکال است. بعد از آن منتقل میشود اصفهان وبعد از انقلاب عضو انجمن بسیج مدارس و حاج آقا همان جا ماندگار میشود. حاج محسن پدر را مردی باتقوا معرفی میکند:« حاج آقا بسیار باتقوا وقانع بودند. نه اینکه پدرم باشند این را میگویم. پدرم واقعا با تقوا بودند. حاج آقا هیچ وقت از نحوه شهادت آقا رضا ناراحت نشدند و گریه نکردند. خیلی قوی بودند و اعتراضی نداشتند. همان روز تشییع مصاحبه تلویزیونی داشتند بعد از نماز جمعه که اصلا ناراحت نبودند و گریه نکردند. یادم میآید شب قبل از خبر دارشدنمان، بچهها توی حیاط منزل پدر سر و صدا می کردند که حاج آقا گفتند ساکت باشید؛ فردا یه خبری هست. انگار بهشان الهام شده بود.»پسرارشد مرحوم رضائیان ادامه میدهد: « پدر خودشان فعال بودند و بسیجی. چند باری به جبهه رفته بودند و با بسیاری از شهدا و برادران سپاه در تماس بودند. سواد نداشتند؛ اما چون صحبتشان گرم و دلنشین بود، برای سخنرانی به مدارس و دبیرستانها میرفتنــــد. اگر امروز بودند با لهجه شیرین یزدی براتون میگفتند.»شهید رضا رضائیان چندان شناخته شده نیست، چون حاج محسن میگوید: «ما اهل تبلیغ و معرفی نیستیم چون پدرم اینطور بودند. فقط دوستانی که خودشان از قبل میدونستند یا کسانی که خودشان با شهید آشنا بودند، از نحوه شهادت ایشان باخبرند وبا شهید ارتباط دارند. یک بار خانمی برای حاج آقا نامه نوشتند وگفته بودند از شهید حاجت گرفتند. حتی من شنیدم یکی از علما خواب دیده بودند و گفته بودند هر کس می خواهد برود کربلا برود سرخاک شهید رضائیان.» حاج رضا مرتب عکسها را نگاه و تک تک افراد را معرفی می کند. همرزمان شهید، شهید جعفر موسوی، شاهزیدی وخلیلیان که طلبه بوده و کاردست و معروف به «دادا خلیل». حاج محسن از داشتن روحیه عجیب شهدا میگوید. « واقعا این بچه ها عجیب بودند. شجاع ونترس. با اینکه می دیدند رفقایشان شهید میشوند و جانباز، اما دوباره می رفتند.»عکس دیگری کنار عکس آقا رضا دیده میشد که شهید دوم خانواده بود: علیرضا رضائیان، برادر کوچک حاج محسن که 23 اسفند سال 64 در عملیات بدر شهید می شود. علیرضا که پسری آرام وساکت است، بعد از برادر راهش را ادامه داد و درست در 19 سالگی شهید می شود؛ همان سنی که رضا شهید شد. اینبار پدر شهید 11 سال منتظر برگشتن جسد پسرش می شود و صبر این پدر شهید برای پسر دوم محک میخورد و قبول میشود.حاج محسن که هربار چشمش خیس می شود، دعا می کند ادامه دهنده راه شهدا باشد و عاقبت به خیر شود. جعفر موسوی و دادا خلیل و سایر شهدا را خوب می شناسد و مرتب از توانمندی های شهدا و همرزمان رضا می گوید. اما از غریبی شهدا ناراحت است. از اینکه شهدا آنقدرها که باید دیده نشده اند.رفاقت بین رضا و دوستانش خیلی قوی بوده است؛ این را عکسهای قدیمی می گوید. امروز مزار شهید رضا رضائیان با دو دوستان همرزمش، کمی پاییـــنتر از مـــقبـــره آیت الله شمس آبادی در گلستان شهدا، جایی برای خلوت کردن آدم های امروزی است.
* روزنامه اصفهان زیبا