به گزارش مشرق، سالهای ابتدایی دفاع مقدس بسیار سخت بود. هم برای پاسدارهای جوان و هم برای ارتشی که از دل یک انقلاب سخت، با تنی مجروح بیرون آمده بود.
در مقابل اما دشمنی تا دندان مسلح، آموزش دیده و قدرتمند قرار داشت که ماشین جنگیاش را برای فتح چند روزه تهران به راه انداخته بود.
این جنگ سخت، ۸ سال طول کشید و ملت ایران با دستی خالی، در طولانیترین نبرد قرن بیستم طوری در برابر همه دنیا ایستاد تا حتی یک وجب از خاکش را از دست ندهد.
در گفتگو با سردار اکبر عاطفی فرمانده گردان علی اصغر لشکر ۱۰ سید الشهدا در سالهای جنگ تحمیلی که به دلیل اصالت گیلانیاش به میرزاکوچکخان لشکر ۱۰ معروف بود، به بررسی برخی از سختیها و مرور حوادث سالهای ابتدای جنگ پرداخته است که متن کامل این مصاحبه را در زیر میخوانید:
** امام را اینطور شناختم
* شما مثل بسیاری از پاسداران نسل اول، در سنین جوانی وارد سپاه شدید و بدون سابقه نظامیگری به جنگ رفتید. بفرمایید پیش از ورود به سپاه پاسداران و در سالهای منتهی به انقلاب که طبیعتاً سن و سال زیادی هم نداشتید، چه کار میکردید؟
سال ۵۰ وقتی که تنها ۱۳-۱۴ سال داشتم، برای کار به تهران آمدم و دو سال طول کشید تا در یک مغازه در خیابان سعدی نزدیک بیمارستان امیراعلم مشغول به کار شدم. صاحبکارم هم فردی به نام آقای معتمدی بود که به لطف وجود ایشان، سرنوشت من هم در مسیر انقلاب رقم خورد.
ما اهل فومن هستیم و خانواده ما یک خانواده پرجمعیتی بود. ۵ پسر و ۴ دختر بودیم. پدرم تا یک سنی خرج پسرها را میداد و بعد از آن (ششم ابتدایی) میگفت بروید روی پای خودتان بایستید.
به تهران که آمدم، مغازهای که در آن مشغول به کار شدم، در کنار یک مسجد قرار داشت و من بعضی روزها برای نماز به آنجا میرفتم. یک روز آقای معتمدی از من پرسید، پسرجان تو که در مسجد نماز میخوانی، از چه کسی تقلید میکنی؟ گفتم تقلید چیست؟گفت تو باید یک رساله بگیری و مقلد شوی. پرسیدم حالا چه رسالهای بگیرم و از چه کسی تقلید کنم؟ گفت برو به خیابان شاهآباد(خیابان جمهوری فعلی) و بگو رساله آقای خمینی را میخواهم.
ما هم بیخبر از همه جا رفتیم و مغازه به مغازه سراغ رساله آقای خمینی را گرفتیم.
یکی از این مغازهدارها از من پرسید کی گفته رساله آقای خمینی را بگیری؟ من هم جواب دادم صاحب کارم گفته از آقای خمینی تقلید کنم. آن مغازهدار گفت نگرد پیدا نمیکنی. بعد گفتم خب یک رساله دیگر بده. در همان قفسهها از رساله مرحوم شاهآبادی بزرگ خوشم آمد و گفتم رساله آقای شاهآبادی را بدهید.
بعد که به مغازه برگشتم، به آقای معتمدی گفتم حاجآقا شما من را سر کار گذاشتی؟ کسی رساله آقای خمینی را نداشت.
آنجا بود که مرحوم معتمدی داستان قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲، ماجراهای بازار تهران و مرحوم طیب حاجرضایی را برایم تعریف کرد و من آن موقع بود که این داستانها را شنیدم و به حضرت امام علاقمند شدم.
البته بعدها فهمیدم خود مرحوم معتمدی هم جزء مبارزین بوده و جوانهای تحصیلکرده و دانشگاهی زیادی در مغازهاش کار کردند.
ما هم دوست داشتیم در این مسیر حرکت کنیم و گهگاهی سخنرانیها و اعلامیهها را دنبال میکردیم تا سال ۵۶ که بحث شهادت آقا مصطفی خمینی و قیام تبریز و قم پیش آمد.
در آن زمان من از مغازه آقای معتمدی رفته بودم و پاتوقمان بیشتر در خیابان شریعتی تهران در مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود که در آن زمان مرحوم آیتالله خوشوقت امام جماعت مسجد را برعهده داشت و بچههای انقلابی را دور خود جمع می کرد.
آنجا اعلامیهها را میگرفتیم و توزیع میکردیم تا وقتی که انقلاب پیروز شد.
* چطور جذب سپاه شدید؟
با پیروزی انقلاب، علاقه ما هم برای حضور در فعالیتهای انقلابی بیشتر شد.
اردبیهشت سال ۵۸ که سپاه تشکیل شد، پاسدارها را در خیابان میدیدم و خیلی دوست داشتم که لباس آنها را بپوشم و به این نتیجه رسیده بودم که تنها جایی که میتوانم در آن به فعالیتهای انقلابی ادامه بدهم، سپاه است.
البته جاهای دیگری هم مثل جهاد سازندگی بود ولی من هیچ تخصصی در کار صنعتی و کشاورزی نداشتم.
برای عضویت در سپاه رفتیم فرمی را پر کردیم و ثبتنام کردیم.
** میزان حقوق یک پاسدار در سالهای ابتدای انقلاب
* یادتان هست فرمی که پر کردید چه پارامترهایی داشت؟
یکی این بود که حداقل حقوقی که کفاف زندگیتان را میدهد، چقدر است؟ من نشستم و حساب کردم و دیدم من مستأجرم و بچه دارم و دیدم اگر از ۳۵۰۰ تومان به من کمتر حقوق دهند، زندگی عادی من دچار مشکل میشود. آمدم بنویسم ۳۵۰۰ تومان، اما پیش خودم گفتم نکند اینها فکر کنند من به خاطر حقوق عضو سپاه شدم. برای همین نوشتم ۲ هزار تومان.
البته اولین حقوقی که در سپاه گرفتم ۳۲۰۰ تومان بود چون آنها میدانستند که من بچه دارم و مستأجر هستم اما آنها که مجرد بودند ۲ هزار تومان حقوق داشتند که اکثراً هم نمیگرفتند.
صندوقی گذاشته بودند در یک اتاق و میگفتند خودتان بروید حقوقتان را بردارید. فضای آن ایام اینطور بود و عموماً برای حقوق جذب سپاه نمیشدند.
** شبانه خودم را به تهران رساندم تا به پاوه برویم
* شما پیش از شروع جنگ تحمیلی در درگیریهای کردستان و مقابله با ضدانقلاب در غرب هم شرکت داشتید؟
بله من سال ۵۶ وقتی ۱۹ سال داشتم ازدواج کردم و سال ۵۷ هم خدا یک دختر به ما داد. ماه رمضان سال ۵۸ به اتفاق همسر و فرزندم به خانه پدریمان در شمال رفته بودیم. یادم هست که آخرین جمعه ماه مبارک رمضان بود که اخبار اعلام کرد در شهر پاوه درگیریهایی صورت گرفته است.
شبانه به تهران آمدم و صبح زود به پادگان ولیعصر کنونی رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم من ماه پیش ثبتنام کردم و الان آمدهام که اگر نیاز باشد از همین امروز کارم را شروع کنم.
ما را به همراه تعداد دیگری از نیروها، سوار دو سه دستگاه مینیبوس کردند و برای آموزش به پادگان سعدآباد (امام علی فعلی) بردند.
حدود ۳۰۰ ـ۴۰۰ نفر بودیم که تا غروب همان روز گروهانبندی شدیم و به این ترتیب یکی از گردانهای سپاه را تشکیل دادیم.
۱۵ روز آموزش دیدیم و به کردستان اعزام شدیم. البته جنگ پاوه مدت زیادی طول نکشید و با فرمان قاطع حضرت امام، کارش یکسره شد و ما هم به تهران برگشتیم.
* موقع شروع جنگ در ۳۱ شهریور ۵۹ تهران بودید؟
بله. به تهران که برگشتیم مشغول برخی ماموریتهای شهری شدیم. مثل حفاظت از سفارت آمریکا که سال ۵۹ توسط دانشجویان اشغال شده بود.
درگیر همین کارها بودیم که شهریور ۵۹ جنگ شروع شد. من در نمازخانه پادگان ولیعصر بودم و ۷ گردان عملیاتی سپاه آنجا مستقر بود که یک مرتبه صدای انفجار آمد. البته ما در تهران انفجار زیاد دیده بودیم؛ مثل بمبگذاری هایی که منافقین میکردند اما این صدای انفجار متفاوت بود.
دقایقی بعد اخبار اعلام کرد که که عراق حمله کرده است و ما هم به حالت آمادهباش بودیم.
** بدون هیچ شناختی به غرب رفتیم
* شما به غرب اعزام شدید یا جنوب؟
همان شب اعلام کردند اگر کسی داوطلب است به «سرپلذهاب» برود. شبانه راه افتادیم و صبح روز بعد به سپاه باختران رسیدیم که مصادف با روز سوم جنگ بود و هر کس از مرز با هر وسیلهای که توانسته خود را به کرمانشاه میرساند.
بچههای زیادی از نقاط مختلف کشور خصوصا تهران و مازندران و شهرهای عربنشین آمده بودند و تعداد ۱۰۰ نفر هم از گروهان ما به سرپرستی آقای مصطفوی [که قهرمان تیراندازی در قبل از انقلاب بود و بعد از انقلاب حفاظت از بیت امام خمینی را بر عهده داشت] برای سد کردن حرکت دشمن به سرپل ذهاب اعزام شدیم.
تانکهای عراقیها تا آنجا آمده بودند و تعدادشان آنقدر زیاد بود که ما اول فکر می کردیم تانک های خودی باشند.
جالب است یک سری از بچهها رفته بودند اعتراض کنند که چرا این تانکها جلوی پیشروی عراقیها را نمیگیرند که اسیر شدند.
* شناختتان از منطقه و وضعیت ارتش عراق چقدر بود؟
ما هیچ آشنایی با منطقه نداشتیم. تا قبل از آن هم نه به عنوان تفریح و نه به کار آنجا نرفته بودیم.
یک روز گفتند جمع شوید محمد بروجردی میخواهد صحبت کند. من آوازه شهید بروجردی را در کردستان شنیده بودم اما ایشان را زیارت نکرده بودم. دیدیم یک جوان با ریشهای بور و بدن لاغر خودش را معرفی کرد و گفت که ما باید راهی جبهه سرپلذهاب شویم. پرسیدیم با کدام امکانات ما یک ژسه داریم با دو سه خشاب. گفتند ما یک آرپیجی و سه قبضه توپ ۱۰۶ هم تهیه میکنیم.
من از شهید بروجردی پرسیدم برادر بروجردی عراقیها کجا هستند؟ گفت فقط اینقدر میدانیم که در کرمانشاه نیستند. هر کجا هستند باید برویم آنها را پیدا کنیم.
ما روزهای اول حتی اینقدر اطلاعات نداشتیم که بدانیم عراق در «کرند» است یا «اسلامآباد» یا «سرپلذهاب».
خلاصه شهید بروجردی سه قبضه توپ ۱۰۶ و دو دستگاه جیپ از سپاه گرفت و با همان مینیبوسهایی که از تهران آمده بودیم به طرف سرپلذهاب حرکت کردیم.
اول به اسلامآباد رفتیم و بعد هم کرند و سپس پاتاق. موقعیت پاتاق به گونهای بود که میگفتند اگر یک پیرزن با یک مسلسل آنجا بنشیند، میتوانید جلوی لشکر دشمن را بگیرید چون همه حرکتها به جاده آسفالته منتهی میشود و آنها نمیتوانستند در جاده آسفالته فعالیتی داشته باشند.
اگر عراقیها در پاتاق مستقر میشدند، معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظار ما بود. اول از همه دسترسی ما به پادگان ابوذر که بچههای نیروی هوانیروز مثل شهید شیرودی و کشوری آنجا بودند، قطع میشد.
بالای پادگان ابوذر ارتفاعاتی به نام «کَلداوود» است که بخشی از آن را برش دادند و تنگهای به نام تنگه کل داود درست کردند که یک جاده آسفالته از داخل آن میگذرد و بعد از آن هم شهر سرپل ذهاب است.
وقتی وارد شهر میشوید، سمت چپ شما منطقهای است که به ارتفاعات بازیدراز معروف است و بالای این ارتفاعات پادگان ابوذر است.
وقتی به پاتاق رسیدیم آثار و عوارض حملات دشمن کاملاً مشخص بود و از همینها فهمیدیم که قاعدتا عراقی ها در سرپلذهاب نیستند و از جایی دورتر منطقه را میزنند.
با همان مینیبوس ها به خیابان اصلی رفتیم تا به گفته شهید بروجردی یک مکانی را به عنوان مقر فرماندهی انتخاب کنیم. نهایتا به یک مدرسه به نام مدرسه پروین اعتصامی رسیدیم ولی اینقدر این مدرسه را با خمپاره زده بودند که چند روز طول می کشید تا آنجا را تمیز کنیم تا فقط افراد بتوانند آنجا بخوابند.
نه بیسیمی داشتیم و نه هیچ امکانات دیگری اما همین حضور مانع نزدیکی عراقیها به پاتاق شد.
* در آن ایام که هنوز تشکیلات سپاه چندان ساختارمند نشده بود و افراد اکثرا جوان بودند و سابقه نظامیگری هم نداشتند، چطور کار را پیش میبردید؟ امکاناتی هم که نداشتید.
شهید بروجردی که فرمانده ما بود، کار را به خود بچهها واگذار کرده بود و میگفت فقط اطلاع بدهید چند نفر و کجا میروید. هر کاری که تشخیص میدهید درست است، انجام دهید.
به عنوان مثال ۴ نفر با هم جمع میشدیم و میگفتیم یک تانک دشمن در فلان منطقه است برویم آن را شکار کنیم. در یکی از این درگیریها ما اینقدر در دشت پیشروی کردیم که به نیروهای عراقی رسیدیم. ابتدا آنها شروع به تیراندازی پراکنده کردند که ما گمان کردیم نیروهای خودی باشند اما بعد ما را زیر آتش سنگین گرفتند و چون در دشت بودیم نمیدانستیم کجا پناه بگیریم. اینقدر ما برای عقبنشینی از این منطقه سینهخیز آمدیم که تا دو روز فقط مشغول درآوردن خار و سنگریزه از تن همدیگر بودیم.
در همین درگیریها بود که اسلحه ژ۳ من از کار افتاد. خدمت آقای بروجردی رفتم تا اسلحه جدید بگیرم، پیش خودم فکر میکردم لابد در این سه چهار روزه پشتیبانیهایی رسیده است اما آقای شهید بروجردی گفت برو از باختران اسلحه بگیر. من از جبهه سرپلذهاب پیاده تا ارتفاعات کلداود آمدم و بعد به سپاه کرمانشاه رفتم، اسلحه ژ۳ خودم را تحویل دادم و یک اسلحه عملیاتی تحویل گرفتم و دوباره به جبهه سرپلذهاب بازگشتم این مثال را زدم که بگویم چقدر در جبهه سرپلذهاب فقر و کمبود امکانات وجود داشت.
** غافلگیر شده بودیم
* این بلبشو و مشکلاتی که گویا در اوایل جنگ خیلی هم فراگیر بوده، تا کی ادامه داشت؟
من معتقدم پرداختن به روزهای شروع جنگ مهمتر از این است که مثلاً بخواهیم یک عملیات در اواسط جنگ را موشکافی کنیم چون اوایل ما واقعاً نمیدانستیم چه کار باید بکنیم.
شما باید برای شناخت بهتر اوضاع آن روزها، وضعیت انقلاب را ببینید. عراق ۱۹ ماه پس از پیروزی انقلاب به ما حمله کرد در حالیکه ساختار کشور دچار تغییر و تحول اساسی شده بود. این دگرگونی فقط مختص نهادهای دولتی و حکومتی نبود بلکه مثلا ارتش را هم تحت تاثیر قرار داده بود. بخشی از فرماندهان ارتش فرار کرده بودند، برخی خائن بودند و اعدام شدند.
سپاه هم که در سال ۵۸ تشکیل شد، درگیر غائله هایی در گنبد، خوزستان، ترکمنصحرا و ... بود و اعضای زیادی هم نداشت. سپاه در مجموع با ۳ـ۴ هزار نفر تشکیل شد و ساختار آن به گونهای نبود که در مقابل یک ارتش منظم کلاسیک مثل ارتش حزب بعث عراق با آن توانمندی ها بایستد.
هیچ آمادگی برای چنین مقابله نابرابری وجود نداشت یا حداقل من نمیدانم. من ۱۰ سال تحقیق و مطالعه کردم اما جایی ندیدم که ارتش ایران خودش را برای مقابله با ارتش عراق آماده کرده باشد. این وضعیت بلبشویی که میفرمایید، ناشی از این بود که ما غافلگیر شده بودیم.
** شیرودی نامه بنیصدر را درخصوص عدم همکاری با سپاه نشانمان داد
* یکی از موضوعاتی که درمقطع ابتدایی جنگ راجع به آن زیاد صحبت میشود، کمبود امکانات در سپاه و عدم همکاری ارتش برای در اختیار قرار دادن تجهیزات به سپاه است. شما در این خصوص چه نظری دارید؟
شهید شیرودی نامه بنیصدر به عنوان فرمانده کلقوا را در پادگان ابوذر نشان داد که به هوانیروز باختران دستور داده بود هیچ نوع همکاری با سپاه صورت نگیرد، این ابلاغیه فرمانده کل قوا در آن ایام بود.
البته افرادی مثل [شهیدان] شیرودی و کشوری چون بچههای انقلابی بودند، برخلاف دستورات بنیصدر، با سپاه همکاری میکردند و یا مثلا در همان منطقه، نیروی ارتشی داشتیم که میرفت با فحش و ناسزا ۱۰ ـ ۱۵ خمپاره میگرفت و به بچههای سپاه میداد. اما این طور نبود که ارتش به صورت سازمانی به او دستور داده باشد که به کمک سپاه برود. بسیج هم هنوز در روزهای اول، وارد جنگ نشده بود.
این در حالی بود که سپاه در واقع در ابتدای جنگ به کمک ارتش رفته بود چون وظیفه نگهداری از مرزها با ارتش است اما ارتش آن روز نمیخواست سپاه وارد ماجرا شود.
** به ظهیرنژاد گفتم ما هیچ امکاناتی نداریم
یک مرتبه ما به همراه آقای [تیمسار] ظهیرنژاد به یکی از مقرهای ارتش رفتیم که در اختیار سرهنگ هوشنگ عطاریان [که بعدها اعدام شد] بود که فرماندهی توپخانه در یکی از مناطق را برعهده داشت. یادم هست که شهید شیرودی هم در منطقه بود و خودش را به آن جلسه رساند.
ما به آقای ظهیرنژاد اعتراض کردیم و گفتیم وضعیتمان به شدت نابسامان است و هیچ چیز نداریم و هیچکس هم کمکی نمیکند. ما باید خودمان راه بیفتیم به پادگان ابوذر برسیم و مثلا به آقای شیرودی بگوییم که چه چیز لازم داریم. بعد آقای شیرودی مثلا با هلیکوپتر کبرا بیاید دو راکت شلیک کند. این وضع که نمیشود. ما نه بیسیم داریم نه هیچ امکانات دیگری. یک گردان آدم هست و یک ماشین آهوی قدیمی که هم آمبولانس ماست، هم تدارکاتچی و برای ۳۰۰ نفر نان و آب میآورد.
آقای ظهیرنژاد گفتند درست میشود و ما کمک میکنیم، اما آقای عطاریان گفتند من تعداد محدودی توپ دارم که فقط میتوانم نیروهای خودم را پشتیبانی کنم. ما گفتیم جبهه، جبهه شماست و مسئولیت با شماست، شما وقتی میگویید نیروهای خودمان یعنی فقط نیروهای ارتش؟ اینجا بود که آقای شیرودی در دفاع از ما وارد موضوع شد و مقابله کرد و ایستاد.
وقتی کار به جر و بحث کشید، آقای ظهیرنژاد دخالت کرد و گفت من با دوستان صحبت میکنم.
وضعیت جبهه ما واقعا اینگونه بود. آنوقت در این حال بود که امام هم فرموده بودند: «دیوانهای آمده سنگی انداخته و رفته، چنان سیلی به صدام میزنیم که از جایش نتواند بلند شود».
شاید ما پیش خودمان میگفتیم امام در جماران نشسته و از اوضاع جنگ خبر ندارد. چطور سیلی میزنیم؟ ما اینجا حتی یک اسلحه ژ۳ و یا یک آرپیچی نداریم.
اما نگاهی که ما داشتیم با نگاهی که حضرت امام داشت متفاوت بود و این تحول بعد از ۴ـ۵ ماه اتفاق افتاد.
** در جنگ آموزش دیدیم
ببینید ما خیلی چیزها را در جنگ یاد گرفتیم و آموزش دیدیم. مثلا یادم میآید یک روز شهید بروجردی ما را صدا کرد و گفت روی تپههای «کوره موش»، بچههای کرمانشاه با عراقیها درگیر هستند و کار دیگر به نبرد تن به تن کشیده شده. ما با تعدادی از بچهها و آن آهوی معروف، پیاده و سواره خود را به ارتفاعات کوره موش رساندیم. چند نفر از بچههای سپاه و نیروهای محلی کرمانشاه آنجا بودند.
همان شب قرار گذاشتیم که سازماندهی کنیم. در ارتفاعات ماندیم و فکر کردیم برای مقابله با عراقیها باید یک سنگر داشته باشیم که پشت آن کمین بگیریم و تیراندازی کنیم. ما سنگهایی را که در آن تپه وجود داشت روی هم گذاشتیم و سنگر درست کردیم. الان که به خاطر میآورم خندهام میگیرد که به جای اینکه در ضدشیب سنگر بسازیم در شیب و درست در دید عراقیها سنگر ساختیم.
این را میخواهم بگویم که ما در جنگ دائم یاد گرفتیم و آموزش دیدیم واقعا ارتش روزهای اول پای کار نیامد که آموزش بدهد.
** نظر آیتالله خامنهای در خصوص متون نظامی ارتش
* فکر نمیکنید یکی از دلایل عدم همکاری ارتش و سپاه با هم، جدای از موضوعاتی مثل کارشکنیهای بنیصدر، اختلاف فرهنگ و نگاه افراد هم بود؟ مثلا نوعی بیگانگی بین ارتش ها و سپاهی ها وجود نداشت؟ اینکه بچه های سپاه هم ارتشیها را از خودشان ندانند.
شاید خود ما هم مقصر بودیم که کمتر به سمت ارتش میرفتیم. به عنوان مثال حتی اگر آئیننامهها و جزوات ارتش را میخواندیم برخی دوستان میگفتند اینها چیست که میخوانید؟ انگار مطلبی کفرآمیز یا الحادی بود.
من به خاطر دارم که بعد از جنگ در دافوس (دانشگاه فرماندهی و ستاد) که بودیم، آئیننامههای ارتش را خدمت حضرت آقا بردیم و گفتیم که نظرتان را راجع به این آئیننامهها بفرمایید. ایشان مطالعه کرده بودند و زیر آن تقریظی نوشته بودند که نگویید این برای ارتش ایران یا برای ارتش آمریکاست، این تجربه صدها سال جنگ نظامیان دنیاست که جمع شده و این آئیننامه تدوین شده است. سعی کنید به نحو احسن از آن استفاده کنید و آن را بومیسازی کنید.
ما بعضا چنین توجهی به موضوع نداشتیم. هم ما و هم ارتش احساس بیگانگی با هم میکردیم. فکر میکردیم اینها ارتشیهایی هستند که تا دیروز در خیابانها با آنها درگیر بودیم و حالا نمیتوانیم در یک سنگر با هم بجنگیم. فکر نمیکردیم آنهایی که ما را مورد هدف قرار میدادند، کسان دیگری بودند و حالا افرادی آمدهاند که انقلاب را قبول دارند و سینه سپر کردهاند برای حفاظت و حراست از مرزهای جمهوری اسلامی.
* شما این کمبود امکانات را به فرماندهان بالادستی خودتان هم منتقل میکردید؟
بله می گفتیم. ولی خب امکانات نبود و ما هم احساس میکردم که جنگیدن تکلیفمان است و باید بجنگیم با همه کمبودها و نبودها.
* یادتان هست از مواردی که تذکر می دادید و یا اعلام نیاز میکردید چه چیزهایی بود؟
یکی دو مورد نبود. مثلا به آقای محسن رضایی میگفتیم نیروهای عملیاتی ما که شبها برای شناسایی میروند فاقد دوربین دید در شب هستند، آن زمان تحقیق کرده بودیم و میدانستیم که در انگلیس با فلان میزان هزینه میشود این دوربین را خرید و در اختیار هر واحد عملیاتی گذاشت. تا مجبور نباشند برای رصد دشمن تا توی بغل آنها بروند.
عراق هم چنان خطوط خود را جابهجا میکرد که عکسی که شما امروز بر فرض از زمین شلمچه میگرفتید ۴ روز بعد این زمین آن زمینی نبود که با عکس تطابق داشته باشد.
گاهی هواپیما از منطقه فیلمبرداری و عکسبرداری میکردند اما ۳ روز بعد تصویر به دست ما میرسید و در این مدت، عراق تمام عوارض را جابهجا کرده بود.
** آشنایی با فرمانده دستمالسرخها
* شما به عنوان یک نیرویی که بیشتر در غرب بودید، با شهید اصغر وصالی هم کار کردید که فرمانده گروه دستمال سرخ ها بودند. بفرمایید این آشنایی از کجا شروع شد؟
روز هفتم یا هشتم جنگ بود که ما در جاده قصرشیرین در تعقیب و گریز با یکی از ماشینهای عراقی بودیم. هنگام غروب، یک بنده خدایی آمد و به ما گفت دوست دارید امشب اینجا کمین کنیم و چند تانک عراقی را بزنیم؟ ما پرسیدیم با کدام امکانات؟ اصلا شما چه کسی هستید؟ گفت من اصغر وصالیام.
اصغر وصالی فرمانده گردان۳ سپاه بود اما چون همیشه در کردستان بود، من او را ندیده بودم.
ساعت ۱۲ شب که سر و صداها خوابید، اصغر وصالی گفت احتمالا اینها (عراقیها) رفتهاند تانکهایشان را پارک کردهاند. ساعت ۲ شب متوجه شدیم که ماشینهای عراقی بجای اینکه از سرپلذهاب به سمت قصرشیرین حرکت کنند، بر عکس از قصر شیرین به طرف سرپلذهاب میروند.
اصغر وصالی بچهها را جمع کرد و گفت دو طرف جاده بایستید و آماده باشید چون احتمالاً اینها نیروهای خودی هستند. بعد گفت من به آنها فرمان ایست میدهم اگر فرار کردند، معلوم می شود نیروهای عراقی هستند و با آنها درگیر میشویم.
اصغر سر یک پیچ ایستاد و به اولین ماشین جیپی که از آنجا رد میشد فرمان ایست داد و او هم فرار کرد.
بلافاصله درگیر شدیم و یک آتش بازی بزرگی به راه افتاد و ما فهمیدیم که با کمترین نیرو هم میشود تاثیرگذار بود.
** ۲ موضوع از جنگ ایران برای چینیها و کره ایها جالب بود
* خیلی ممنون از اینکه وقتتان رو در اختیار ما قرار دادید. اگر در انتها موضوعی باقیمانده که ما سوال نکردیم، بفرمایید.
ببینید جنگ ما یک جنگ عادی نبود. اینکه مثلا در برخی فیلمهای سینمایی و یا سریالها به موضوعات کم اهمیت توجه میکنند و یا مثلا ارتش عراق را یک مشت افراد بی عرضه و دست و پا چلفتی نشان میدهند، اینگونه نبود.
ارتش عراق یک ارتش قدرتمند، با نظم و آموزش دیده و مجهز بود. نیروی هوایی، توپخانه و زرهی بسیار قوی داشت.
چرا ما خیلی از عملیاتها را در شب و یا در زمستان انجام میدادیم؟ برای اینکه از تاریکی شب و باران و گل و لای استفاده کنیم.
شما همین سپاه را در جنگ نگاه کنید. نیروی بسیجی که برای انجام عملیات میآمد، نیروی رسمی نبود. خودش شغلی داشت. معلم بود، کشاورز بود، دانشجو بود یا ...
اینها بعد از عملیات سر کار خودشان برمیگشتند و نمیشد آنها را مدت طولانی در منطقه نگه داشت.
بچههای ما با توان کم جلوی چنین ارتشی را گرفتند و برای نمونه عملیات فاو یک عملیات بزرگ و سخت و فنی بود که بچه های ما انجام دادند و باور آن برای خیلی از نظامیان دنیا سخت بود.
ما وقتی برای طی یک دوره در دافوس به چین و کره رفته بودیم، آنها ۲ سوال اصلی از ما میکردند یکی اینکه شما چطور در برابر تک شیمیایی ارتش عراق پدافند میکردید و دوم اینکه چطور با نیروهای شبه نظامی مثل بسیج از رودخانه اروند گذشتید.
** بچههای جنگ در گیرودار بازیهای سیاسی گم شدند
کلام آخر اینکه رسانههای ما و مسئولان دستگاههای فرهنگی که تعدادشان هم کم نیست باید بروند سراغ بچههای جنگ. نه فقط سراغ فرماندهان اصلی. فرماندهان گروهان و دستهها و حتی نفراتی که در خط مقدم بودند، تیربارچی، آرپیجی زن و یا ... بودند. اینها حرف برای گفتن زیاد دارند اما متاسفانه رسانهها آنطور که به اخبار جنجالی سیاسی و یا اختلاس و دعوای سیاسیون میپردازند، برای بازگویی حماسههای سال های دفاع وقت نمیگذارند و متاسفانه بچههای جنگ و کسانی که باید الگو باشند برای نسلهای آینده در این بازیهای سیاسی گم شدند.