شهید مجید رشیدی - کراپ‌شده

من قول می‌دهم به ایشان (شهید ابراهیم هادی) چادر و حجاب که یادگاری حضرت زهرای مرضیه(س) است را برای همیشه حفظ کنم و در راه رسیدن به معرفت و اخلاصی نیکو همواره تلاش کنم.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اوایل انقلاب بود. روزی به مجید گفتم پایم درد می کند و برایم دشوار است هر روز از روستا تا شهر پیاده بیایم، سریع کلید موتورش را به من داد گفت: «من فعلاً به آن نیازی ندارم. دست شما باشد»

از روی سند ازدواج به مجید فرشی داده بودند، آن را به مستحقی بخشید و برای خانواده اش یک موکت ساده سبز رنگ خرید. آنچنان با زبان شیرینش از این موکت تعریف می کرد گویی روی فرشی بهشتی نشسته است.

از راست / شهید حمید شبان پور،شهید مجید رشیدی و سردار مسعود فتوت

تازه پای تلوزیون به خانه ما باز شده بود که آن را برد و به خانواده ای که فرزندان زیادی داشتند بخشید!
حقوق عیدی اش را به یک کارگر شهردار بخشید؛ بی آنکه عید آن سال خود یک ریال هم در خانه داشته باشد.
سال تحصیلی که شروع می شد کلی پوشاک و لوازم تحریر تهیه می کرد و به بچه های مستحق می رساند.
به خانه یکی از دوستان مجید در لارستان رفته بودیم. پدر خانواده فوت شده بود. روزی مجید دختر آنها را که دانش آموز بود به بازار برد و برایش مانتو، مقنعه و کیف خرید. وقتی می خواستیم به مرودشت برگردیم، کرایه برگشت نداشتیم. اعتراض مرا که دید گفت: « غصه نخور خدا می رساند.» از یکی از دوستانش به اندازه کرایه برگشت قرض کرد.
گروهان در محاصره بود، بچه ها ساعت ها بود که غذا نخورده بودند، همه از گرسنگی پشت خاکریز وا رفته بودیم، که مجید غیبش زد. ساعتی بعد آمد، لباس عراقی به تن داشت، با یک دیگ پر از برنج داغ! از بین عراقی ها رفته بود، از سنگر تدارکاتشان دیگ غذا را تک زده بود.
تازه از بیمارستان مرخص شده بود. شنید زن پدرش بستری و نیاز به خون دارد. سریع خود را به بیمارستان رساند تا خون اهدا کند. پرستار آستین مجید را بالا زد، جای زخم تازه ترکش را که دید، گفت: «آقا از شما که نمی شه خون گرفت.» مجید آستین دست دیگرش را بالا زد و گفت: «از این دست که می شه خون گرفت!»
صبح ها که بلند می شدیم، می دیدم تمام ظرف ها شسته و پوتین ها هم مرتب و واکس زده پشت در سنگر است. نفهمیدیم کار کی است تا زمانی که مجید شهید شد.
نماز و روزه و عبادتش همیشه به پا بود. بیشتر روزها را روزه می گرفت، حتی روز های گرم تابستان، حتی روز هایی که زخم های جنگ خانه نشینش می کرد.
نماز هایش هم دیدنی بود، گاه نماز هایش یک ساعت طول می کشید. می گفت شما معطل من نشوید، اگر می خواهید ناهار بخورید، بخورید که نماز من طول می کشد. گاه در نماز آنچنان اشک از چشمانش جاری می شد که هر چشمی را به حیرت وا می داشت.
گاه که نیمه شب ها از خواب بلند می شدم، می دیدم مجید بی صدا گوشه ای از سنگر آرام مشغول نماز و نیایش است!
همیشه آرزو می کرد گمنام شهید شود و پیکرش پیدا نشود. خواهش می کرد برایش دعا کنیم اگر خدا شهادت را نصیب ایشان کرد، بدنش در منطقه عملیاتی باقی بماند و خوراک پرندگان شود! آرزویش هم بر آورده شد وقتی پیکرش آمد، ذره ای گوشت بر بدن نداشت.
پسرمان ۱۰ماه بود که به شدت مریض شد. به اتفاق مجید او را دکتر بردیم و دکتر برایش آزمایش نوشت. مجید که شهید شد، پسرمان هنوز بیمار بود و دکتر می گفت: «تا جواب آزمایش قبلی نباشد دارویی تجویز نمی کنم.» هر جا را که گشتم، جواب ها را پیدا نکردم، حالم حسابی گرفته بود که شب مجید را در خواب دیدم. با مهربانی گفت: «چرا اینقدر آشفته ای؟»
-  «جواب آزمایش ها را پیدا نمی کنم.»
- «آنها بین کتاب نهج البلاغه، بالای طاقچه است!»
صبح سراسیمه از خواب پریدم، باورم نمی شد که خوابم راست باشد، نهج البلاغه را که باز کردم چشمانم به اشک نشست.


تولد: خرداد ۱۳۳۸ - مرودشت
سمت:معاون گردان امام حسن(ع) – لشکر ۱۹ فجر
شهادت:۱۳۶۴/۴/۲۰– میمک، عملیات قدس ۳
تاریخ تدفین:۱۳۶۹/۹/۴

منبع:راز یک پروانه! ( مروری بر خاطرات شهید خانمیرزا استواری و جمعی از شهدای مرودشت)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس