به گزارش مشرق، «محمدجواد اخوان» در یادداشت روزنامه «جوان» نوشت:
ریچارد نیکسون (سی و هفتمین رئیسجمهور ایالاتمتحده امریکا) در اواخر دهه ۸۰ میلادی و در زمانی که جنگ سرد هنوز به پایان نرسیده بود، کتابی با عنوان «پیروزی بدون جنگ» به رشته تحریر درآورد و دکترین امریکا در مقابله با کشورهای رقیبش از جمله اتحاد جماهیر شوروی را ترسیم نمود. او صراحتاً از کشاندن نبرد به داخل محیط شوروی سخن گفت و راهبرد فرهنگی را برای بهزانو درآوردن ساکنان آن روزهای کرملین مناسب قلمداد کرد.
درست همان روزها، اما سردمداران کرملین و کمونیستهای مسکو، بیتوجه به این واقعیتی که نیکسون برملا کرده بود، نظارهگر روند جدیدی در شوروی بودند که در ظاهر اصلاحات سیاسی و اقتصادی در حال رخ دادن بود. در سال ۱۹۸۵ میخائیل گورباچف به صدارت هیئترئیسه اتحاد شوروی رسید و نوید اصلاحات سیاسی و اقتصادی را برای عبور از چالشهای مزمنی که این کشور در طول سالیان متمادی حکومت کمونیسم به آن مبتلا بود، به جامعه بزرگترین کشور دنیا داد.
در اثنای برنامه ظاهراً امیدبخش گورباچف آنچه برجسته مینمود، در پیش گرفتن سیاست جدی «تنشزدایی» با غرب و امید به حل مشکلات اقتصادی با تعامل گسترده با غرب بود. در طرف مقابل استراتژیستهای کاخسفید فرصت ذیقیمتی را که در امید و التماس گورباچف وجود داشت بهخوبی درک میکردند و آن را فرصت مغتنمی برای پیروزی بدون جنگ بر بلوک شرق میدیدند. چنانکه الکساندر لنون و فرانسیس فوکویاما در کتاب «دموکراسی در راهبرد امنیتی امریکا: از ترویج تا حمایت» مینویسند: «در ابتدای ریاستجمهوری ریگان، بسیاری از مشاوران نزدیک وی نمیخواستند که هیچ تماسی با شوروی برقرار شود؛ اما بعدازآنکه جورج شولتز بهعنوان وزیر خارجه به تیم پیوست، سیاست عدم تماس را به چالش کشید و استدلال کرد که ایالاتمتحده نیاز دارد تا نهفقط با سران شوروی، بلکه با جامعه شوروی نیز وارد تماس و ارتباط شود...
شولتز هیچگاه اجازه نداد که مذاکرات (با شوروی) تنها به کنترل تسلیحات محدود شود، بلکه وی به دنبال دستور کار وسیعتری بود که همواره شامل حقوق بشر و دموکراسی نیز میشد. شولتز هیچگاه مذاکرات یا افزایش تماسها را امتیازی برای مسکو یا مشروعیتبخشی به دیکتاتوری کمونیست نمیدانست. حتی در بحثها در خصوص بازگشایی کنسولگری دو کشور که مخالفان تندرو آن را نشانه ضعف امریکا میدیدند، شولتز با قوت از این ایده حمایت کرد.»
شولتز حتی دیپلماسی و ارتباطات رسمی با شوروی را نیز راهی برای گسترش و تسهیل نفوذ داخلی در این کشور میدید. وی در سال ۱۹۸۲ یعنی سه سال قبل از روی کار آمدن گورباچف طی یادداشتی در خصوص اهدافش از گسترش روابط دیپلماتیک با شوروی نوشت: «معتقدم که گام بعدی از سوی ما باید پیشنهاد یک توافقنامه فرهنگی جدید میان امریکا و شوروی و بازگشایی کنسولگریهای دو کشور در کیف و نیویورک باشد... هر دو این پیشنهادها بهنظر شورویها مناسب است، اما وقتی از دیدگاه عملی و واقعبینانه امریکا به آنها نگاه کنیم، بهروشنی به نفع ما هستند. »
مذاکرات به بهانه خلع سلاح آغاز شد و گورباچف که چارهای جز اعتماد و اتکا به غرب نمیدید با شتاب حداکثری به دنبال امتیازدهی به غرب بود. کار بهجایی رسید که شوروی بخشی از فرایند خلع سلاح را بهصورت یکجانبه و داوطلبانه انجام داد، بیآنکه منتظر اقدام متقابل غرب باشد. در مقابل هر انعطافی که در حاکمان جدید کرملین رخ میداد، ساکنان کاخسفید بهجای انعطاف و امتیازدهی متقابل، به پیشبرد سناریوی خود مطمئنتر شده و طبیعتاً مطالبات جدیدی روی میز مذاکرات قرار میدادند. مذاکرات چند سال تداوم یافت و گورباچف که بزرگترین قمار سیاسی عمر خود و شوروی را انجام داده بود، چارهای جز تداوم راهی را که شروع کرده بود نمیپذیرفت.
شروع و تداوم مذاکرات، علاوه بر عقبنشینی روزافزون بلوک شرق، فرصت مغتنم دیگری را برای غربی فراهم میآورد و آن نفوذ گسترده و آشکار در جامعه روس و سایر مردم شرق اروپا بود. این نفوذ زمانی معنادار شد که صف چند کیلومتری در مقابل شعبه تازه افتتاحشده «مکدونالد» در مسکو تشکیل شد و این درست زمانی بود که امریکاییها از صادرات تجهیزات با فناوری برتر به شوروی جلوگیری میکردند.
کاهش قیمت نفت که با هدایت غربیها و عاملیت آلسعود انجام گرفت ضربه کاری را بر اقتصاد ضعیف و وابسته به نفت شوروی وارد کرد و بر نارضایتی افکار عمومی داخل این کشور افزود. کسی چه میداند، شاید همان روزهای پرآشوب، گورباچف متوجه بیوفایی کدخدای غرب شده بود، اما او که سرنوشت سیاسی خود را به پیروزی ایدههای تعاملگرایانه و اصلاحطلبانه گره زده بود، پذیرش واقعیت و اعتراف به آن را بهمثابه شکست در برابر مخالفان و رقبا و اقدامی نامعقول در مناسبات داخلی حزب کمونیست قلمداد میکرد؛ بدینترتیب تا آخرین لحظات بر مسیر بینتیجهای که آغاز کرده بود، اصرار ورزید.
درست زمانی که گورباچف با مشکلات عدیده داخلی و اقتصاد مضمحل شده روبهرو بود، پاسخ اعتماد و تکیه خود به غرب را دریافت و بالا آمدن مهره جدید غرب یعنی «یلتسین» نشان داد که از نظر غرب تاریخمصرف او نیز به پایان رسیده است. غربیها گورباچف را در حد یک واسطه برای عقبگرد و رخنهپذیر کردن شوروی تلقی میکردند و برای روسیه دوران پساشوروی گزینه دیگری را در نظر داشتند.
با فروپاشی شوروی، کاخ آرزوهای گورباچف و همفکرانش برای گشایش اقتصادی بهوسیله تعامل با غرب فروریخت و کاخسفید پاداش کسانی را که به واشنگتن اعتماد کردند داد. تجربه روسیه پس از فروپاشی در دوران یلتسین نیز نشان داد باز هم اتکا به غرب آوردهای برای اقتصاد این بزرگترین کشور دنیا ندارد و در واقع غربیها هوای مهرههای دستآموز خود را نیز ندارند.