به گزارش مشرق، گلعلی بابایی را میتوان به عنوان تاریخ مجسم و گنجینه خاطرات لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) توصیف کرد. صحت و سقم خاطرات و مطالب بیان شده درباره شهدای این لشگر، از جمله مسائلی است که میتوان از او جویا شد.
همزمانی انتشار این بخش از گفتگو و روز عاشورا میتواند باعث مرور نبرد عاشورایی رزمندگان لشگر ۲۷ در عملیات خیبر و شهادت فرمانده شان (شهید همت) در این عملیات باشد؛ همان طور که بارها و بارها در ذکر خاطرات این عملیات و جملات منقول از شهید همت، روی عاشورایی جنگیدن نیروها تاکید شده بود.
در این گفتگو چگونگی شهادت شهید همت و همچنین کشف هویت پیکرش نیز مرور شده است.
در ادامه مشروح این گفتگو را میخوانیم:
* آقای بابایی، شما خودتان از رزمندگان لشگر ۲۷ بودهاید. تا پیش از شهادت شهید همت، از نیروهای عادی بودید و مسئولیت نداشتید. کمی از روندی که این سالها طی کردید، بگویید!
من سال ۶۱ پیش از عملیات والفجر مقدماتی به جبهه اعزام شدم و به عنوان معاون دسته در گردان جعفر طیار فعالیت کردم. در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شدم و دست و پایم تیر خورد. وقتی به جبهه برگشتم و درمانم تمام شد، والفجر تمام شده بود. به خاطر مجروحیتم دیگر مسئولیت رزمیبه من ندادند و مسئول پرسنلی گردان شدم. اولین گردانی که مسئولیت پرسنلی اش را به عهده گرفتم، گردان حبیب ابن مظاهر بود. کتابهای «گردان نهم» و «حبیب تولدی دیگر» درباره همین گردان بودند.
بعد از آن، گردان در عملیات خیبر خیلی آسیب دید. فرمانده گردان، معاون گردان و فرمانده گروهان شهید شدند. به همین دلیل گردان حبیب با گردان کمیل ادغام شد و من با همین عنوان به گردان کمیل رفتم.
این عنوان برایم جذابیت داشت چون در کنار فرمانده لشگر بودم و یک سری کارها را انجام میدادم. آن موقع مسجد ما (مسجد جوادالائمه) هم در زمینه فرهنگی و هم اعزام به جبهه بسیار فعال بود. اعزام به جبهه مسجد هم طوری بود که همه بچهها میخواستند کنار هم باشند. هماهنگ کردن این کار کمی سخت بود. خب من به عنوان مسئول پرسنلی دستم در این جور کارها باز بود. مثلا این که همه بچهها را کنار هم قرار بدهم. بچهها چند روز پیش از عملیات خبردار میشدند و همه میآمدند و میخواستند به عملیات برسند. یکی دو هفته مانده به عملیات دیگر ظرفیت گردان تکمیل و بسته است و رزمنده جدیدی اضافه نمیشود. نیروی جدید اگر بیاید، باید به گردان پشتیانی برود و از جمع شدن این نیروها گردان احتیاط به وجود میآید. حالا بچهها که خبردار میشدند همه میخواستند بیایند و خط شکن باشند. تازه میخواستند با هم باشند. این جا جایگاه من به عنوان مسئول پرسنلی مهم بود. تا زمانی که در جبهه بودم، همین پست را داشتم.
* یعنی نیروها را قاچاقی رد میکردید که به عملیات بروند!؟
بابایی: یادم هست پیش از عملیات بدر، تقریبا ۱۰ روز مانده به عملیات شهید مهرداد رحیمی که از بچههای مسجد و شاگردان شهید غنیپور و مرحوم فردی بود، به اتکای یکی از رفقا و آقای ولی صابری که امروز عکاس است، میخواست به عملیات برود. من به سراغ آقای محمود امینی رفتم که آن موقع فرمانده گردان بود که گفت نه اصلا چنین چیزی امکان ندارد. پیش معاونش رفتم؛ شهید فتح الله فراهانی. گفت ببین حاج محمود گیر میدهد! نخواه که این کار را بکنم. برادر دیگری بود به اسم محمود پیربداغی که در والفجر ۸ شهید شد و با بچههای مسجد ما خیلی دوست بود. به او گفتم چند تا از بچههای مسجد آمده اند و میخواهند بیایند جلو! گفت خب چه کار کنم؟ چاره چیست؟ بگو بیایند آخر گردان بایستند. همین طور بود که بچهها را به عملیات میبردیم. به غیر از این کار، شب عملیات هم در کنار فرمانده گردان بودم و در واقع پیک یا بیسیمچی او محسوب میشدم.
جنگ که تمام شد، در بخش پرسنلی لشگر فعالیت کردم و پس از مدتی شدم معاون فرهنگی لشگر.
* شما هم بین نیروهایی که به لبنان رفتند، بودید؟
نه. آن زمان من در پادگان امام حسین(ع) در حال آموزش دیدن بودم.
* در تهران چطور؟ با حاج احمد متوسلیان دیدار نزدیک داشتید؟
در همان پادگان امام حسین(ع) بود. آخرین روزی که در ایران بود و میخواستند نیروها را به لبنان ببرند، در پادگان سخنرانی قرایی کرد؛ همان سخنرانی که گفت باید وصیتنامههای خود را نوشته باشید.
* و نیروها وصیتنامهها را از جیبهایشان بیرون آوردند؟
بله. همان سخنرانی بود. حاج احمد در آن سخنرانی گفت این سفر، سفر بی بازگشتی است و من شاهد این صحبتهایش بودم.
* بد نیست از شما به عنوان یک منبع آگاه در لشگر ۲۷ این سوال را بپرسیم. واقعا از حاج احمد متوسلیان خبری نیست؟ خودش که گفته بود قرار است به دست اسرائیلیها شهید شود! ولی این روزها گاهی پوسترها و طرحهای گرافیکی درباره اش تولید و منتشر میشود. فیلم «ایستاده در غبار» هم که باعث بیشتر شناخته شدنش بین مردم شد.
ببینید، کسی نمیتواند قاطعانه درباره حاج احمد اظهار نظر کند؛ خیلیهای دیگر حتی سفیر ایران در لبنان و آقای عباس عبدی که آن زمان از مسئولان سفارت بود، هیچ کس خبر قطعی نمیدهد. اسرائیل هم که میگوید من اصلا اینها را نگرفته ام و ربطی به من ندارد.
امسال در برنامه تلویزیونی راز هم در این باره صحبت شد و حرفهای آن آقای فرانسوی پخش شد که گفت روی سرم پارچه کشیده بودند ولی صدای تیراندازی و طنین افتادن بدنها را شنیدم. البته صراحتا نگفت که آن ۴ نفر را کشتند. چون در این زمینه شفاف سازی نشده و کسی نیامده که اطلاع رسانی خوب بکند، شایعات هم از هر طرف میآید. در دولت لبنان خیلی وقتها کسانی سر کار آمدند که منافع شان با ایران نزدیک بوده است. همین میشل عون که الان هست، با حزب الله دوستی دارد و میشود از کانالش استفاده کرد.
پدر حاج احمد _ حاج غلامحسین_ این همه سال چشم انتظار بود و در نهایت هیچ که هیچ. مادرش هم که در حال حاضر از پا افتاده است؛ همین طور پدر و مادر سید محسن موسوی، تقی رستگار مقدم و کاظم اخوان، همه پس از تحمل چشم انتظاری و فراغ از میان ما رفتند. بعد هم این چهرهها، ملی هستند. حاج احمد که فقط متعلق به خانواده اش نیست. او متعلق به یک کشور است. همین فیلم «ایستاه در غبار» به قول شما، شناخت بیشتری از او ارائه داد و یک مطالبه ملی درباره سرنوشتش ایجاد کرد. مطالبه مردم و قشر جوان این است که این مرد چه شد؟ ولی هیچ کس پاسخگو نیست.
* من کتاب شما «درهاله ای از غبار» را خواندم و مطلبی هم درباره اش در خبرگزاری مهر منتشر کردیم که مقایسه بین فیلم «ایستاده در غبار» و کتاب بود. در آن مطلب اشاره کردیم که کتاب در مقاطعی کاملتر از فیلم است. در مورد شهید همت چطور؟ درباره شهادت شهید همت عموما وقتی صحبت میشود، از رفتنش میگویند و درباره کیفیت شهادتش کمتر صحبت میکنند. یک ابهام هم برای خود من وجود داشت که با مطالعه برخی منابع به وجود آمده بود. تا مدتی فکر میکردم کسی که ترک موتور شهید همت بوده، شهید زجاجی بوده است. بعد متوجه شدم که همراه شهید همت در آن اتفاق، شهید میرافضلی بوده و زجاجی چند روز قبل شهید شده بوده.
این مساله در کتاب «شرارههای خورشید» به طور دقیق مطرح شده است. در مورد شهید همت، آخرین دیدارم با او روز ۱۲ اسفند سال ۶۲ بود یعنی بعد از این که لشگر، یک هفته در طلائیه عمل کرد و در ۶ مرحله عملیات کرد و در هر ۶ مرحله شکست خورد. با هزار مصیبت و سختی نتوانستیم کاری انجام دهیم. حاج همت نیروها را در پادگان دوکوهه جمع کرد. گفتند امشب فرمانده لشگر سخنرانی دارد. من آن زمان در گردان حبیب بودم و گردانمان به خط زده بود. بگذارید پیش از پرداختن به داستان همت، به این مساله بپردازم.
گردان ما اول قرار بود درطلائیه عمل کند. پس از چند روز بلاتکلیفی گفتند نه بروید در جزیره مجنون. ما همه وسایل و امکانات را جمع کردیم و آماده رفتن شدیم. فرمانده گردانمان عمران پستی معروف به برادر عبدالله بود. در منطقه جفیر یک پد آبی درست کرده بودند که نیروها آن جا امکانات و نفرات را سوار کرده و به جزیره میبردند. روز ششم اسفند، نیروهای گردان در حال سوار شدن بودند و تویوتاها و موتور تریلها را سوار هلی کوپتر میکردند. وقتی همه آماده شدند، آخرسر فرمانده گردان و اطرافیانش سوار میشدند.
عمران نگذاشت من سوار شوم. گفتم چرا برادر عبدالله؟ وقتی در والفجر مجروج شدی، خودم تو را عقب آوردم. گفت نه! پیش از این که سوار شویم شهید کارور فرمانده گردان مالک از جزیره آمده بود و گفته بود عبدالله وضع جزیره خیلی خراب است. نه پتو، نه کنسرو نه امکانات و نه هیچی نیست. بمباران هم خیلی شدید است. از این طرف میروی، جای پایت را محکم کن! برادر عبدالله به من گفت کارور این طور گفته. پس تو باید بمانی! گفتم به من چه ربطی دارد؟ من میخواهم بیایم. ولی به هر حال اجازه نداد و گفت صلاح نیست همه برویم آن طرف. بمان و وقایع بعد از ما را پیگیری کن.
من چند روز در جفیر صبر کردم. روز سوم که دیدم خبری نشد به یک قایق ران التماس کردم تا من را به جزیره ببرد. موقعی به جزیره رسیدم که بچههای گردان حبیب عملیات کرده بودند. تعداد انگشت شماری داشتند برمیگشتند و باقی یا شهید شدند یا مفقود. خود برادر عبدالله هم مفقود شد. معاونش هم همین طور.
* شهید کارور هم ظاهرا مفقود الاثر است!
بله. کارور روز قبل از عبدالله مفقود شده بود. اینها را گفتم تا برسم به روزی که قرار بود شهید همت بیاید سخنرانی کند. من در آن روز با سی چهل نفر از بچههای گردان حبیب، در ساختمانهای دوکوهه بودیم. گفتیم ببینیم چه خبر است. به میدان صبحگاه رفتیم. یک سری از بچههای گردانهای مختلف که خسته شده بودند جمع شده بودند و یک سری هم از نیروهای جدید طرح لبیکی بودند. کار طلائیه بسته شده بود و قرار بود این نیروها تلفیق شوند و به جزیره مجنون بروند. یعنی قرار بود فقط دو جزیره مجنون را نگه داریم.
آن جا بود که برای آخرین بار شهید همت را دیدم و اصطلاحا حسابی تکیده شده بود.
* آن جمله «کربلا رفتن خون میخواهد» را در این سخنرانی گفت؟
بله. در همین سخنرانی بود. آخرین جمله اش بود. گفت رودربایستی که نداریم. ۶ مرحله در طلائیه عملیات کرده ایم و شکست خورده ایم. از صدر اسلام مثال آورد و گفت این چیز تازه ای نیست. پیامبر هم در چند جا شکست خورده و شکست مقدمه پیروزی میشود. ما نباید عقب بکشیم. کربلا خون میخواهد. جمله اش «کربلا رفتن» نداشت. ۳ بار گفت بچهها، «کربلا خون میخواهد». بعد هم سخنرانی تمام شد و بچهها دورش را گرفتند. فردایش هم که روز ۱۳ اسفند بود به جزیره رفت. روز پانزدهم اسفند اکبر زجاجی شهید شد. روز هفدهم همت شهید شد.
داستان شهادتش هم خودش یک فیلم است. یعنی همان یک روز که شهید شد خودش کلی فلسفه دارد. پس از این که فشار زیاد میشود و گردانها یکی یکی به جزیره میآیند، آن قدر پاتک شدید بود، میآمدند و چند ساعت میجنگیدند بعد یک گردان دیگر میآمد. به همین خاطر شمار نیروها ته کشید. حاج همت هم پیش حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله کرمان رفت. حاجی به باقر شیبانی که پیک اش بود میگوید تو در سنگر بمان من پیش حاج قاسم میروم. ممکن است بچههای لشگر امام حسین بیایند. وقتی آمدند توجیه شان کن که کجا مستقر شوند. بعد همت پیش حاج قاسم میرود که حاج قاسم هم شهید میرافضلی را با شهید همت همراه میکند و میگوید برو به حاج همت یک گروهان بده که برود خطش را بپوشاند.
* با تانک یا توپ؟ چون سر این مساله هم ابهام وجود داشت.
نه. تانک بوده. توپ نمیتواند این قدر دقیق بزند. در آن نقطه تعداد وسایلی که به همین وسیله منهدم شدند. زیاد بود. شفازند میگوید من دیدم که موتور رفت و بعد یک لحظه، دیگر همه چیز از یادم رفت. موجی که به موتور خورد من را پرت کرد و خودم یک طرف افتادم و موتور یک طرف. اصلا یادم رفت که ما دو موتور بودیم که راه افتادیم. حالا شما به بقیه فیلم شهادت از نگاه باقر شیبانی توجه کنید.
شیبانی میگوید مدتی که گذشت و از همت خبری نشد نگران شدم و شروع کردم این طرف و آن طرف تماس گرفتن. یک شهید رضا پناهنده ای بود که شیبانی میگوید سراغش رفتم و گفتم آقا رضا بیا برویم تا قرارگاه ببینیم برادر همت چه شد. این دو نفر از همان مسیر شهید همت و به صورت پیاده میآیند. میبینند که یک موتور خراب شده و درب و داغان روی زمین افتاده است. دو پیکر هم وسط جاده افتاده اند. یک نفر هم کمی آن طرف تر، با حالتی سرگشته دارد روی زمین دنبال چیزی میگردد.
* یعنی دکتر شفازند دچار موج شده بوده و در حال خودش نبوده!
بله. موجی شده بود و حال طبیعی نداشته. شیبانی میگوید شک کردیم که این بنده خدا کیست؟ انگار دارد دنبال غنیمت میگردد! بعد میگوید به رضا پناهنده گفتم بیا این دو جنازه را بکشیم کنار جاده که وقتی وسایل رد میشوند اینها له نشوند. جالب است که شیبانی دنبال همت میگشته و متوجه نمیشود که این پیکر همت است که دارد به کنار جاده منتقل اش میکند. نکته این جاست که چرا شیبانی نباید همت را بشناسد! حسین بهزاد تحلیلی داشت که شیبانی با شنیدنش شدیدا به فکر فرو رفت. بهزاد میگفت در این زمان، هنوز نیروهای همت درگیر هستند. هنوز خط تثبیت نشده و بچهها باید خط را نگه دارند. اگر میفهمیدند که همت شهید شده قطعا خط را رها میکردند و میآمدند عقب.
خب این دو نفر جنازه را کنار میکشند و به قرارگاه میروند. در قرارگاه هم گفته میشود که نه همت این جا نیامده است. ۳ روزی میگذرد و خط تثبیت میشود. عراق هم خط اش را تثببیت میکند؛ سیم خاردار میزند و مین گذاری میکند. در نتیجه خط پدافندی تشکیل میشود و عراق از گرفتن این منطقه ناامید میشود. پس از ۳ روز شیبانی میگوید آقای محلاتی تماس گرفت و گفت برای ما مسلم است که همت شهید شده است. ولی این که کجاست نمیدانیم! شما که بیشتر با او بوده اید بروید در جمع شهدای مجهول الهویه ای که در اهواز هستند ببینید میتوانید همت را شناسایی کنید؟
* میرسیم به همان داستانی که همت را از روی بادگیرش شناسایی کردند!
بله. از روی بادگیر، چراغ قوه و زیرپیراهنش. جالب است که آن بادگیر و همان شلوار پلنگی همان روز هم تنش بوده است ولی قسمت این بوده که آن روز پیکرش را نشناسند. چرا قرار نیست همت شناسایی شود؟ به خاطر همان فلسفه ای که اشاره کردم. خب از پیکر همت، سرش از چانه به بالا را نداشت.
* عجیب است! آقای شفازند چطور نتوانست جنازه را بشناسد؟
او میگوید من همه چیز از خاطرم پاک شده بود.
* او موتور عقبی بوده است؟
بله. در یک لحظه صحنه انفجار را میبیند و بعد از آن همه اتفاق را برای مدتی فراموش میکند. بعد هم به عنوان موجی او را میبرند تا درمان شود. بعد هم که حالش خوب میشود دیگر شناساییها انجام شده بود. این قصه شهادت و شناسایی همت است. او در سردخانه شناسایی شد.
* دست چپ شهید همت هم در این اتفاق بریده میشود!
بله. از کتف جدا میشود.
* حالا که بحث شهید همت شد، خوب است درباره صحت یک جمله از شما بپرسم. از شهید همت جمله ای نقل میشود که «ما حاضریم در پوتین بسیجیها آب بخوریم». او این حرف را زده است؟
نه. اتفاقا من یک نامه به همین خاطر زدم و گفتم این حرفها چیست چاپ میکنید!
* پس نه داستان و نه جمله اش واقعی نیست؟
نه به هیچ وجه واقعی نیست.
* پس از شهید همت هم که حاج عباس کریمیو محمدرضا دستواره بودند. شما مواجهه مستقیم با آنها داشتید؟
عباس کریمیوقتی شهید شد من به سنگری رسیدم که پیکرش را در آن گذاشته بودند. و کمک کردم تا او را در قایق گذاشتیم.
* در آب افتاده بود؟ تا جایی که میدانم ترکش به پشت سرش خورده بوده.
نه در آب نیافتاده بود. در همان سنگری افتاد که روی دژ بود. به اتفاق چند نفر دیگر او را در قایق گذاشتیم و هنوز جان داشت. به سمت عقب رفتیم تا وسط هور به یک پست امداد رسیدیم. روال این است که در خط یک امدادگر حضور دارد که پزشکیار است و درمان سطحی میکند. کمی از خط عقب تر، پست امداد درست میکنند که آن جا سِرُم وصل میکنند و کمی رسیدگی بیشتر است. کمی عقب تر هم که بیایید دیگر اورژانس است که اتاق عمل و امکانات جراحی دارد. عباس کریمیرا به پست امداد رساندیم ولی پزشکیاری که آنجا بود پس از معاینه گفت امیدی نیست و حاجی تمام کرده است.
* شهید کریمیدر کدام عملیات شهید شد؟
او در عملیات بدر یک سال بعد از خیبر شهید شد.
* در شرق دجله بود؟
بله.
* دستواره چطور؟
او در سال ۶۵ در عملیات کربلای یک در منطقه مهران شهید شد.
* خب کمی به ادامه پروژه کارنامه عملیاتی بپردازیم. جلد بعدی قرار است کدام باشد؟
بابایی: راستش نمیتوان پیش بینی دقیق کرد. یکی از دوستان روی جلد سوم کار کرده و مطالبش آماده است. دیگر باید مسئولان نشر محتوا را بخوانند و برررسی کنند. میماند جلدهای چهارم و پنجم که عملیاتهای والفجر مقدماتی و یک که در فکه انجام شدند و الفجر چهار که در منطقه بمو بود؛ یعنی عملیات ناکام بمو که همان جایی بود که اختلاف سعید قاسمیبا حاج همت شروع شد. بعد هم که عملیات خیبر بود که در جلد ششم «شرارههای خورشید» چاپ شد.
* برای بعد از خیبر هم برنامه ای دارید؟
بله. بعد از خیبر عملیات بدر بود که عباس کریمیفرمانده لشگر بود.
* شهید باکری هم در بدر شهید شد!
در بدر، مهدی بود که شهید شد. پیش از او حمید باکری در خیبر شهید شد.
* آقای بابایی بالاخره انتهای عملیات خیبر چه شد؟ صحنهای در سریال مستند «سردار خیبر» هست که آقای محسن پرویز اشکش میریزد و میگوید بعد از شهادت همت منطقه آرام و ساکت شد. یکی از همرزمان شهید همت هم میگفت که انگار این آتش آمده بود او را از ما بگیرد و برود.
بله. وقتی که پیکر همت شناسایی شد، زمانی بود که دیگر خط تثبیت شده بود.
* یعنی همان زمانی که میگویید عراقیها سیم خاردار زدند و مین گذاری کردند؟
بله.
* پرونده خیبر بسته شد و رفتید برای عملیات بعدی؟
بله همین طور است.