سردار اسدالله ناصح

امکان نداشت که ما بتوانیم این همه تلفات را یک‌جا از منافقین بگیریم؛ بیش از 1200 کشته و 1800 مجروح از پنج هزار نفر نیرویی که داشتند. در واقع دیگر نیرویی برای‌شان نماند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، دویست‌وهشتاد‌ودومین برنامه از سلسله برنامه‌های شب خاطره دفاع مقدس، در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد. در این برنامه سردار اسدالله ناصح به بیان خاطرات خود پرداخت.

ضربه اصلی و یک ماه پاک‌سازی

اولین خاطره‌گو سردار اسدالله ناصح، جانشین فرماندهی عملیات مرصاد در سال 1367 بود. او در سال 1372 در برنامه دوازدهم شب خاطره نیز یکی از راویان خاطرات بوده است. سردار ناصح گفت: «خاطره‌ای که در سال 1372 گفتم، از قبل از عملیات مرصاد بود. اولین چیزی که می‌توانم بگویم این است که من جا ماندم و به پادگان الله‌اکبر رفتم. آنجا چند نفر از سرداران بودند و به من گفتند که سریع به کرمانشاه بروم، زیرا با من کار دارند. همه فرماندهان حتی فرمانده قرارگاه نجف، شهید نورعلی شوشتری هم در جنوب بود. در واقع کسی از فرماندهان قرارگاه یا سپاه در کرمانشاه نبود و من این موضوع را نمی‌دانستم، زیرا 48 ساعت نبودم و وقتی به کرمانشاه رسیدم، همه از زنده بودنم شادی کردند و گفتند که هرچه زودتر به قرارگاهی که در بیمارستان امام حسین(ع) زده شده، بروم، زیرا آقای هاشمی رفسنجانی که جانشین فرماندهی کل قوا بود، آنجاست.

من، اسماعیل احمدی مقدم که جانشین قرارگاه حمزه بود، ناصر شعبانی که فرمانده قرارگاه سپاه چهارم و همچنین اکبر دانشیار که جانشین دفتر فرماندهی کل سپاه بود، همگی در جلسه بودیم. ما در حال محاسبه این موضوع بودیم که چه استعدادی از عراقی‌ها برای حمله مانده است. بین ما اختلاف بود. من می‌گفتم که عراق یک لشکر زرهی به کرمانشاه آورده است و آقای هاشمی می‌گفت که یک تیپ آورده است. من با استعدادی که از عراق در گیلان‌غرب و سر‌پل‌ذهاب دیده‌ بودم، حدس زدم که احتمالاً یک لشکر زرهی را برای ادامه عملیاتش آورده است. مشغول بحث بر سر همین موضوع بودیم و ساعت حدود پنج عصر بود که گفتند یک ستون از عراقی‌ها از گردنه پاتاق در حال بالا آمدن‌اند. از نظر نظامی خیلی عجیب بود که یک ستون بدون پشتیبانی و آن هم در بعدازظهر، از گردنه پاتاق بالا بیاید. ما در این شک بودیم که آیا اینها عراقی هستند یا نه؟ ساعت حدود شش‌ و ده دقیقه بود و خبر آوردند که آنها به کرند رسیده‌اند و منافقین هستند.

با توجه به حرکتی که عراقی‌ها در کل محور‌های جبهه‌های جنوب و غرب شروع کرده بودند، همه استعداد سپاه به جنوب کشور، برای دفاع کشیده شده بود و خط‌ها در آخر جنگ به هم ریخته بود. اگر زمان را در نظر بگیریم متوجه خواهیم شد که نیمه شب 26 تیر 1367 قطعنامه 598 را پذیرفتیم و سوم مرداد اعلام کردند که منافقین عملیات‌شان را شروع کرده‌اند. به محض این که قطعنامه را پذیرفتیم، بر اساس توهمی که داشتند، گمان کردند که این به معنی شکست قطعی رژیم است. اینها از جنگ به عنوان اهرمی استفاده کردند تا تمام مشکلات را پشت آن پنهان کنند. بعد از آن فراخوان داده و هرچه نیرو از سراسر دنیا داشتند را جمع کردند. چیزی حدود پنج هزار نفر را در عراق جمع و سپس در تیپ‌های مختلف سازمان‌دهی کردند. از عربستان پول گرفته و سلاح‌هایی را از برزیل و جاهای دیگر خریداری کرده بودند. آنها طراحی کرده بودند که ظرف مدت 48 ساعت به تهران برسند! عراق سر‌پل‌ذهاب تا تنگه کل‌داوود را گرفته بود. در جلسه‌ای که با آقای هاشمی بودیم، آقای روح‌الله نوری که فرمانده لشکر 57 لرستان بود، زنگ ‌زد و ‌گفت که من رسیده‌ام و اوضاع خراب است و نیرو بفرستید. هماهنگ کرده بود که یک گردان از خودش نزدش برود. آقای صادق محصولی هم فرمانده یگان بود و چند گردان در آنجا داشت. آقای هاشمی دستور داد که گردان‌هایش را راه بیندازد و به سمت آنها برود.

در قضیه منافقین اتفاقات و صحنه‌های بسیار عجیبی رخ داد. وقتی آقای هاشمی فهمید که منافقین هستند و کرند را گرفته و به سمت اسلام‌آباد در حال حرکت هستند، به من نیز گفت تا به منطقه بروم. لشکر بدر، عراقی‌های مجاهدی بودند که برای ما علیه عراق می‌جنگیدند. اینها یک خط در جنوب داشتند و طبق برنامه خودشان نیروهای‌شان را سوار اتوبوس کرده بودند که به سمت جنوب بروند. در دشت حسن‌آباد به هم خوردند. دو نفر از بچه‌های اطلاعات لشکر انصار همدان می‌گفتند که صحنه عجیبی بود. مجاهدین عراقی که برای ما می‌جنگیدند در برابر منافقینی بودند که برای صدام می‌جنگیدند. جنگی جانانه در آنجا اتفاق افتاد و همین اتفاق باعث شد که تأخیر زیادی در حرکت و زمان‌بندی آنها انجام شود. خلاصه منافقین کرند را گرفتند و به سمت اسلام‌آباد آمدند و طبق زمان‌بندی خودشان تقریباً خوب پیش آمده بودند. قرار بود ساعت هشت شب در اسلام‌آباد و 12 شب در کرمانشاه باشند و آنجا جمهوری دموکراتیک را اعلام کنند. آنها دوشنبه حرکت کرده بودند و قرار بر این بود که چهارشنبه ظهر یا بعدازظهر در تهران باشند. برای هر جایی یک فرمانده مشخص کرده بودند. من در عملیات کربلای 10 با آقای مرادی، رئیس سابق سازمان هدفمندی یارانه‌ها) که جانشین من در تیپ نبی اکرم(ص) بود، صحبت کردم و قرار شد نیروها را به پادگان ابوذر ببریم تا اگر عراقی‌ها حمله کردند، نیروی احتیاط داشته باشیم. گردان برادران ارتش روی خط بودند و از آنها برای احتیاط به پادگان ابوذر بردم. منافقین که آمدند، نیروها به هم ریختند. آنها نیروها را از گردنه پاتاق به پشت اسلام‌آباد آوردند. خیلی جالب است که برادران ارتش گردانی داشتند که از بچه‌های اسلام‌آباد بودند. خیلی از بچه‌های آن گردان، برای پاک‌سازی شهر عملیاتی را انجام دادند و خیلی از آنها سر کوچه‌‌‌‌‌‌ خودشان شهید شدند.»

سردار ناصح ادامه داد: «منافقین برنامه‌ریزی خوبی تا اسلام‌آباد کرده بودند، اما بقیه برنامه‌های‌شان درست از آب درنیامد. محمود عطایی، رئیس ستاد ارتش آزادی‌بخش به فرماندهان تیپ‌هایی که تشکیل داده بود، گفته بود: «مطمئن باشید زمانی که صدای چرخ تانک‌های شما روی جاده‌های ایران بلند شود، مردم به استقبال شما خواهند آمد!» اما زمانی که مردم متوجه حمله شدند، به دنبال این بودند که شهر را تخلیه کنند. ما هرچه که نیرو می‌فرستادیم تا از شهر دفاع کند، به مردم برخورد می‌کردند و ترافیک شدیدی به وجود آمده بود. من به سپاه کرمانشاه رفتم و در اتاقی استاندار را ملاقات کردم. از او خواستم تا ده تا ماشین برای ما فراهم کند که بچه‌ها را به جنوب بفرستیم. زمانی که سردار شوشتری در جنوب بود و فرماندهی به عنوان فرمانده قرارگاه نجف نبود، حکم موقتی برای هماهنگی ارتش و سپاه، برای آقای احمدی مقدم صادر کرده بودند و سپس شهید صیاد شب دوم رسید و آن وقت خط ما با منافقین دقیقاً ساعت یک شب در گردنه چارزبر مشخص شد. هجوم مردم به سمت شرق بود و در آن زمان فجایع بسیاری رخ داد. در آن زمان آنها برای ما چیزی در حد داعش بودند. به خاطر دارم که چند نفر را در کنار پمپ بنزین، در حالی‌ که دست‌شان بسته بود، اعدام کردند. در بیمارستان اسلام‌آباد، مجروحین را زنده زنده با بیمارستان به آتش کشیدند. زمانی که به گردنه چارزبر رسیدند، تقریباً همه چیز مشخص شده بود و مردم نیز از آنجا گذر کرده بودند. نیروهای ما پشت گردنه، خط تشکیل دادند. مقری پشت گردنه بود که تیپ انصار بچه‌های همدان، یک گردان‌شان را آنجا گذاشته بودند. جناح چپ گردنه را پوشش داده و یک خط آنجا تشکیل دادند. گروه‌های دیگری که نیروهای‌شان عقب‌تر بودند، نیز راه افتادند. من آنجا بودم و گروهان یا گردانی که می‌آمدند را تجهیز می‌کردیم.»

وی بیان کرد: «بحث اعزام نیرو در عملیات مرصاد بسیار عجیب بود. وقتی که امام خمینی(ره) گفتند مردم به جبهه‌ها بروند، برای اولین بار در طول تاریخ جنگ، بیشترین نیرو برای جنگیدن در جبهه‌ها حضور پیدا کردند. کسانی آمدند که تا آن تاریخ اسلحه به دست نگرفته بودند. معاون وزیری به آنجا آمده بود و می‌گفت: کاری بگو تا انجام دهم. چون در وزارت راه بود و امکانات آن وزارت را در دست داشت، گفتم تا آن طرف کرمانشاه یک خط تشکیل دهد که اگر خط جلو شکست، خط دوم یا سومی داشته باشیم. ما حتی اسلحه نداشتیم تا به آنها بدهیم. در این عملیات اصلاً بحث کمبود نیرو وجود نداشت، بلکه بحث سازماندهی و تجهیز بود که ما نداشتیم. ما دو تا سه روز وقت خواستیم تا نیروهای‌مان را بیاوریم. مثلاً لشکر 27 حضرت رسول(ص) از تهران با بچه‌های اراک آمدند و از وسط منافقین یک جبهه باز کردند. در واقع تا زمان عملیات اصلی، ما در چند جا درگیری داشتیم. بچه‌های لشکر امیر‌المؤمنین(ع) از ایلام آمده و بچه‌های خود اسلام‌آباد نیز حضور داشتند. شهید صیاد شیرازی نیز نقشی کلیدی در عملیات مرصاد داشت. او وقتی آمد، هم هوانیروز ارتش و هم نیروی هوایی ارتش بمباران را شروع کردند. هلی‌کوپتر‌ها هم نقش مهمی در زدن بسیاری از خودروهای منافقین داشتند. در بسیاری از جاها شهید صیاد شیرازی شخصاً در هلی‌کوپتر‌ها می‌نشست و می‌رفت. با توجه به این که من به منطقه توجیه بودم، قرار شد که شب عملیات، تعدادی نیرو ببریم و عقبه منافقین را ببندیم. مسیر شناسایی‌شده نبود. پادگانی بالای ارتفاعات دالاهو بود. من همراه یک گردان از برادران لشکر روح‌الله بودم. آنها گفتند که از ارتفاعات بالا برویم و بچه‌های گردان شهادت را نیز به همراه خودمان ببریم و با دو گردان، عقب منافقین، بین گردنه پاتاق و سر‌پل‌ذهاب را ببندیم. ما را با هلی‌کوپتر به بالا بردند، اما شب عملیات چون در مسیر، دره‌های عمیقی وجود داشت، به موقع نرسیدیم. زمانی رسیدیم که عملیات تمام و هوا روشن شده بود. منافقین رفته بودند و تنها چند نفر مانده بودند که به ارتفاعات زدند.

ضربه اصلی را روز پنجم مرداد در عملیات اصلی زدیم و پس از آن یک ماه به پاک‌سازی گذشت. طی این یک ماه 120 نفر کشته و اسیر از آنها گرفتیم، ولی ما به لطف خدا تنها یک نفر مجروح دادیم. روز پانزدهم پاک‌سازی که خانواده‌های شهدا از تهران آمده بودند، ما یک خانم و یک آقا [از منافقین] را گرفتیم. آقا کشته شد و خانم را آوردیم. خانواده‌های شهدا می‌خواستند او را ببینند و او قبول نمی‌کرد. به شرط این که برخوردی نداشته باشند، به آن خانواده‌ها اجازه ملاقات دادیم. وقتی همدیگر را ملاقات کردند، از او سوال می‌کردند که تو ایرانی هستی، چطور توانستی علیه ایران اقدام کنی؟! در تمام اتفاقاتی که در جنگ افتاد، نقش خدا را به وضوح در همه چیز دیدیم. امکان نداشت که ما بتوانیم این همه تلفات را یک‌جا از منافقین بگیریم؛ بیش از 1200 کشته و 1800 مجروح از پنج هزار نفر نیرویی که داشتند. در واقع دیگر نیرویی برای‌شان نماند. خدا مزد مردمی که خالصانه همه‌چیزشان را در راه انقلاب دادند، این‌گونه داد.» / سایت تاریخ شفاهی ایران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس