به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بسیاری از ساکنان اهالی محله عباسی، خانواده شهیدان هاشمیان را می شناسند، این شناخت نه فقط به واسطه دو شهید این خانواده «سید جواد» و «سید حسین»، بلکه به خاطر پدر و مادری است که فرزندانی شریف را در دامان خود پرورش دادهاند. پدر شهیدان هاشمیان نه فقط پدر دو شهید بلکه پدر معنوی همه بچه های محله است که اکثر وقتش را به خواندن کتاب و نوشتن می گذراند و از پس آن توانسته است کتابی با ماهیتی دینی ـ فلسفی به نام «جلوه های نور» به چاپ برساند.
شغل پدر پیش از بازنشستگی، معلمی بود، خودش دانشجوی رشته های زبان انگلیسی و زبان فرانسه بوده است و عربی را هم تا حد احتیاج می داند، همین موضوع باعث شده است تا پدر مشغول ترجمه نهج البلاغه به زبان های فرانسه و انگلیسی شود.
14 سال گمنامی سید حسین
سید جواد متولد سال 1344 و سید حسین متولد سال 1346 است. سید حسین 18 سالش که بود به جبهه رفت و در عملیات والفجر هشت شهید شد، سید حسین که از برادرش بزرگتر بود سه سال بعد در شلمچه به شهادت رسید و پیکرش بعد از 14 سال گمنامی به خانه برگشت. هر دوی این شهدا چشم و چراغ خانه بودند، علاوه بر این دو شهید، سید سجاد و سید صادق دو فرزند دیگر حاج احمد هم از بچه های جبهه و جنگ هستند که یادگاری هایی نیز از آن دوران را در بدن دارند، به علاوه اینکه هم پسرهای خانواده و هم دخترها همه طلبه های دروس دینی هستند.
پاسخ هر سوالمان از پدر شهید را با مکث می گیریم، حاج آقا هاشمیان بعد از شنیدن هر سوال ابتدا خوب فکر می کند و بعد پاسخ می دهد، پاسخ هایی زیبا که از زبان معلمی کهنهکار گفته می شود. او از دوران دفاع مقدس چنین تعبیر می کند: «در آن زمان همه مردم اشتباق حضور در جبهه را داشتند. وقتی انسان به شهادت می رسد وارد دنیای دیگری می شود، در برخی حالت اشتیاق به شهادت بروز پیدا می کند و برخی دیگر بر اثر عوامل مختلف دیرتر به این اشتیاق می رسند. در هر صورت حضور بچه ها در جبهه وظیفه بود، حس پدری من هم موافق با این قضیه بود و بنده و مادر بچه ها مخالفتی برای این کار نداشتیم.»
برای خانواده ای که چهار فرزند خود را برای یاری دین خدا به میدان فرستاده است، شهادت اتفاق غریبی نیست، به قول پدر، شهادت هم مثل مردن است و کسی از آن خبر ندارد اما شاید بچه ها نسبت به شهادت احساسی داشتند که البته به خانواده چیزی بروز نمی دادند. پدر هم بچه ها را به امید خدا به میدان فرستاد، آنچه برایش مهم بود، جلب رضایت خدا بود، در این راه پسرها هم همکاری می کردند و با صحبت دل پدر و مادر را برای رفتن به جبهه گرم می کردند.
طلبه های رزمنده
پدر می گوید: «عادی به جبهه می رفتند که تشویشی ایجاد نکنند. چند ماه بعد بر می گشتند که به درسشان برسند، چون طلبه بودند. هر چهار فرزند درس طلبگی می خواندند.»
«آنقدر بی سر و صدا و ساکت بودند که تا قبل از شهادت، بسیاری از همسایه ها آن ها را نمی شناختند» این جمله را پدر می گوید و در ادامه می افزاید: « فعالیت های مسجدی را دنبال می کردند، قسمتی از این فعالیت ها، درس و مدرسه بود و قسمتی راهپیمایی های قبل از انقلاب و شب ها که به مسجد صاحب الزمان می رفتند. بسیار خوش اخلاق و مودب بودند، با من هم رابطه خوبی داشتند، با وجودی که در سنی قرار داشتند که باید شیطنت می کردند اما اینطور نبودند اگر هم کاری می کردند احساس مسئولیت داشتند. از نظر فکری بچه های بالایی بودند و اینکه خود به دنبال شهادت رفتند.»
حاج احمد تعابیر زیبایی از وقایع زندگی اش دارد، او شهادت فرزندانش را حکمت الهی می داند، حکمتی که در زندگی همگان جاریست و کافیست خود را در مسیر آن قرار دهند تا به مرحله ای بالاتر از آنچه هستند، برسند. او درباره شهادت دو پسرش می گوید: «یک زمان انسان از اتفاقی که رخ می دهد ناراحت است و یک زمان بابت کار بزرگی که انجام می دهد خوشحال می شود. مانند امام حسین(ع) که هرچه به ظهر عاشورا و لحظه شهادت نزدیک تر می شد، شکفته تر می شد. شهادت فرزندانم یک حقیقت بود، حقیقت به اینکه اگر کار خدایی باشد، انسان را خوشحال می کند.»
یک عکس و دو شهید
روی یکی از دیوار های خانه، عکس عجیبی از دو شهید افتاده بر زمین به چشم می خورد. سال هاست زاویه نگاه پدر و مادر بر دیواری است که تصویری از شهادت سید جواد و خون ریخته شده اش بر زمین، به روی آن نصب شده است. حکایت عکس را از پدر سوال می کنیم و او اینطور پاسخ می دهد: اولین بار، عکس را در معراج الشهدا دیدم که یادگاری برای ما شد. سید جواد و همرزمش هر دو طلبه بودند که به شهادت رسیدند. قبل از عملیات دوستش به سید جواد گفته بود امتحان داریم و باید دو روز دیگر سر امتحان باشیم، سید جواد گفته بود زود می رویم و برمی گردیم که رفته بودند و باهم به شهادت رسیدند.
پدر شهید علاوه بر نویسندگی، طبع شعر خوبی هم دارد و برخی از اشعارش را در کتابش به چاپ رسانده. کتاب را باز می کند و یکی از شعرهایش را که در وصف سید حسین نوشته است برایمان می خواند.
ای ماه من چو بدر درخشان خوش آمدی
خونین بدن ز سنگر ایمان خوش آمدی
رفتی به ناز و زود گرفتی نیاز خود
حوزه در انتظار و لیک تو اینسان خوش آمدی
لبخند تو همیشه در اشراف خاطره
ای نازنین ز مسلخ قربان خوش آمدی
راهی نه بهتر از این ره که رفتهای
جایی نه به ز محضر رحمان خوش آمدی
هدیه حضرت زهرا(س) به دخترهای جوان
پدر در پاسخ به این سوال که آیا دلتنگ پسرها می شوید، تنها می گوید «آرامش داریم» بعد در چند جمله نصیحتی به ما و جوان تر ها می کند: «جوان قبل از اینکه به مرحله ای برسد که انتخاب های بزرگ زندگی اش را انجام دهد باید خود را تزکیه کند و با تقوا شود. در استناد به این آیه سوریه بقره که می گویند اگر باتقوا باشید خداوند به شما کمک می کند. اگر انسان با تقوا باشد مورد عنایت خداوند قرار می گیرد. اگر انسان با خداوند باشد خداوند هم از ابتدا تا انتهای زندگی با او خواهد بود. در این صورت کمک می کند تا راه درست را انتخاب کند.»
حاج احمد هدیه ای معنوی از طرف حضرت زهرا(س) به خانم ها داد و گفت: « یک روز پیامبر در جمع اصحاب که حضرت علی(ع) هم در میان آنان بود پرسید که چه چیز برای زنان از همه چیز بهتر است. حضرت علی(ع) پس از آنکه به خانه برگشت این سوال را از حضرت زهرا(س) پرسید و ایشان پاسخ داد: اینکه نامحرمی را نبیند و نامحرمی او را نبیند.»