گروه جهاد و مقاومت مشرق - دو پا و یک دستش را تقدیم اسلام و خاک اسلامیاش کرده است، اما ثانیهای از رفتن به جبهه پشیمان نشده و هیچگاه از اینکه اعضای بدنش را در راه ارزشهایش داده، ناراحت نشده است. دردهایش روزبهروز زیاد میشود اما این دردهای طاقتفرسا برای او سخت نیست، برای او این دردآور است که در جامعه درباره جانبازان و ایثارگران تبلیغات اشتباه شده و مردم فکر میکنند همه شرایط برای خانوادههای آنها مهیا است. او هنوز خود را به اسلام بدهکار میداند، ولی از مسئولان گلایه دارد که آنها را نادیده گرفتهاند. گفتوگوی ما با علی عباسپور را در ادامه میخوانید:
خود را معرفی بفرمایید.
علی عباسپور، متولد سال 42 در شهرری و جانباز 70 درصد قطع دو پا و یک دست هستم. یک پسر و یک دختر دارم. پسرم فوقلیسانس و فارغالتحصیل دانشکده عمران دانشگاه تهران و دخترم فوقلیسانس روانشناسی است. برادرم به نام حیدرعلی عباسپور سال 65 در سومار به شهادت رسیده است.
چند ساله بودید که به جبهه رفتید؟
اولین مرتبه سال 61 وقتی 19 ساله بودم که بهعنوان نیروی بسیجی برای غائله کردستان به بانه اعزام شدم. معمولا بچههای شهرری به کردستان میرفتند. بعد از اینکه برگشتیم جزء نیروهای تیپ 27 محمد رسول ا... شدم.
بعد از اینکه از کردستان برگشتید، به کدام منطقه عملیاتی رفتید؟
بعد از اینکه برگشتم، جزء نیروهای تیپ 27 محمد رسول ا... شدم. بعد به منطقه عملیاتی جنوب و پادگان دوکوهه رفتیم. آن زمان متوسلیان فرمانده تیپ بود که مدت کمی با او محشور شدم و بعد هم که به ترتیب فرماندهان بعدی آمدند.
در کدام عملیاتها حضور داشتید؟
در عملیاتهای فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان. در واقع در بیشتر عملیاتها شرکت میکردم تا اینکه در عملیات کربلای یک آزادسازی مهران، جانباز شدم.
خاطرهای از دوران دفاع مقدس بگویید.
نمیخواهم بگویم خاطرات جنگ، نخنما یا کهنه شده است. جنگ زیباییهای خود را داشت. یک زمانی وقتی روحانیون یا منبریها واقعه شام را اینگونه تعریف میکردند و میگفتند یزید، خانم زینب (س) را به بارگاه خود برد و گفت دیدی با برادرت چه کار کردیم و حضرت زینب (س) فرمود من جز زیبایی چیز دیگری ندیدم؛ ما باور نمیکردیم و میگفتیم مگر میشود در جنگ زیبایی باشد؟ اما وقتی وارد جنگ و مسائل آن شدم، واقعا زیباییهای جنگ را دیدم. الان هر کجا مینشینیم و دوستان جنگ را میبینیم که خاطرات مختلفی از جنگ میگویند، همیشه همه خاطرات مناطق مختلف، زیبایی دارد. من به دوستانی که اهل این مسائل هستند خیلی دوست ندارم راجع به جنگ توضیح دهم، چون بعد از جنگ نسبت به ما و امثال ما جفا شده است. جایی که من را برای سخنرانی دعوت میکنند میگویم دیگر از جنگ تعریف نکنیم و در مورد بعد از جنگ و اینکه وضعیت ما چه شده است، بگوییم. ما را فراموش کردهاند، گفتند که جبهه دانشگاه است و بچهها همه درگیر مسائل و بیکار شدند. الان من، دو بچه دارم که دارای مدرک فوقلیسانس از دانشگاه تهران هستند اما بیکارند.
یک نفر از من پرسید که«واقعا پشیمان نشدید که جنگ رفتید؟» گفتم« خدا را گواه میگیرم به اندازه یک ثانیه پشیمان نشدهام. » از مسئولان دلخور هستیم. ما انسانها، اجتماعی آفریده شدهایم. وقتی زندگی امروز را مثل پازل کنار هم بچینیم اگر یکی کم باشد، اذیت میشویم. مثلا فرزند و همسر توقع دارند. مادیات و معنویات کنار هم هستند. به بچهها میگویم ما که به جبهه رفتیم و جانباز شدیم یا برادرم شهید شد، برای مملکتمان رفتیم. هر کجا هم باشد گردن راست میکنیم و میگوییم «ما با افتخار این کار را کردیم و رفتیم و پای ارزشهایمان ایستادیم.» ولی شهدای مدافع حرم واقعا بیشتر از شهدای دفاع مقدس مظلوم هستند.
آرزوهای شما آن زمان چه بود؟
یک زمانی من کمک آرپیجی بودم، یک رزمندهای بزرگتر از من بود و من کمک او بودم. یک روز با خودم گفتم «خدا کند این شهید شود و من آرپیجیزن شوم.» حتی آرزوهایمان هم به این شکل بود. جنگ واقعا زیبایی زیاد داشت، من هیچ موقع از جنگ کردن و به جنگ رفتن پشیمان نشدم. در جنگ من ندیدم عراقیها به راحتی عقبنشینی کنند. در فیلمهایی که میسازند مردم فکر میکنند عراقیها خیلی ترسو بودهاند، اما ما در هیچ عملیاتی ندیدیم عراقیها ترسو باشند. آنها نیز تا آخرین فشنگ پای کار میایستادند و وقتی خشاب خالی میشد میگفتند «دخیل یا خمینی.»
جنگ زیبایی زیاد داشت. در یکی از عملیاتها، دوستم شهید شده بود، به برادرش گفتم «داداش حبیب؟» گفت«بله؟» گفتم «جنازه داداشت را عقب ببریم.» گفت «به ما مربوط نیست.» من خیلی ناراحت شدم و گفتم «برای چی به ما ارتباط ندارد؟» گفت «لشکر، تعاون دارد، آنها جنازه را عقب میبرند.» گفتم «برای چی این کار را میکنی؟» گفت «او شش ماه جبهه آمده و شهید شده، ما دو سال در جبهه هستیم، هیچ نشدیم، او مزدش را گرفت.» یعنی تا این حد بچهها با جنگ و شهادت ملموس بودند. جنگ کاری کرده بود که مرگ از بچهها میگریخت. یعنی واقعا از روبهرو شدن با بچههای جبهه و جنگ میترسید.
نحوه جانباز شدن شما به چه شکل بود؟
عملیات کربلای یک جانباز شدم. قبل از عملیات ما از عملیات والفجر 8 آمده و تا فاو رفته بودیم و در حال استراحت بودیم. من در گردان انصار الرسول بودم. حضرت امام (ره) فرموده بودند«مهران باید آزاد شود.» ما هم مختصری استراحت کردیم که به ما درباره عملیات گفتند. چون حضرت امام(ره) فرموده بودند مهران باید آزاد شود، اسم عملیات را کربلای یک گذاشته بودند.
شب اول عملیات، مهران را گرفتیم. اما درگیری خیلی زیاد و سخت بود. صبح قبل از اینکه درگیری شروع شود، من نماز صبح را خوانده و خوابیده بودم که در خواب دیدم دست چپم که الان قطع است، قطع شده است. بعد از بیدار شدن به یکی از دوستان به نام محمد بذرافشان گفتم «محمد من خواب دیدهام که دستم قطع شده است.» گفت «من هم خواب دیدهام که دستم تیر خورده است.» با او شوخی میکردم و میگفتم «تو خودت را آدم حساب میکنی؟ من آدم درست حسابی هستم که دارم خوابم را تعریف میکنم.» بعد از گرفتن مهران، یک روز و نیم آنجا بودیم. چند تا از بچههایمان هم شهید شدند و درگیری بود. ساعت یک و نیم شب خدا رحمت کند رضا دستواره، قائممقام لشکر محمد رسول ا... با شهید سعید مهتدی و شهید محمد پوراحمد، که جانشین معاون گردان بود، آمدند و گفتند «یک درگیری در ارتفاعات غلاویزان شروع شده و دو طرف، دو تا گردان زدهاند، یک طرف خالی است و بچههای شما بروند.» ما هم برای عملیات رفتیم که یک توپ 120 کنار پای ما اصابت کرد، چند تا از بچهها شهید و مجروح شدند. یک نفر قطع نخاع شد و بنده هم از ناحیه هر دو پا و دست چپ، قطع عضو شدم.
وقتی متوجه شدید که دوتا و یک دستتان قطع شده، چه حسی داشتید؟
لحظهای که جانباز شدم، به دلیل اینکه چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمیکردم که جانباز شدهام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را میبست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمیدانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قویای داشتم وقتی دکتر آستینهای لباسم را قیچی میکرد، همچنان به هوش بودم ولی نمیدانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلا ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آمادهباش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خونهای بین موهایم را پاک میکردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خندهام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لبهایم را نمناک میکرد، گفت «به من میخندی؟»گفتم «نه به تو فکر نمیکنم.» گفت «پس به چی میخندی؟» گفتم «والا من نمیدانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیدهام، خندهام گرفته است.»
تا به حال شده که از اینکه جانباز شدهاید، ناراحت شده باشید؟
تا امروز یک لحظه هم پیش نیامده که از این موضوع ناراحت شوم. گاهی اوقات به دوستان میگویم «ما از این مردم توقع نداریم و طلبکار هم نیستیم.» یک بار خدمت یک بزرگواری گفتم «ما به اسلام بدهکاریم و از جمهوری اسلامی طلبکاریم.» گفت «چه طلبی دارید؟» گفتم «طلب ما این است که یکسری افرادی مسئول ما شدند که هیچ کاری نمیکنند، ولی از مردم هیچ توقعی نداریم، ولی از مسئولان توقع بیش از این را داشتیم.» ما الان هزار رقم درد داریم، بچهها بزرگ شدهاند و توقع دارند. در جامعه هم طوری جا انداختهاند که همه فکر میکنند برای یک فرزند جانباز همه شرایط مهیا است. اینها دردآور است وگرنه سخت نیست. ما دوست داشتیم و جنگ رفتیم و از هیچ کس هم توقع نداریم. ولی از مسئولان توقع داشتیم که مردانگی و انسانیت را برای کسانی که همه زندگی خود را دادهاند و مشکلات دارند یا بیکار هستند، به کار ببرند. همه اینها حساب کتاب دارد. این دنیا هم جواب ندهند یک روزی باید جواب دهند. به یک بزرگواری گفتم «حالا حق ما را نمیدهید، یکی میآید و حق ما را میگیرد.»
با همسرتان چطور آشنا شدید؟
قبل از اینکه جانباز شوم، خانوادهام با همین خانواده که الان وصلت کردهام، درباره ازدواج ما صحبت کرده و چون اخوی شهید شده بود، ادامه صحبت را برای بعد از سالگرد برادرم گذاشته بودند که من جانباز شدم. بعد از آن هر چه اصرار کردم و از مشکلات و گرفتاریهای کسی که دو پا و یک دست ندارد گفتم و تمام شرایط سخت و ناگوار را برای او توضیح دادم، اما همسرم گفت «من پای این ازدواج ایستادهام.» ما ازدواج کردیم. کار همسران جانباز از جهاد هم بالاتر است. به نظر من همسر کسی که جانباز 70 درصد است، خود او 120 درصد جانباز است، چون خیلی سخت است. من سعی میکنم خیلی به همسر و فرزندانم زحمت ندهم، اما خیلی سخت است.
*«فرهیختگان»