گروه جهاد و مقاومت مشرق - ماه محرم نزدیک شده بود. هر سال مراسم عزاداری امام حسین (ع) در همان سالن که دارهای قالیبافی را در آن قرار می دادیم برگزار می شد. این سالن بزرگ قبل از اینکه هتل علوی محلی اسکان مهاجرین شود، رستوران هتل بوده و محل برگزاری جشن ها.
چند روز قبل از رسیدن ایام سوگواری امام حسین، نوجوان های پسر با پارچه های سیاه دیوارهای سالن را سیاهپوش می کردند. هرروز از بعدازظهر تا مغرب خانم ها در آنجا جمع می شدند و برنامه سینه زنی و نوحه خوانی شروع می شد. شب هم مردان ساختمان آنجا دورهم جمع می شدند و عزاداری می کردند. به غیر از مهاجرین ساختمان خودمان مهاجرین دیگر در قزوین هم به سالن می آمدند و با هم عزاداری می کردیم. گاهی اوقات اهالی بومی قزوین هم به ساختمان می آمدند و گوشه ای می ایستادند و عزاداری ما را که بیشتر به سبک جنوبی ها و برایشان جالب بود را تماشا می کردند.
مداح ما صدیقه دختر بزرگ زائر بود. پنجره ی اتاق او با پنجره ی اتاق من در یک حیاط خلوت باز می شد که آن حیاط خلوت انبار یک خانواده پر جمعیت دزفولی بود که در سالن دیگر اتاق داشتند. در واقع جزو اتاق های حمام دار بودند. گاهی اوقات من و صدیقه از پنجره باهم حرف می زدیم. از درس بچه ها گرفته تا شهرمان و قرآن و حدیث صحبت می کردیم. صدیقه زنی باخدا و بسیار باتقوا بود که حتی کمتر از اتاقش بیرون می آمد. همانطور که قبلاً اشاره کردم، همسرش مردی زحمتکش و خانواده دوست بود. صدیقه یک فرزند دختر و دو پسر داشت و پسر سومش هم در ساختمان به دنیا آمد. پسر دوم صدیقه همسن و سال سیروان بود. طفلک مادرزادی نصف زبانش بزرگ و سیاه بود و همین مسئله باعث شده بود که دهانش همیشه باز بماند و در حرف زدن هم کمی مشکل داشته باشد. ولی بچه ی بسیار باهوشی بود. انگار خداوند مهربان این مشکل او را با دادن نعمتی دیگر جبران کرده بود.
من کُرد بودم و صدیقه عرب بود و زبان مشترک ما زبان فارسی بود. صدیقه کردی متوجه نمی شد ولی من مقداری عربی می فهمیدم. یک روز حسین که از کرمانشاه به دیدن ما آمده بود یک کاست نوار کردی با خودش برای ما آورد. همان روز که آن را روشن کردیم و بعد از مدتها شعر کردی را با آهنگ می شنیدیم خوشحال شدیم. صدیقه از پنجره از من پرسید این نوار مداحی است؟ من کمی به خاطر فضای جنگ و شهدا خجالت کشیدم و در جوابش به دروغ گفتم بله. ولی بعد پشیمان شدم چون هم نزدیک ماه محرم بود و هم دروغ گفته بودم. البته من بیشتر اوقات نوارهای استاد شجریان را گوش می کردم. چون به اشعار حافظ و سعدی و مولانا علاقه وافری داشتم و شنیدن آن آهنگها به من آرامش خاصی می داد. مهتاب هم همیشه کنارم بود و می شنید. همین تکرار گوش دادن باعث شد که یک روز مهتاب ۵ ساله یکی از غزلهای حافظ را به طور کامل با صدای بلند از حفظ خواند. من از این اتفاقی خیلی خوشحال شدم. عزاداری های محرم شروع شده بود. صدیقه خیلی حزن انگیز نوحه سرایی می کرد. ما با عزاداری که به جا می آوردیم، آرامش معنوی خاصی می گرفتیم.
آنچه خواندید بخشی از خاطرات خودنوشت صبریه فلاح حسینی از زندگی مهاجرین جنگ تحمیلی است که در کتاب «اتاق شماره 24» از سوی انتشارات صریر منتشر شده. نویسنده خود از هموطنان کُرد است که با تشویق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قزوین، خاطراتش را نوشته و در قالب کتابی 380 صفحه ای منتشر کرده است. این کتاب 25000 تومان قیمت دارد و برای تهیه آن می شود با 02833361151 تماس گرفت.