گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «بگو ببارد باران» نوشته مرضیه نظرلو را در حالی خواندم که فکر میکردم دیگر چشمان خود را بارانی نخواهم دید اما این کتاب زیبا مثل مادری مهربان برای چشمانم دو رکعت نماز باران خواند و خداوند به برکت این شهید به فرشتگانش اینگونه خطاب کرد: «بگو ببارد باران.»
نویسنده با زاویه دید درونی و روایت دوم شخص، خواننده را اسیر داستان میکند بهگونهای که خواننده تصور میکند خودش راوی این همه زیبایی است. احمدرضا احدی یک جوان حداقلی و شهریزده نیست او در هوای بیدرد و واداده غربی مسلکی که برخی از دانشگاهها میخواهند نشان دهند یا مثل معدودی از بچه حزباللهیهای پرمدعای توخالی دوران ما پا پس نمیکشد و نق نمیزند البته احمدرضا قبل از شهادت شقشقیهاش را خواند و اتمام حجتش را با آن جمع بیصفای همکلاسیهایش تمام کرد. آن هم نه از روی تنفر بلکه به این امید که عاقبت بخیر شوند. احمدرضا با عملش به من یاد داد اگر میخواهی دین خدا و انقلاب امام خمینی(ره) را یاری کنی با تنبلی و خستگی ونق زدن نمیشود بلکه جهاد لازم است آن هم از نوع اکبرش. احمدرضا، «بگو ببارد باران» آنقدر از بیتفاوتی مردم زمانهاش رنجور است که دلش میخواهد به خط مقدم، برود و همانجا بماند تا به دوستان شهیدش ملحق شود اما این جامعه بیدرد و بیتفاوت باعث نمیشود احمدرضا تکلیف اجتماعیاش را رها کند وبه حرف دلش برسد. دائم میان خط مقدم و دانشگاه در رفت وآمد بود احمدرضا، «بگو ببارد باران» من را تاحدودی به یاد ارمیای امیرخانی میاندازد ولی آنچه احمدرضا را برای من متفاوتتر از ارمیا میکند آرمانگرایی توام با واقع بینی اوست و برخلاف ارمیا که تکلیفش با خودش روشن نیست، احمدرضا به خوبی تکلیفش را باخودش روشن کرده است به همین دلیل مثل ارمیای امیرخانی به کوه و جنگل نمیزند و با واقعیت کنار میآید. احمدرضا به من یاد داد شهادت با تمام زیباییاش را نباید برای فرار از درد اجتماعی طلب کرد. / روزنامه فرهیختگان