کتاب شرف خاک

مردم هراسان وقتی به مسجد رسیدند، با جابر که پوتین به پا روی منبر نشسته بود و یک فرد مسلح در کنارش داشت مواجه شدند. یک‌به‌یک او را به خاطر آوردند و نفرین‌های هرروز مادر کیهان دوباره در گوش‌شان پیچید.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - پیرمرد فانوس را روی زمین گذاشت، کلید را درون قفل چرخاند و وارد مسجد شد. یکی از گردسوزهای روی طاقچه را برداشت و روشن کرد و توی محراب گذاشت.
ـ پیرمرد برو اذان بگو، یالّا بجنب!
ـ اذان چه موقع؟ آخه نامسلمون چی می‌خوای از جون‌مون این نصفه‌شبی؟
جابر دستش را روی گلوی پیرمرد فشار داد و اسلحه کمری‌اش را روی پیشانی‌اش گذاشت: "کاری رو بکن که بهت می‌گم."
پیرمرد از پله‌های منتهی به پشت‌بام مسجد بالا رفت و در زیر گلدسته فلزی کوچک مسجد شروع به گفتن اذان کرد.
صدای اذان، خانه به خانه در روستا پیچید. مردهای روستا که از خواب بیدار شده بودند، با دیدن سیاهی آسمان و نزدن سپیده، به خود اطمینان دادند که باید اتفاقی افتاده باشد، پس هراسان به سمت مسجد راهی شدند.


مردم هراسان وقتی به مسجد رسیدند، با جابر که پوتین به پا روی منبر نشسته بود و یک فرد مسلح در کنارش داشت مواجه شدند. یک‌به‌یک او را به خاطر آوردند و نفرین‌های هرروز مادر کیهان دوباره در گوش‌شان پیچید. جابر با دیدن چهره هراسان مردم پوزخندی زد و گفت: "نه من وقت زیادی دارم و نه شما، گفتم یه بار برای یه کار مهم‌تر از نماز هم بکشونم‌تون به مسجد. من یک بار با زبان خوش از طرف حزب اومدم برای دعوت شما به عضویت که فقط یک نفر شما وجود داشت و خون کُرد توی رگ‌هاش بود و به ما پیوست؛ حالا دیگه وقت از زبان خوش گذشته، یا باید همه اسلحه بگیرید و برای حزب بجنگید یا زن و زندگی‌تون رو بذارید و برید."

* کتاب «شرف خاک»، برگرفته از زندگی شهید داوود مجیدی، صفحه 31

کتاب‌های نشر نارگل را از کتاب‌فروشی‌های معتبر بخواهید.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس