گروه جهاد و مقاومت مشرق - شاید روزی که محسن به دنیا آمد کسی تصور نمیکرد20 سال بعد پسرارشد حسین آقای قصاب در جریان جنگی که عراق بر کشور ما تحمیل میکند به شهادت برسد. آن روزها اسم محله بهداشت «قلیونی» بود وآب و برق و تلفن و گاز نداشت و «محسن آقاباباییان» و بیشتر بچههای آن روزگار که از خانوادههای قشر کارگر بودند به سختی بزرگ میشدند. روایت مادر این شهید را در این صفحه بخوانید.
محلهای که بیشتر زمین کشاورزی بود
قدیمیترهای محله بهداشت بهخاطر دارند که در محله قلیونی تک و توک چند تا خانه یک طبقه بود و بقیهاش زمینهای کشاورزی که در آن گوجهفرنگی و پیاز و سیبزمینی و لوبیا و فلفل میکاشتند، همان روزها بود که «اکبر میرجلیلی» و «معصومه میرجلیلی» دست دختر 4 ساله و بچههای قد ونیم قدشان را گرفتند و به این محله آمدند. «صغری میرجلیلی» مادر شهید میگوید: 4 ساله بودم که همراه پدر و مادر و بچهها به تهران آمدیم و ازسال 1329 در محله قلیونی ساکن شدیم و هنوز هم اینجا زندگی میکنیم.
زنده باد مادر با این حافظه قوی
مادر شهید با اینکه 71 ساله است حافظه بسیار خوبی دارد و تاریخها را خیلی خوب به یاد دارد. او اینها را مدیون ورزش و پیادهروی میداند و میگوید: محسن سال 1344در همین خانه به دنیا آمد و سال 64 در منطقه فاو درعملیات والفجر 8 شهید شد. او با اشاره به اینکه محسن پسر خوب و درسخوانی بود میگوید: ابتدایی را در مدرسه بهشتی که نزدیک خانه بود خواند و راهنمایی و دبیرستان را در مدرسهای در سهراه آذری خواند. کلاس یازدهم بود که درس و مشق را رها کرد و از طرف بسیج به جبهه دو کوهه رفت و 3 ماه در آنجا ماند. بعد از آن 9 ماه به جبهه رفت و برگشت و درسش را ادامه داد و دیپلمش را گرفت.
حسین قصاب به مردم نسیه میداد
مادرشهید یادی ازگذشته میکند ومیگوید: همسرم حسین، قصاب بود و نزدیک کورهپزخانهها مغازهای گرفته بود. گوسفند میخرید و میکشت و گوشتش را میفروخت. آن روزها یک رأس گوسفند 150تا تک تومنی بود و به همسایهها نسیه میفروخت و آنها ماه به ماه به حسین پول میدادند وچوب خط میکشیدند. آن ایام زمان شاه بود ومغازه حسین نچرخید و ورشکست شد. خیلی سختی کشیدیم حتی فرش زیرپایمان را فروختیم و زیلو انداختیم. او ادامه میدهد: بعد از آن میرفت میوه و ترهبار میخرید و بارالاغ میکرد و در محله میفروخت تا اینکه در محله تولیددارو مغازهای اجاره کرد و میوهفروشی باز کرد.
همسایگان جدید کسی را نمیشناسند
حالا 32 سال از شهادت محسن گذشته ومادردر طبقه پایین خانهای قدیمی تنها زندگی میکند وتنها پسرش حمید درطبقه بالا. زندگی بیشترمادران شهدا شبیه به هم است اما نقطه مشترکشان این است که به شهادت فرزندانشان در جبههها برای دفاع از کشور و مردم افتخارمیکنند. او درپاسخ به این سؤال که آیا همسایگان و اهالی محله به خانوادههای شهدا احترام میگذارند میگوید: همسایگان و کاسبان قدیمی که خانواده شهدا را میشناسند احترام میگذارند اما بیشتر خانههای قدیمی تبدیل به آپارتمانهای بلند مرتبه شده و همسایگان جدید اصلاً همدیگر را نمیشناسند و از حال و روز هم خبر ندارند.
پدر شهید مشکلگشا و مردمدار بود
مادرشهید با اشاره به اینکه در قدیم کاسبان و ریشسفیدهای محله مشکل گشای اهالی بودند میگوید: حسین چون قصاب منصف و مورد اعتمادی بود همه به او احترام میگذاشتند و مشکلات زندگی و گاهی مالی خود را با او در میان میگذاشتند و حسین در حد وسع کمک میکرد و من هم در مسجد اگربتوانم ومردم راهنمایی بخواهند پا در میانی میکنم اما بیشترمردم ازمن میخواهند برای آنها دعا کنم و من همیشه برای همه مردم و رفع شدن گرههای زندگی و گرفتاریهای روزگار دعا میکنم.
مشکل مردم بیکاری جوانان است
مادر شهید از مردم و مسئولان توقعی ندارد ومیگوید: همه مردم خوبند و باید درحق هم دعا کنیم که هیچکس افتاده نباشد و به کسی محتاج نشود. او با بیان اینکه خدا را شکرسقفی بالای سرم دارم میگوید: مهمترین مشکل کشور بیکاری جوانهاست و از مسئولان میخواهم برای جوانان و بیکاری آنهاکاری کنند.
در محله امنیت کامل داریم
به اعتقاد مادرشهید، در محله بهداشت و 12 متری شهید آقا باباییان امنیت کامل برقرار است و همه همسایهها از این شرایط راضی هستند. او میگوید: در محله ما معتادی وجود ندارد و سرقت و دزدی نمیشود و حتی مردم با هم درگیر نمیشوند و دعوا نمیکنند وهمسایههای محله با آرامش و امنیت در کنار هم زندگی میکنند. دسترسی آسان به بازار خرید و مراکز درمانی مانند بیمارستان غیاثی ازمزیتهای محله بهداشت یا همان «قلیونی» سابق است.
آن غروب را خوب به یاد دارم
او غروب 17 آذر سال 1364 را خوب به خاطر سپرده است؛ روزی که محسن را از زیر قرآن رد کردند و راهی جبهه شد و دیگراو را ندیدند: به پدرش گفته بود وقت سربازی رسیده باید خودم را معرفی کنم وهرچه حسین گفته بود برو ارتش آشنا دارم که به تهران منتقل کند، قبول نکرده و گفته بود کسی که فقط یک بارجبهه را دیده باشد نمیتواند در تهران خدمت کند. اسمش را درسپاه نوشت و برای خدمت به جبهه اعزام شد. با هم به راهآهن رفتیم و محسن با قطار به دوکوهه رفت.
مادر شهید با بیان اینکه از محسن بیخبر بودیم میگوید: در این مدت هیچ خبری ازاو نداشتیم تا اینکه 28 بهمن خبردادند شهید شده وقتی پیکرش را برای خداحافظی به خانه آوردند صورتش را بوسیدم، خونی بود.... بغض میکند. هنوزهم پس از32 سال دلش بهانه پسرارشدش را میکند: تیر به پهلویش خورده بود وقتی داشته کنار سنگر بند پوتیناش را میبسته ترکش خمپاره میخورد به پهلویش و از آن طرف هم شیمیایی میزنند. آنجا پلاکش را گم کرده بود و به دوستانش گفته بود نشانی خانه را با ماژیک روی سینهام بنویسید تا خانوادهام مرا پیدا کنند. وقتی پیکرش را آوردند روی سینهاش نشانی همین خانه نوشته شده بود و با مراسم تشییع باشکوهی در قطعه 53 بهشتزهرا(س) دفن شد.
* همشهری محله 18