گروه جهاد و مقاومت مشرق - وارد خانه که میشوم چشمم به قاب عکس روی دیوار میافتد، عکسی که در لحظه نخست فکر میکنم سوژه امروز گزارش و گفتوگویم خواهد بود. زیر تصویر نوشته: «شهید محسن نعمتی، شهادت کربلای 5». نگاه پرسشگرانهام به خانم خانه که میافتد، میگوید: شهید برادر من است. اینجاست که مصاحبه شوندهام را بهتر میشناسم؛ بانویی که هم مدال همسری یک شهید جانباز را دارد و هم خواهر شهید است. شرح زندگی خانم مهری نعمتی و همسر جانباز و شهید بهمن رضایی از آن دست ماجراهای غریبی است که باید یک مسلمان انقلابی باشی تا اندکی از عمقش را درک کنی. وگرنه چرا باید یک دختر جوان همه خواستگارانش را رد کند و عاقبت خودش به خواستگاری یک جانباز قطع نخاعی برود! در مطلبی که پیش رو دارید با همسر شهیدی گفت و گو کردیم که 17 سال تمام داوطلبانه و با عشق در کنار همسرش زندگی کرد و اکنون که 10 سالی است بهمن رضایی به شهادت رسیده، این همسر فداکار با کار در آژانس بانوان بیتوقع و بیسر و صدا به زندگی خود و فرزندخواندهاش آقا علیرضا ادامه میدهد. گفتوگوی ما با مهری نعمتی را پیش رو دارید.
چطور شد تصمیم گرفتید همسر یک جانباز قطع نخاعی شوید؟
این یک تصمیم شخصی بود. خیلی دوست داشتم که با یک جانباز زندگی کنم. یکی از پسرعمههایم جانباز بود، تشویقم کرد و میگفت تو روحیهاش را داری و میتوانی. وقتی برادر شهیدم محسن به جبهه میرفت به ایشان میگفتم برایم از خاک زیر پای رزمندهها بیاور. میخواهم با خاک جبهه تیمم کنم چراکه مقدس است. رد پای جوانانی روی آنهاست که سینه سپر کردهاند و با دشمن میجنگند.
برادر شهیدتان چند سال داشت؟
ایشان 18سال داشت و من 17سال. محسن در کربلای 5 به آرزویش رسید. هر زمان میآمد از خاطرات جبهه و جنگ برایم حرف میزد. موقع جنگ غبطه میخوردم و میگفتم کاش من هم یک مرد بودم و میتوانستم اسلحه به دست بگیرم. برای همین نیت کردم جهاد در جبههای دیگر را انتخاب کنم و آن هم همراهی با جانباز باشد. برای همین خودم از همسرم خواستگاری کردم.
یعنی پیشنهاد ازدواج از طرف شما بود؟
بله، روز جانباز سال 1369 بهانه این آشنایی بود. من با تعدادی از دوستان به عیادت جانبازان رفتیم. موضوع را با سرپرست آسایشگاه در میان گذاشتم به ایشان گفتم میخواهم با یک جانباز ازدواج کنم. گفت جانبازی که پایش قطع باشد، گفتم نه جانبازی با شدیدترین مجروحیت. میخواهم وقتی خدمت میکنم این خدمت تمام و کامل باشد.
سختترین نوع جانبازی هم که مربوط به جانبازان قطع نخاعی است؟
همینطور است. خلاصه صحبت کردم اما انگار آنها جدی نگرفته بودند. همان روز من به اتاق جانبازان رفتم و گل هدیه دادم و شیرینی تعارف کردم. بعد وارد حیاط آسایشگاه شدم. دیدم جانبازی روی ویلچر است. نزدیک ایشان شدم به ایشان گفتم یکی از دوستان قصد ازدواج با جانباز را دارند. ایشان مشخصات یک جانباز را به من دادند و گفتند یک بنده خدایی هست. اجازه بدهید من صحبت کنم و نتیجه را در تماس با آسایشگاه پیگیری کنید. چند وقت بعد با آسایشگاه تماس گرفتم و پیگیر موضوع شدم. اما انگار آنها قضیه را جدی نگرفته بودند. فردای آن روز همراه مادرم برای خواستگاری به آسایشگاه رفتیم! نشستم با همان جانبازی که در حیاط دیده بودم و مشخصات داده بود، صحبت کردم. ایشان گفت من پا ندارم. گفتم پای من، پای شما. گفت دست هم ندارم، گفتم دست من، دست شما. گفت خیلی سخت است. گفتم هر چه شما بگویید من قبول میکنم. گفت من هرگز بچهدار نمیشوم. با اینکه علاقه و عشق زیادی به بچه داشتم گفتم اشکال ندارد. من بچه نمیخواهم. گفت الان احساسی تصمیم میگیرید. گفتم من عادت دارم اگر با کسی دست یا علی بدهم تا آخرش هستم.
پس یا علی گفتید و عشق آغاز شد؟
بله، اما پدرم خیلی سختگیر بود و مخالفت کرد. ایشان آنقدر روی من تعصب داشت که میگفت تو باید پیش خودم بمانی. خیلی از خواستگارهایم را برای همین رد میکرد. وقتی متوجه تصمیم من شد، مخالفت کرد. گفت حداقل با کسی ازدواج کن که یک دست یا یک پا نداشته باشد. گفتم نه نیت کردم باجانباز قطع نخاعی ازدواج کنم. ایشان به من جهاز نداد و تهدید کرد که از ارث محرومم میکند. روز عقد هم نیامد و مجبور شدند برای گرفتن امضا به مغازهاش بروند. 500سکه تمام بهار به مهریه و شرط مکان را هم به همه مخالفتهایش اضافه کرد. من به همسرم گفتم شما قبول کنید من میبخشم. 15روز بعد از ازدواج به همان دفترخانه رفتم و مهریهام را بخشیدم و تنها 500 تومان مهر من و بهمن شد. روحانی که عقدمان را خوانده بود عصبانی شد و گفت زود است. شما که هنوز نمیشناسیاش. گفتم نه، من 15 روز با ایشان زندگی کردم و به این یقین رسیدم که ایشان شایستگی دارد. با داشتن بهمن انگار همه عالم برای من است. هیچ چیز این دنیا برایم مهم نبود. ما تهران عقد کردیم و دور روز بعد زندگیمان را در کرمانشاه آغاز کردیم. بعد از هفتماه با پادرمیانی خواهرها و آمدن پدر به منزلمان، رابطهمان حسنه شد. طوری که محبت همسرم به دل پدر افتاد و اگر میخواست قسمی بخورد نام همسرم را میآورد. بهمن پای ثابت قسمهایش بود.
کمی به عقب برگردیم. همسرتان چند سال داشت که راهی میدان نبرد شد؟
همسرم 16سال بیشتر نداشت که عزم رفتن کرد. آنقدر در جبهه حضور داشت تا اینکه به سن خدمت سربازیاش رسید. اواخر خدمتش هم به افتخار جانبازی نائل شد. همسرم تیربارچی بود.
جانبازی ایشان چطور رقم خورده بود؟
جای مجروحیتهای روی صورتش به شیطنتهای آن زمان برمیگردد. به قول خودش اینها مجروحیت نیست شیطنت است! میگفت بازیگوش بودم. روی مینهای عمل نکرده سنگ میانداختم تا منفجر شوند و همین باعث مجروحیت چهرهاش شده بود. اما قطع نخاع شدنش به 27 فروردین ماه سال 1367 و عملیات بیتالمقدس 5 باز میگردد. گویی خمپارهای به سنگر اصابت میکند و جانباز میشود. بهمن همیشه از نابینایی میترسید میگفت دست چپم را جلوی چشمم گرفتم که دستم به شدت آسیب دید. ترکش به دست پا و کمرش اصابت میکند و قطع نخاع میشود. بعد از آن به بیمارستان ارتش در سنندج اعزامش میکنند و بعد به بیمارستانی در رشت منتقل میشود. همسرم میگفت به خاطر موج انفجار 2هفتهای قدرت تکلم نداشت. میگفت: من را در راهروی بیمارستان گذاشته بودند و هر پرستاری که از کنارم رد میشد میگفت این بنده خدا که هنوز زنده است! من همه اینها را میشنیدم اما نمیتوانستم عکسالعملی نشان بدهم. در این مدت خانواده از وضعیتش بیاطلاع بودند. برای همین یکی از پرستارها به سراغش میآید و میگوید: من هر شمارهای را میگویم اگر درست بود شما با اشاره چشمتان تأیید کنید. از این طریق شماره خانوادهشان را پیدا میکنند و اطلاع میدهند.
شما واقعاً نگران نبودید که در میانه راه نتوانید ادامه بدهید و پشیمان شوید؟
نه، اصلا نگران نبودم. اگر امروز هم به سال 1369 بازگردم. ایشان را انتخاب میکنم. من معتقدم که اگر هدف خدایی باشد همه سختیها شیرین میشود. یک بار به شوخی یک سوزن به دست همسرم زدم گفتم ببینم چه میکند، دردش آمد. گفتم حاجی این همه ترکش در بدنت داری دردشان را حس نمیکنی. این یک سر سوزن چه دردی داشت؟ گفت آنها برای خدا بود اما این را شما زدید. طبیعی است که درد داشته باشد. کار که برای خدا باشد خستگی نمیفهمی. درد نمیدانی چیست. من بعد از شهادت ایشان خسته شدم. عشق من به همسرم اجازه نمیداد سختی در این راه حس کنم. این خاطره شهید چمران با همسرش غاده را قطعاً شنیدهاید که تا مدتها متوجه تاسی سر شهید چمران نشده بود. خیلی اوقات چیزهایی وجود دارد که اجازه نمیدهد شما به ظاهر توجه کنید. راستش را بخواهید من همسرم را روی چرخ نمیدیدم. آنقدر بهمن محسنات داشت که روی ویلچر دیده نمیشد.
شده بودکه برای رفقای شهیدش دلتنگی کند؟
خیلی این حس را داشت ولی میگفت زمانی که جبهه بودم همیشه میگفتم خوب است یا شهید شوم یا جانباز، اسیر نشوم. اسارت را دوست نداشت. جانبازی را با همه سختیها و دردهایش دوست داشت. گاهی میشد تا نیمههای شب از فشار درد خوابش نمیبرد.
در آن لحظات سخت شما برای آرامشش چه میکردید؟
سعی میکردم آرامش بخشش باشم تا کمتر درد بکشد. من بیشتر با شوخیهایم آرامش میکردم. نه اینکه بنشینم و گریه کنم، اصلاً دوست نداشتم ایشان درد بکشد و من گریه کنم. بعضی وقتا همدردی با گریه آرام میکند. اما برخی مواقع خنده و شوخی بیشتر جواب میدهد. همسرم درد میکشید و من میخندیدم. میگفت چرا میخندی؟! میگفتم نمیدانی قیافهات چه جوری شده. سعی میکردم حواسش را پرت کنم. برادر ایشان نورعلی تا زمان شهادت ایشان را تنها نگذاشت و همیشه در کنارش ماند. از ایشان بسیار سپاسگزارم.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
زمانی که به ایشان گفتم دکترها تشخیص دادهاند سرطان داری تنها یک سؤال پرسید؟ گفت: «بعد از من چیکار میکنی؟» مدتی بعد به کما رفت. برایم خیلی سخت بود. قبل از اینکه به کما برود. گفتم حاجی چطوری؟ گفت خوبم فقط تو غصه نخور. همین جمله را گفت و رفت کما و بعد از 12روز شهادت نصیبش شد. در آن 12 روز بالای سرش میرفتم و میگفتم حاجی نرو، تنهایمان نگذار. رفیق نارفیق نشو... بعد از 12 روز دکتر به من گفت دارد با خودش میجنگد اما چرا اینجوری؟ تبش پایین نمیآمد. بدنش کبود شده بود. با خودم گفتم نکند من باعثش شدم. تقریبا یک روز قبل از شهادتش رفتم بالای سرش به ایشان گفتم: «حاجی غصه نخوریا، خدا بزرگ است. خیالت از بابت من راحت باشد.» کل غم و غصهاش این بود که اگر من بروم تو تنها میمانی. فردای آن روز رفتم بیمارستان دیدم تختش خالی است. انگار روی هوا بودم. مغزم یک آن خالی شد. با خودم گفتم نکند از دستش دادم. خیلی برایم سخت بود. بعد از ایشان با توجه به شرایطی که داشتم برای گذران زندگی در آژانس بانوان مشغول به کار رانندگی هستم.
قرار عاشقی شما با همسرتان چند سال طول کشید؟
من و بهمن 17سال با هم زندگی کردیم. همه این سالها من عاشقانه در کنارش بودم. هیچ گاه خسته نشدم. بعد از شهادتش یعنی در این 10سال نبودنش بیشتر سختی کشیدم. بعد از شهادتش حس کردم پدرم، مادرم و همه کس و کارم را از دست دادم. گاهی اوقات به من میگفت: خسته نمیشوی؟ میگفتم در خانهای که یک جانباز نفس میکشد هر لحظهاش عبادت است. من خدا را شکر میکنم که در خانهای هستم که جانباز در آن نفس میکشد. همسرم گمنامی را دوست داشت. میگفتم جانباز، میگفت نه من جانباز نیستم. جانباز حضرت اباالفضل(ع) است. مقام والای جانبازی متعلق به ایشان است. من فقط مجروح جنگی هستم. در مدت 17سال زندگی با ایشان هرگز نشنیدم که بگوید جانبازم. وقتی درد به سراغش میآمد یاد مصیبت خانم زینب میکرد و میگفت درد ما در برابر مصیبتی که ایشان کشید، هیچ است. بعضی اوقات به شوخی به من میگفت: برو خودت را به پای من نسوزان. تو دوست داری بچهدار شوی. من هم میگفتم از اول قرارمان این بود. به شوخی به زبان محلی خودمان کردی میگفتم: رفیق چولم , دردت وکولم. یعنی رفیق خاکیام دردت به جونم. میگفت نه نگو این درد را نمیتوانی تحمل کنی. یک روز گفتم: حاجی کاش بدانم پای تو چه دردی دارد؟ میگفت: نه این چیزی نیست که کسی بتواند تحمل کند اما بر حسب یک اتفاق دیسک کمرم پاره شد. تقریباً 20 روز در رختخواب بودم تا عمل کردم. آنقدر درد میکشیدم که وقتی ایشان میگفت برایم بگو چه دردی دارد، من نمیتوانستم توصیفش کنم. ایشان گریه میکرد و میگفت: این چه آرزویی بود که داشتی؟ چرا از خدا خواستی درد من را درک کنی. به من میگفت: مغز تو درست شده برای اینکه با جانباز قطع نخاعی ازدواج کنی. درکت بالاست. کمی بعد از آغاز زندگیمان تصمیم گرفتیم خانوادهمان را سه نفره کنیم. برای همین علیرضا را که نوزاد بود، به فرزندی پذیرفتیم و زندگیمان رنگ و لعابی دیگر گرفت. اما همسرم یک سال بیشتر طعم پدری را نچشید و در تاریخ 30 اردیبهشت ماه سال 1386 شهید شد.
منبع: روزنامه جوان