گروه جهاد و مقاومت مشرق - «مردانگی به سن و سال نیست» جمله ای که بسیار شنیدهایم، شاید اصلا این جمله بعد از جنگ تحمیلی برای همه ما مفهوم پررنگتری به خود گرفت، زمانی که بچه های 13-14 ساله، به قول معروف هنوز پشت لبشان سبز نشده بود که تصمیمی مردانه گرفتند و به هر راهی متصل شدند تا برای رفتن مهر تایید بگیرند. نوجوان های کم سن و سالی که برای مملکت خود آینده ای روشن ترسیم کرده بودند، آینده ای که خود را در ساختن آن شریک می دانستند و هیچ چیز نمی توانست آنها را از این هدف دور کند. در دوران هشت ساله دفاع مقدس در اصفهان کم نبودند مردانی چون «حاج مهدی عطایی» که در نوجوانی تمام پایگاه های بسیج را سر می زدند تا از قافله مردان جا نمانند.«سیزده ساله بودم و به دلیل اینکه جثه ضعیفی داشتم، هیچ کجا مرا قبول نمیکردند، دست بردن در شناسنامه و کارهایی شبیه آن هم کارساز نبود، چون به محض دیدن من، متوجه سن و سالم میشدند.»
در اصفهان همه جا دست رد به سینه مهدی عطایی میزنند؛ اما دست بر نمیدارد و ناامید نمیشود، چرا که یقین دارد با وجود سن کم برای دفاع از میهن آمادگی کامل دارد «پس از آنکه از پایگاههای اصفهان ناامید شدم به دولت آباد رفتم، یکی از دوستانم در قسمت بسیج آنجا فعالیت میکرد و چون دل من نشکند، فرمی داد که پر کنم و گفت گروهی برای اعزام به پادگان داریم که اگر قسمت شود تو را هم با آنها می فرستیم.»
از اینکه راهی برای رفتن پیدا کرده است در پوست خود نمیگنجد، هر روز به دولت آباد می رود، در کارهای آنها خود را شریک میداند، حتی برخی شبها در پایگاه نگهبانی هم میدهد «دیگر خود را جزو آن پایگاه میدانستم و امید داشتم که میروم، زمان اعزام آن گروه به پادگان فرا رسید؛ ولی مرا اعزام نکردند، چرا که میگفتند پادگان تو را قبول نمیکند و برمیگرداند. از آنها خواهش کردم سر قول خود بمانند و به هر نحوی هست مرا بفرستند. به من گفتند باید منتظر بمانی.»سال تحصیلی آغاز میشود؛ اما باز هم مهدی هر روز پس از مدرسه به پایگاه دولت آباد سر میزند تا اینکه سرانجام در بیستم مهرماه سال 61 قرار میشود پایگاه سه نفر را مستقیم بدون اینکه به پایگاه بروند، از دولت آباد به اهواز بفرستد و این چنین امکان اعزام مهدی 13 ساله هم مهیا میشود «کلاس دوم راهنمایی بودم، 20 روز از مدرسه گذشته بود که راهی سرزمین عشق شدم، آن روز احساس کردم به تمام آرزوهایم رسیدهام، سوار اتوبوس شدم. ما را به استانداری خوزستان بردند.»
در طرح تقسیم چون مهدی عطایی بسیار کم سن و سال و ریزنقش است او را به پایگاه شهید صدوقی، عقبه لشگر امام حسین(ع) در قسمت تبلیغات اعزام میکنند «آقایی به نام سربازی مسئول پایگاه شهید صدوقی مردی قد بلند، سیاه چهره و بسیار مقتدر بود و راستش را بخواهید از او میترسیدم، مرا به قسمت تبلیغات برد . وظیفه من مکبر نماز بودن و توزیع پاکت نامه، وصیت نامه، دفترچه یادداشت به رزمندهها و انجام کارهای تبلیغاتی از این قبیل بود.»اما هدف او بسیار فراتر از انجام چنین کارهایی بود و آمده بود تا نقشهای مهمتری ایفا کند، به دنبال راهی بود تا خود را به رزمندهها برساند
«هر شب تقریبا ساعت 9 میخوابیدم که برای اقامه اذان صبح و تکبیرگویی بیدار شوم، یک شب برحسب اتفاق تا ساعت 11 بیدار بودم که اتوبوسی از اصفهان وارد شد، کسانی که مرخصی بودند و به هردلیلی نتوانسته بودند زودتر خودشان را برای عملیات محرم برسانند، برای ملحق شدن به آنها آمده بودند، همانطور که ایستاده بودم، شخصی از پشت سر چشمانم را گرفت، وقتی نگاه کردم یکی از بستگان ما بود.»با آشنای خود درد و دل میکند و از اینکه به زور در قسمت تبلیغات نگهش داشتهاند، گلایه دارد و آرزویش را این میداند که خود را به رزمندههایی برساند که مستقیم با دشمن میجنگند «از من پرسید از لشگر امام حسین(ع) چه خبر؟ گفتم در اندیمشک و دهلران مستقر شدهاند. گفت میخواهی شما هم در عملیات شرکت کنی؟ گفتم چه میگویی؟ از خدا میخواهم ولی مطمئنم اجازه نمیدهند. گفت من راهش را میدانم، برو و مرخصی شهری بگیر تا با هم به اندیمشک برویم.
با ترس و دلهره فراوان از آقای سربازی مرخصی شهری گرفتم و به این طریق به اندیمشک رفتیم. در آنجا یکی از بچه های لشگر امام حسین(ع) را دیدیم و ما را به همراه خود به لشگر برد.»گردانهایی که قرار بود عملیات محرم را انجام دهند، همه در دو موقعیت ائمه و حضرت زهرا(س) مستقر شده بودند و خود را برای عملیات آماده میکردند، وقتی آنها به موقعیت ائمه میرسند، پرسان پرسان گردان موسی بن جعفر(ع) را پیدا میکنند، آن زمان حاج علی ردانی پور؛ برادر سردار شهید مصطفی ردانی پور فرمانده آن گردان بود «فامیل ما رفت پیش حاج علی ردانیپور و توضیح داد که این بنده خدا به دلیل مشکلاتی نتوانسته خود را به موقع برساند و از او اجازه شرکت در عملیات را خواست. حاج علی اما نمیپذیرفت و میگفت بچهها برای عملیات آماده، سازماندهی و مسلح شدهاند و شما دیر آمدهاید. خلاصه که به دنبال آقای ردانی پور راه افتاد و به او التماس کرد که به او اجازه دهد. به هر زوری که بود، قبول کرد و بعد گفت: «اجازه دهید ایشان هم در عملیات شرکت کند.» یکدفعه چشمش که به من افتاد، نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: «این بچه کجا بوده؟ این باید به کودکستان برود، با این قد و قامت میخواهد بیاید عملیات؟»
حرفش را عوض کرد و نه محکمی گفت. آن لحظه من در ذهنم فقط به این فکر میکردم که چگونه به اندیمشک و از آنجا به اهواز بازگردم، جواب آقای سربازی را چه بدهم و از همه مهم تر، اگر بازگردم تمام کاخ آرزوهایم ویران می شود. در نهایت به زور و درحد گریه مرا قبول کرد و من برای اولین بار می توانستم در عملیات شرکت کنم.»حال باید برای عملیات مجهز شود، به او اسلحه میدهند اما نوبت به پوتین و لباس که میرسد برای پسر 13 ساله ریزنقشی چون او چیزی در بساط ندارند «حتی کوچکترین پوتینها هم برای پای من بزرگ بود به همین دلیل به جای پوتین یک جفت کفش کوهنوردی چرم که به آنها پوست شتری میگفتند به من دادند.
لباس هم اندازه من نداشتند؛ اما چون در پایگاه اصفهان هم لباسها اندازه من نبود، یک روز دوچرخه خود را در میدان امام فروختم و پول آن را به خیاط دادم تا اندازهام لباس نظامی بدوزد، همان لباسها را با خود آورده بودم، حتی پلاک هم نداشتم و چون زمانی برای صادر کردن آن نبود، بدون پلاک و کارت به عملیات رفتم.»پسر نوجوان سر از پا نمیشناسد که برای اولین بار قرار است در عملیات مهم و عظیمی چون عملیات محرم شرکت کند و دوشادوش مردان بزرگ بجنگد. او که هیچ تصویر روشنی از عملیات ندارد، از فامیل خود میخواهد برایش توضیح دهد، او هم بالای سر چادرها با خاک دپو درست میکند و از روی آن نیرویهای عراقی و خودی را برایش تشریح می کند» همینطور که برایم توضیح می داد، حجت الاسلام مصطفی ردانی پور بالای سر ما رسید و گفت چیکار میکنید؟ خاکبازی میکنید؟ وقتی برایش توضیح دادم، خیلی خوشش آمد، بوسهای بر سر من زد و مرا تشویق کرد، به یاد دارم آن زمان دستش را گچ گرفته بود و با پارچهای به گردنش آویزان کرده بود.»
آن زمان مصادف با ماه محرم بوده و به نقل از رزمندهها در همان چادرها مراسم روضه و سینه زنی برپا بود، در خاکها دسته های عزاداری به راه میانداختند و جو معنوی بسیار خوبی حکمفرما بود «یک شب قبل از نماز صبح خواب دیدم که میخواستیم عکس بگیریم که یکدفعه آسمان غرش عظیمی کرد. از خواب بالا پریدم، دیدم همه بچه های گردان نشستهاند و منتظر دستور فرمانده هستند. صدای آسمان نبود بلکه صدای توپ و خمپارههای دشمن بود که کل اردوگاه را زیر آتش قرار داده بود. بچهها با اولین گلوله بیدار شده بودند؛ ولی من چون بچه سال بودم شاید خوابم کمی سنگینتر از بقیه بود و دیرتر از همه بیدار شدم، به دستور فرمانده سریع از چادرها بیرون آمدیم، تعدادی از بچهها شهید و تعدادی زخمی شده بودند.»به سمت دیگر جاده میروند، آنجا زمین بکری است که هیچ امکاناتی ندارد، کل لشگر امام حسین(ع) آنجا جمع شدهاند، فرماندهها میآیند و گردانها را مجدد سازماندهی میکنند
«فرمانده محسن رضایی سخنرانی کرد و گفت باتوجه به شرایطی که برای منطقه به وجود آمده باید عملیات را امشب انجام دهیم، فقط دعا کنید کمی هوا ابر شود که دشمن حضور ما را متوجه نشود. ناهار را همانجا خوردیم و بعدازظهر سوار ماشینها شدیم، هوا تاریک بود که به خط مقدم رسیدیم.»ابر بسیار سیاهی آسمان منطقه را فرا میگیرد، مهدی عطایی جزو گردان موسی بن جعفر(ع) باید به عنوان اولین گردان و خط شکن وارد منطقه شوند «حرکت که کردیم باران شروع شد تا مچ پای ما در آب فرو رفت، کفش و جوراب ها خیس شد، دفعه دوم که مجبور بودیم از رودخانه رد شویم تا زانو و دفعه بعدی تا سینه در آب بودیم. بارندگی ادامه داشت، سیل راه افتاد، رودخانههای فصلی پیوسته نبود.
پس از هر مسیر خشکی- که البته خشکی هم نبود، پر از گل و لای بود که به کفشها می چسبید و حرکت را سخت می کرد- باید رودخانه ای دیگر را رد می کردیم، گاهی این رودها تا پنج متر عرض داشت، چون جثه من کوچک بود و نمیتوانستم به راحتی قدم بردارم، اسلحه مرا دوستان حمل میکردند تا من از آنها عقب نمانم، به همین ترتیب که رودها را پشت سر میگذاشتیم آب شدت بیشتری میگرفت، نزدیک دشمن که شدیم و به رود آخر که بعد از آن سیم خاردارهای دشمن مشخص بود، رسیدیم، آب از سر من گذشت جوری که مجبور شدم دستانم را در گردن یکی از بچههای گردان که قد بلندی داشت قلاب کنم و با او حرکت کنم. از آب که بالا آمدیم عملیات شروع شد، فرمانده حاج علی ردانی پور بالا ایستاده بود. به من گفت شما به دنبال من بیا تا در تیررس دشمن قرار نگیری و بعد از گروه خطشکن برو؛ ولی من قبول نکردم و با بچههای دیگر همراه شدم.»
رزمندهها به محض بالا آمدن از آب کار خود را شروع میکنند، گردان خطشکن میدان مین را رد میکند تا مسیر برای سایر رزمندهها مشخص شود «با عبور از میدان مین، بچههای جلوتر یکی پایش قطع شده بود و دیگری ترکش به شکمش خورده بود. صحنههای غم انگیزی بود؛ اما به هرحال مینها را رد کردیم و بچههای پشت سر به پیروی خط ما میآمدند، پس از عبور از کانال ها به سنگرهای دشمن رسیدیم، شروع به پاکسازی سنگرها کردیم، به قدری سرعت عمل ما بالا بود که از دسته خودمان پنج دقیقه جلوتر بودیم، به هنگام پاکسازی سنگرها یک تیر به ران پای من خورد، همانطور که دوستم چفیه را به ران پایم میبست، تیر دیگر به مچ همان پایم خورد، به او گفتم یک تیر دیگر خوردم، چفیه خودش را هم باز کرد و به مچ پایم بست و گفت شما دیگر نمیتوانی حرکت کنی، باید همین جا بمانی، خلاصه مرا در شیاری گذاشت که محفوظ باشد و خودش رفت.»
تیر خورده است؛ اما بازهم دست از فعالیت برنمیدارد، پایی برای راه رفتن ندارد؛ اما بچههای دیگر را زبانی به مسیر اصلی هدایت میکند، شاید برای نسل ما و نسل های بعد از ما تصور اینکه چگونه یک پسر 13 ساله میتواند این شرایط بحرانی را مدیریت کند، کمی سخت است «همانطور که در سراشیبی خوابیده بودم، جنبه راهنما داشتم، به رزمندهها روحیه میدادم و صلوات میفرستادم تا اینکه پس از یکساعت و نیم چون امکان حضور آمبولانس نبود مرا با پی ام پی به اهواز بردند و پس از جراحی پا برای مداوای اصلی به بیمارستان نکویی قم فرستادند.»
البته ناگفته نماند در همان روزها که رفتن نوجوانها در عرصه جنگ امری عادی بود، بازهم مردم با دیدن جثه ضعیف و کوچک مهدی بهت زده میشدند. «روزهایی که در بیمارستان قم بستری بودم وقتی مردم برای ملاقات میآمدند، چون من کوچک بودم تخت من از همه تختها شلوغتر میشد، با دیدن آن همه احساسات پاک مردمی یک روز ناخودآگاه بلند بلند گریه کردم، با بلند شدن صدای من، تمام تختهایی که کنار من بودند هم شروع به گریه کردند. دوران جنگ دورانی منحصر به فرد بود، دورانی که جزو خوبی، پاکی و مهربانی چیزی دیگری نمیدیدید.»
عملیات محرم با موفقیت به پایان میرسد هرچند عملیاتی غم انگیز برای جامعه ایران مخصوصا اصفهان به شمار میرود، عملیاتی که در آن بسیاری از رزمندهها مظلومانه تنها بر اثر سیلاب شهید میشوند. «صحنههای بسیار وحشتناکی ایجاد شده بود که رزمندهها با وجود اینکه سختی های زیادی در عملیاتهای مختلف دیده بودند؛ اما توان تحمل این شهادت دسته جمعی را نداشتند.»مهدی عطایی از بیمارستان قم مرخص میشود، چند ماهی هم در اصفهان تحت مراقبت قرار میگیرد و به محض بهبود، دوباره راهی وادی عشق میشود «پس از آنکه دوباره میخواستم بروم مرا اعزام نمیکردند، میگفتند شما کوچک هستی. هر چقدر میگفتم من در عملیات محرم شرکت کرده و حتی مجروح هم شدهام باز مخالفت میکردند؛ اما دست بر نداشتم و در عملیاتهای مختلف شرکت کردم، هرچند عملیات محرم هنوز هم در مخیلهام نسبت به تمام عملیاتها برجستهتر است.»
*روزنامه اصفهان زیبا