به گزارش مشرق، جان نیکسون، تحلیلگر ارشد سیا که سالها بهروی شخصیتهای مختلف جهان تحقیق و بررسی کرده و عمده کارش، مطالعه و تحقیق درباره شخصیتهای جهان و دیدگاههای آنهاست، در سال 2003 مأمور بازجویی از صدام حسین شد. مجموع بازجوییهای نیکسون با صدام حسین بعدها در کتابی تحت عنوان «بازجویی از صدام، تخلیه اطلاعاتی رئیس جمهور» انتشار یافت. این کتاب تصوری بیطرفانه از یکی از قدرتمندترین حاکمان بدنام عصر به ما میدهد. خواندن ماجرای بازجوییها، علاوه بر اطلاعاتی که درباره شخصیت صدام در اختیار مخاطب میگذارد، او را چنان در برابر ما مینشاند که گویی صدا و طنین کلماتش را هم میشنویم.
اشاره به 20 شهریور 1380 مستقلا هیچ خاطره مهمی را در ذهن ما ایرانیان تداعی نمیکند اما تاریخ میلادی مقارن آن برای همه جهانیان معادل یک واقعه بزرگ است، یازده سپتامبر. در حاشیه رودخانه هادسون، در شهر نیویورک، زمانی دو برج بلند که برای سالها لقب بلندترین برجهای جهان را یدک میکشیدند، وجود داشت. بنایی عظیم که اعتبار شهر بود. با وجود این دو ساختمان بلند که از هر نقطه شهر قابل رویت بود، دیگر گم شدن مشکل به نظر میرسید. فقط کافی بود برای یافتن آدرس، نزدیکی یا دوریتان از برجهای دوقلو را مشخص میکردید. آن بنای عظیم از هر نقطه شهر معلوم بود. به تعبیر بسیاری از شهروندان نیویورکی، آنها زیر سایه این برجها بزرگ شده بودند. قد خاطرات بعضی از آنها همقد برجها شده بود. حالا دیگر خبری از آن دو برج نیست.
ساعاتی بعد از حمله به برجها، جورج بوش در نخستین سخنرانیاش خطاب به ملت آمریکا اعلام کرد که کشور ما مورد یک حمله تروریستی قرار گرفته است و در پنجمین روز بعد از این حادثه و بعد از گمانهزنیهای بسیار بر سر مظنونان مختلف، عاقبت انگشت اتهام آمریکا به سوی سازمان القاعده نشانه رفت. القاعدهای که به قول نوام چامسکی به بهای پیروزی آمریکا بر شوروی پا گرفته بود.
آمریکاییها نیازمند پاسخی روشن برای وقوع این حملات بودند اما در آن ساعات پر التهاب کسی نمیتوانست یا نمیخواست پاسخی روشن به آن بدهد. لحظه به لحظه بر تعداد سوالات افزوده میشد. خشم تمام آمریکا را فراگرفته بود. دولتمردان آمریکایی میبایست خیلی زود مسببین این واقعه را معرفی میکردند، حالا دیگر احتمالات و تحلیلها کارساز نبود. دیگر در گزارشهای رسمی دشمن فرضی باید تبدیل به دشمن عینی میشد. رسانهها به اندازه کافی افکارعمومی را آماده کرده بودند. آنها با شتابی که تا آن زمان کمسابقه بود به کمک دولت آمریکا آمده بودند تا گروههای تندروی مسلمان را عامل اصلی این حملات بخوانند. بستر کاملا آماده شده بود چرا که تصور آمریکاییها از مسلمانان اغلب دارای نقصان بوده است، آنها همواره فکر میکردند و هنوز هم فکر میکنند که مسلمانان بهدنبال کشتن آنها یا مقابله با ارزشهای آمریکایی هستند.
معروف است که در آمریکا سیاستمداران در تجلیل تشریفاتی مردمشان میگویند مردم آمریکا احمق نیستند یا وقتی سیاستمداری سوالی از نظام حاکم دارد میگوید که مردم آمریکا میخواهند بدانند. فهم آنچه در یازده سپتامبر رخ داد حق شهروندان مالیاتدهنده آمریکایی بود. میگویم شهروندان مالیاتدهنده، چون در نظام سرمایهداری تنها شهروندان مالیاتدهنده ارزش و شأن شمارش دارند. خیلیها معتقدند که در این ماجرا احمق فرض شدند و این جمله که مردم آمریکا میخواهند بدانند در حد یک جمله مضحک باقی ماند.
حالا دیگر زبالههای ساختمانی برجهای فرو ریخته جمعآوری شده بود. در عوض هزاران دسته گل به یاد قربانیان این حادثه خودنمایی میکرد. کابویهای آمریکایی که همیشه از هیجان لذت میبردند وقتی متوجه شدند که دولتشان برای گوشمالی حامیان تروریست، قصد لشکرکشی و نزاع با افغانستان و دیگر کشورهای حامی القاعده را دارد کمی آرام شدند. خشم و عصبانیت آنها با یک آتشبازی بزرگ، ولو نمایشی میتوانست فروکش کند و این را واشنگتننشینان بهدرستی میدانستند.
در فرهنگ گندهلاتهای ایرانی، مقاومت در مقابل یک گندهلات یعنی تضعیف جایگاه او. او همیشه باید در چشم مردم بهعنوان یک فرد شاخص و پر زور، نمود داشته باشد. سرپیچی از این قاعده یعنی روبهرو شدن با نوچههای گندهلات و یک شکم سیر کتکخوردن، تا حساب کار دستت بیاید که گندهلات محله کیست. این رویارویی الزاما و همیشه برای بالا کشیدن دارایی یا غارت اموال نیست، بلکه پیشگیری برای سرپیچیهای بعدی است. اینکه شایعه شود که شما گندهلاتی را نادیده گرفتید و از مجازات آن در امان ماندهاید، در درازمدت این تمردها، او را دچار مشکل خواهد کرد. در لشگرکشی به منطقه خاورمیانه آنچه برای آمریکا دارای اولویت بود حفظ اعتبار بود و نه ضرورتا منافع. هرچند منافع هم در پیاش جستوجو و بعضا حاصل شد. در حقیقت آمریکا به افغانستان و عراق حمله کرد تا همه بدانند که ارباب کیست.
بعد از ماهها فعالیت خبری در افغانستان و پوشش جنگ آمریکا با تروریستهایی که هیمنهاش را به چالش کشیده بودند، بر این باور بودم که عطش کابویها با این نمایش قدرت، آنهم در مقابل کشوری بیدفاع، فروکش کرده است. اما آمریکاییها که در دکترین جدید، قائل به استفاده از زور علیه هر کشوری که آن را بالقوه خطر تلقی کنند، بودند، عراق را بهعنوان تهدیدی وحشتناک برای بقا و صدام را بهعنوان کسی که شخصا در حملات یازده سپتامبر شرکت داشت معرفی کرده و زمانی که کاملا نسبت به توان دفاعی عراق اشراف داشتند و حتی از تعداد چاقوهای جیبی آنها مطلع بودند، به عراق حمله کردند تا شاید خشم آمریکاییها فروکش کند. مجبور شدم زمستان و تابستان سالهای 2002 و 2003 را در عراق باشم. بعد از حادثه یازده سپتامبر کسی نمیتوانست یا نمیخواست مانع حملات دولت آمریکا شود. هرگونه ضدیت با این حملات، اتهامات زیادی را متوجه اشخاص، دولت و یا دولتهای ضد جنگ میکرد. اغلب دولتها تنها تماشاگر این ماجراجوییهای نظامی بودند. ترس از واکنش آمریکاییها آنها را از هر اقدامی بر حذر میداشت. آمریکاییها با استفاده از رسانههای بینالمللی چنان جوی را در راستای مبارزه با تروریسم در جهان بهوجود آورده بودند که حتی یک سوال ساده میتوانست برچسب حمایت از تروریسم را بههمراه داشته باشد.
در طول همه این سالها، مطالب متعددی درباره غلط یا درست بودن اقدام بوش در حمله به عراق و سرنگونی صدام خوانده بودم اما باید اعتراف کنم که هیچکدام از آنها به اندازه کتاب بازجویی از صدام نوشته جان نیکسون، تحلیلگر ارشد رهبری بین سالهای 1998 تا 2011 در سیا مرا مجذوب خود نکرد. نیکسون نخستین کسی بود که باید برای سیا،صدام را بعد از دستگیری شناسایی میکرد. او بلافاصله بعد از شناسایی صدام کار بازجویی از او را آغاز کرد. بیشک شوق ما برای بیشتر دانستن موقعی به اوج میرسد که بدانیم یک مامور سیا چگونه دیکتاتوری در قامت رئیسجمهور را تخلیه اطلاعاتی میکند و چگونه بدون اینکه خود بداند و شاید هم دانسته و هدفمند تبدیل به فردی در تایید عملکرد او میشود و از همه مهمتر چرا و با چه قصدی تا این اندازه بیمحابا شکل و کیفیت کار سیا و نهادهای قدرت آمریکا در موضوع عراق را به چالش میکشد؟
همه ما شاید به دفعات مستندهای سیاسی که ساخته غربیهاست را دیده و کیفیت بالای روایت داستان در کنار قدرت تکنیکی آن را ستوده باشیم. همیشه برایم سوال بود که چرا مستندهای سیاسی یا امنیتی ایران ولو اینکه با بهترین کیفیت از لحاظ شکلی تهیه و تولید شده باشند، هرگز گیرایی و کشش مستندهایی با موضوع مشابه از نوع غربیاش را ندارند. بعدها راز اقبال از این دست مستندهای غربی را در دسترسی به آدمهای اطلاعاتی و منابع اصلی در روایت داستان آنهم مقابل دوربین یا بهعنوان منابع خبری دیگر رسانهها یافتم. اینکه رئیس میز سیا در اروپا، مقابل دوربین از چگونگی تحویل پول به مخبر عراقی در پاریس برای لو دادن محل اختفای سلاحهای شیمیایی صدام بگوید و یا یک کارشناس ارشد سازمان سیا اعتراف کند که چگونه احمد چلبی آنها را بازی داده است، حتما برای مخاطب، این شکل از روایت، باورپذیرتر خواهد بود تا وقتی که شما در ایران برای فهم یک موضع امنیتی و یا حتی بعضا پلیسی، هیچگونه دسترسی به مسئول مستقیم پرونده یا کارشناس آن موضوع ندارید. اینها را گفتم که برسم به این مطلب که شما در کتاب بازجویی از صدام با یک فرد اصلی و مهم سیا در موضوع صدام، بهعنوان راوی طرف هستید.
بنابراین روایت به نظر دست اول و درست ترسیم میشود. خواننده مستقیم و بیواسطه داستان را دنبال میکند. دعوای جان نیکسون با روسای خود و نقد سیاستهای دولت بوش، در کنار تطهیر صدام مبنیبر اینکه آنقدرها که کاخ سفید فکر میکرد آدم بدی نبود و ادامه حکومتش منافع آمریکاییها را در عراق و منطقه بیشتر تامین میکرد تا سرنگونیاش، همه و همه باعث میشود تا این کتاب خواندنیتر شود.
نویسنده از بخش پیشگفتار تا انتهای کتاب مدام به یک موضوع اشاره میکند و آنهم بدفهمی ایالاتمتحده درباره شخص صدام است و نقشی که او بهعنوان دشمن قاطع جریانهای رادیکال در دنیای اسلام، از جمله افراطیگری سنی داشت. صدام در بازجوییهایش به کرار بر این نکته اشاره میکرد که حزب بعث او مبلغ ناسیونالیسم عربی و سوسیالیسم بوده و او افراطیگری اسلامی را تهدیدی علیه بنیان قدرت خود میدید. او نگران ظهور افراطیگری و بنیادگرایی سنی در کشورش بود. صدام مدعی بود که شیعیان و بنیادگرایان سنی میتوانند آداب و رسوم مذهبی خود را بهجا بیاورند اما آنها نمیتوانند عقاید خود را وارد سیاست کنند. اینکه رهبری در منطقه خاورمیانه، کشورش را خط مقدم دفاع عربی در برابر فارسهای ایران و خود را بهعنوان محافظ سنیها در مقابل جمعیت گسترده شیعه کشورش بداند، چیزی نبود که بازجوی ارشد سیا انتظار شنیدنش را داشته باشد. جان نیکسون طی بازجوییها به این باور رسید که صدام چنین کارکردهایی را داشت و میتوانست در صورت ادامه حکومتش، یک شریک خوب برای واشنگتن در این زمینه باشد.
جان به نقش صدام در اینکه او سدی در برابر نفوذ شیعیان و مانعی در مقابل هر نوع افراطیگری سنی، خاصه وهابیت است، اعتقاد پیدا کرده بود و این موضوع شاید اصلیترین دلیل اختلافش با روسای خودش در سیا و کاخ سفید بود. او همواره ناراحت بود که چرا کارشناسان سیا به این موضوع توجه نکرده یا چرا بوش بدون لحاظ این حقیقت که صدام با این دیدگاه تا چه اندازه میتواند برای منافع آمریکا مفید باشد، او را سرنگون کردهاند. بازجوی سیا، جنبشهای عربی و در پی آن آشفتگی منطقه بهخاطر ظهور بنیادگرایان سنی – داعش – را تلویحا بهخاطر بیتدبیری کاخ سفید در براندازی حکومت بعث در عراق میداند. او بر این باور است که اگر صدام یا جانشین احتمالیاش در قدرت باقی میماندند، شاید این اتفاقات رخ نمیداد و نیروهای ارتشاش، تجربههای باارزش نظامی را در اختیار داعش قرار نمیدادند و او میتوانست با استفاده از زور، تنشهای فرقهای در عراق را سرکوب کند. نویسنده کتاب هر از گاهی با مظلومین عراقی که قربانیان اصلی حکومت صدام هستند همدردی میکند اما هرگز نمیتواند خشمش را از کجفهمی سیا، بوش و تیمش بهخاطر سرنگونی حکومتی که تماما در زمین منافع آمریکا بازی میکرد، پنهان کند.
جان، آنقدر که به جنون سیا و بوش در مواجهه با موضوع عراق معتقد بود هیچ اعتقادی به دیوانه بودن صدام نداشت. او مطلع بود که صدام یکصد هزار شیعه در جنوب و همین اندازه کردها در شمال را به کشتن داده و از سلاحهای شیمیایی استفاده کرده است. اما بر این باور بود که دولت آمریکا هرگز فکر نمیکرد که خاورمیانه بدون صدام شبیه چه خواهد بود؟ جان همواره به نقش مهم صدام در منطقه ایمان داشت و همه دلایل مطرح شده برای تحت پیگرد قرار دادن او را روی فرضیات غلط میدانست؛ موضوعی که ایالات متحده خیلی دیر به آن پی برد.
نویسنده کتاب اعتراف میکند که در مقاطعی سکوت اختیار کرد چون سکوت از رشادت بهتر است. آنجا که دوست داشت بر سر مافوقش فریاد بزند که صدام هرگز بدل نداشت و این کار را نکرد. گزارشهای زیادی درباره این موضوع به بیل کلینتون، جورج بوش، رامسفلد و جورج تنت، رئیس سیا از سال 1996 تا 2004 ارائه شد که جملگی نادرست بود. جان وقتی در زمان بازجویی از صدام همین سوال را میپرسد صدام با خنده پاسخ میدهد که شاید من بدل او باشم و خود صدام جایی قایم شده باشد.
سیا در طول بازجویی از صدام از هیچ یک از شیوههای خشن برای اعترافگیری استفاده نکرد، بر عکس، آنها سعی کردند تا با ایجاد فضایی دوستانه و در قالب یک گپ و گفت صمیمانه همه آنچه را که میخواهند بدانند از صدام بهدست آورند. برخلاف ادعای جان نیکسون در کتابش که اتخاذ چنین شیوهای باعث نرمش صدام در اعتراف به خیلی چیزها در طول بازجویی شد، نویسنده این سیاهه معتقد است که میل صدام در همکاری با آمریکا و یافتن راهی برای نجات خودش و متقاعد کردن آنها در اینکه آمریکاییها گزینهای بهتر از صدام برای منافعشان در عراق نمیتوانند پیدا کنند، دلیل وادادگی صدام بود. صدام ترسوتر و بزدلتر از آن بود که بخواهد در برابر ماموران سیا مقاومت کند. او با این اعترافات ثابت کرد که خائنتر از هر خائنی نسبت به منافع کشورش است چرا که قبول بازجویی شدن آنهم توسط دشمنی که کشورش را اشغال کرده خود یک خطای نابخشودنی است. برخلاف تصور مقامهای آمریکایی که صدام برای اینکه اسیر نشود دست به خودکشی میزند یا حین فرار کشته خواهد شد، او حتی شجاعت اینکار را هم نداشت. صدام در طول بازجویی نشان داد که عاشق حرف زدن است تا جایی که بهقول جان، بعضا به دشواری میشد دهانش را بست.
مجموعه اعترافات خودخواسته صدام بیشک توانست بخش قابل توجهی از پازل سیا را تکمیل کند. تعابیر بازجوی ارشد سیا از صدام مبنیبر اینکه او آدمی سرسخت، زیرک و دغل باز بود بیشتر از اینکه بخواهد ترسیمکننده حاکمی قوی در حفظ منافع کشورش باشد، اغراقی است برای بزرگ نشان دادن کار خودش یا بازجویان سیا. والا صدام تا دم مرگ به دوستی با آمریکا امیدوار بود و نمیتوانست بفهمد که خطایش کجا بود که اینچنین مورد خشم کاخ سفید قرار گرفت؟ ایالات متحده خواهان رفتار با صدام براساس الحاقیههای کنوانسیون ژنو بود. این یعنی در جریان بازجوییها نباید از هیچ شیوه قهرآمیزی علیه او استفاده میشد. این ژست حقوق بشری و رعایت حقوق زندانی، طنزی بیش نیست چرا که داستان آنجا مضحک میشود که شما بخواهید علیه کسی که داوطلبانه حاضر به بیان همهچیز آنهم با جزئیات است، از خشونت یا قوه قهریه استفاده کنید. این جمله صدام که فقط دو روز بعد از دستگیریاش گفته بود را بهخاطر داشته باشید. چرا کسی برای حرف زدن سراغ من نمیآید؟» او خوشرقصی را به حدی رسانده بود که دوست داشت پیش از شروع هر جلسه بازجویی به حمام برود تا بازجوهای سیا اذیت نشوند! بازجوهای سیا هرگز او را بهعنوان آقای رئیسجمهور یا آقای صدام خطاب نمیکردند بلکه او را با اسم کوچک صدا میکردند؛ صدام، همین و بس.
دیکتاتور عراق در جایی از بازجوییاش نسبت به رفتار خشن نیروهای عملیات ویژه حین دستگیریاش گله میکند. اینکه او را مورد ضرب و شتم قرار دادند و یکی از همان نیروها به او مشت زده و گفته بود این هم بهخاطر حادثه یازده سپتامبر! جان اعتراف میکند که کسی این شکوه را دارد که برای کشتن مردمش هرگز دوباره فکر نمیکرد، به این بیندیشید که صدام به خاطر جانهایی که از ایرانیان در طول جنگ تحمیلی هشت ساله گرفت، حین دستگیریاش، مستحق چه تنبیهی بود اگر سهمش از کشتههای حادثه یازده سپتامبر که صدام هیچ نقشی در آن نداشت، یک مشت آبدار و ضربوشتمی جانانه بود؟
آمریکا بهخاطر نداشتن سفارتخانه در عراق، فاقد اطلاعات جامع و بعضا صحیح از اتفاقات و مناسبات آن کشور بود. این موضوع سیا را تا حد زیادی وابسته به اطلاعات پناهندگان کرده بود. آنها اطلاعات کافی از میزان نفوذ رهبران شیعه و شیعیان، در آینده عراق و عراق بعد از صدام نداشتند. بانک اطلاعاتی آنها بیشتر روی صدام و حلقه داخلی او متمرکز بود. سیا بر این باور بود که شیعیان اهمیتی ندارند و احتمالا یک سنی مقتدر جانشین صدام خواهد شد.
صدام در سالهای آخر حکومت خود در حال فاصله گرفتن از اداره کشور بود و بیشتر اوقاتش را صرف علایق شخصی و غیرحکومتی میکرد. او مشغول نوشتن رمان ذبیبه و سلطان بود. کاری که بعضی از اعضای سیا آن را باور نداشتند و کتاب را محصول نویسندههای در سایه میدانستند. آنها بر این باور بودند که یک رهبر احتمالا فرصت رمان نوشتن ندارد اما حقیقت این بود که صدام در اواخر حکومتش علاقهای به کار حکومت نداشت و بخش اعظم امور حکومتی را به دستیاران ارشدش واگذار کرده بود. او عمده دلمشغولیاش نوشتن این رمان بود. جان نتیجه میگیرد این آدمی نبود که بهدنبال مقابله و حمله نظامی باشد. هر چند ارسال این اطلاعات به کاخ سفید هم نمیتوانست مانع بروز حمله شود چرا که سیاستگذاران تصمیمشان را برای سرنگونی صدام قطعی کرده بودند.
درست است که برنامهریزی برای حمله به جنا و باربارا، دختران جورج بوش به دستور صدام به تلافی کشته شدن پسرانش در ژوئن 2003، ادعایی مضحک بود که سیا هرگز آن را تایید نکرد اما واشنگتن از این شایعه بیشترین بهرهبرداری را برای توجیه حمله به عراق کرد. رسانهها داشتند ماهی خودشان را میگرفتند و آمریکاییها چون همیشه داشتند لذت میبردند از خواندن داستانی دروغ اما جذاب. کاخ سفید باید هر روز یک سند جدید از دهشتناک بودن صدام رو میکرد تا به وقت حمله، هیچ کس تردیدی در این نداشته باشد که سربازان آمریکایی دارند به جنگ چه دیکتاتور خطرناکی میروند اما مشکل اینجاست که صدام آنقدر که در کتاب جان نیکسون بهخاطر سلاحهای شیمیایی و تهدید به قتل دختران بوش که توهمی بیش نبود، جنایتکار و خطرناک ترسیم میشد، بهخاطر کشتن صدها هزار انسان بیگناه در عراق و در طول جنگ با ایران، جانی و خطرناک تصویر نشد.کتاب هیچچیز نو و باارزشی درباره دلایل خصومت صدام و جزئیات جنگ هشت ساله با ایران از منظر حاکمیتی و حزب بعث به ما نمیدهد.
آنچه در طول بازجوییها گفته شد و در کتاب منتشر شده، اطلاعاتی است قدیمی و تکراری و سوخته. در بازجوییها هیچ ردی از تحریککنندگان و حامیان اصلی و خارجی صدام در این جنگ وجود ندارد. هر چه هست موضوعاتی است کلی که فاقد اطلاعات بکر و قوی است. نویسنده کتاب هوشمندانه با ارائه بخش کوچکی از بازجوییها که درباره جنگ عراق و ایران است، خواننده را متوجه میکند که اولویت کاخ سفید از بازجوییها، یافتن سرنخی از سلاحهای کشتار جمعی است نه یافتن مقصر یا مقصرین اصلی جنگ ایران و عراق. با اینکه تحلیلگران نظامی معتقد بودند عراق آغازکننده حمله بوده است اما صدام ایران را مسئول خصومتها میدانست. او در بازجوییهایش ایرانیها را مردمانی غیرقابل اعتماد و دروغگو مینامید و بر این باور بود که آنها بهدنبال امپراتوری اسلامی هستند. صدام استفاده از سلاحهای شیمیایی علیه ایران را حربهای برای دفاع میدانست و حملات شیمیایی علیه اکراد را بهخاطر انتقامگیری از فریبکاریهای رهبران کرد میدانست. هر چند در طول بازجویی زیر بار این اتهام نرفت که او دستور حمله شیمیایی به حلبچه را داد که منجر به کشتار پنج هزار کرد شده بود.
یکی از صریحترین اعترافات جان نیکسون در کتاب بازجویی از صدام زمانی است که او اعلام میکند نتوانستند صدام را در یک تصویر بزرگتر ژئوپولتیکی ترسیم کنند و بهخاطر نبود منابع اطلاعاتی قوی، مجبور به پذیرش کاریکاتوری خالص از صدام بهعنوان شیطانی قصاب که به هر نحو و با هر قیمتی باید از سر راه برداشته شود، شدند. جان، ناراحت است که چرا نتوانستند به صدام از دریچه همدلانه بنگرند. دریچهای که اقدامات صدام از جمله تعقیب شیعیان عراقی را توجیه میکرد.
نویسنده در فصل هفتم و هشتم و در ادامه تا انتهای کتابش دیدگاههای صدام درباره مذهب و افراطیون مذهبی را خیلی ظریف و شیک تبلیغ میکند، بهگونهای که مخاطب در انتها پی به درستی اظهارات و پیشبینیهای صدام میبرد. اینکه صدام حسین مخالف ورود مذهب به حکومت و سیاست بود چرا که این امر موجب تنزل مذهب میشود و سیاست را تباه میکند یا اینکه در جایی دیگر همگان را متوجه رشد سریع وهابیت در منطقه بهخاطر ناکامیهای رهبران سیاسی عربی طی پنجاه سال گذشته میکند و اذعان میدارد که همیشه از جانب وهابیها و سلفیها احساس نگرانی میکرد. او نظام امتیازدهی به سنیها و اعمال زور علیه شیعیان کشورش را فرمولی مقبول میدانست. کسی که خود را بزرگمرد بزرگمردان عرب میدانست، ایالاتمتحده را به بیاطلاعی از جهان عرب متهم میکرد و معتقد بود که حکومت کردن بر عراق به این سادگی نیست و آمریکا در نهایت شکست خواهد خورد. او که همیشه توسط غرب مورد تمجید قرار میگرفت، به ناگاه بعد از سال ١٩٩٠ و بعد از حمله به کویت، همه چیز تغییر کرد و صدام تبدیل به یک دشمن شد. این چیزی بود که صدام را متعجب میکرد. اینکه این رابطه در کجا به خطا رفت. دیکتاتور عراق در بازجوییاش اعتراف میکند که اگر از مخالفت آمریکا در حمله به کویت مطلع بود، از خطقرمز عبور نمیکرد. ایالات متحده همواره از صدام در طول جنگ ایران و عراق حمایت کرد و این چرخش ناگهانی برای او عجیب بود. این دیکتاتور جاهل پیشتر و درست بعد از حملات یازده سپتامبر هم بر این باور بود که این رویداد باعث نزدیکی عراق و ایالات متحده خواهد شد. چرا که حملات تروریستی به نیویورک و واشنگتن کار بنیادگرایان اسلامی است و یحتمل ایالات متحده برای مبارزه با وهابیون تندرو از حکومت سکولار او کمک خواهد گرفت. توهمی که عمرش به سالی نکشید.
در بخش بخش این کتاب ما با خرواری از اظهارات و ادعاهای غلط و توهمات بیپایان صدام روبهرو هستیم. برای درک این موضوع کافی است که این سطر از گفتوگوی کوتاه جان در روزهای قبل از ترک عراق را مرور کنیم. جان و همکارش از صدام درباره دستاوردهای او پرسیدند. صدام گفت: «ساختن عراق از کشوری که مردمش پابرهنه بودند، بیسوادی 73 درصد بود، درآمدها پایین بود، تا جایی توسعهیافته شدیم که آمریکا ما را تهدید دانست. همه جا مدرسه است، بیمارستان است و درآمد شخصی پیش از جنگ با ایران خیلی بالا بود... حتی آمریکاییها که وارد خاک عراق شدند تحت تاثیر توسعه کشور قرار گرفتند...» نمیدانم چرا خواندن چندین باره این اظهارات، ناخواسته مرا یاد توهمات و خود بزرگ بینیهای دیکتاتور ایران، محمدرضا شاه، در روزهای پایانی حکومتش میاندازد. او هم بر این باور بود که قربانی دسیسههای قدرتهای جهانی بهخاطر ظهور قدرتی بزرگ به نام ایران در منطقه شده است. گویا دیکتاتورها در متوهم بودن اشتراکات بسیاری دارند.
جان در برگشت به آمریکا و بعد از کش و قوسهای مختلف، روی موضوع مقتدی صدر کار میکند. باز هم او معتقد است که سیا اطلاعات کمی درباره مقتدی صدر دارد. او وقتی برای ادای توضیحات درباره میزان نفوذ صدر در آینده عراق و یافتههایش در بازجویی از صدام به اتاق بیضی کاخ سفید دعوت میشود با این سوال جورجبوش مواجه میشود که آیا باید صدر را بکشیم؟ جان مخالفت میکند و معتقد است که این قضیه از او فقط یک شهید میسازد و محبوبیتش را بالا میبرد. جلوتر بوش از جان میپرسد که صدام را چطور آدمیدیدید و او در جواب میگوید: «آدمی خوشمشرب، شوخطبع و افتاده...» این جواب بوش را عصبانی میکند و جان سریع توضیح میدهد که اینها ظاهر امر بود و صدام واقعی که من میشناسم، آدمی طعنهزن و گستاخ... مردی بیرحم و سادیستی بود. شاید طنزآمیزترین جمله این کتاب جملهای است که در اتاق بیضی، بوش به جان و دیگر حاضرین میگوید که صدام در آن دنیا باید بابت خیلی چیزها جواب بدهد. طنز داستان در این است که دیکتاتور عراق هم چنین باوری درباره آمریکا و بوش داشت. باز هم گویا دیکتاتورها در گرفتن ژست بر حق بودن اشتراکات زیادی دارند.
جلوتر، جان درباره جلسه دوم در اتاق بیضی با جورج بوش که مربوط به ایران و تروریسم است مینویسد اما هوشمندانه به خواننده هیچ اطلاعاتی بکر و ناگفته درباره دیدگاهش و یا سیا نسبت به این موضوع نمیدهد. آنچه در کتاب به آن اشاره میکند اطلاعاتی سوخته و بعضا نادرست است که گاهی تعمدانه برای فریب مخاطب به آن اشاره میکند. مثلا آنجا که بهدنبال یافتن ردی بین ارتباطات یا اختلافات مقتدی صدر با ایران است. جالبتر اینکه برداشتهای جورج بوش درباره مقتدی صدر از یافتههای جان نیکسون بهعنوان مامور ارشد سیا و کسی که بهطور تخصصی درباره مقتدی صدر کار کرده به واقعیتهای امروزش نزدیکتر است. بوش و تیم او تعابیر تند و بعضا زشت و ناپسندی درباره مقتدی صدر در این کتاب بهکار میبرند که بنده از تکرار آنها ابا دارم اما چکیده نظر بوش بر این استوار بود که نباید مقتدای صدر را خیلی جدی گرفت و سایزی بیش از حد به او در فضای سیاسی عراق و آینده عراق داد.
در ادامه مامور ارشد سیا شروع به خودزنی میکند و تا انتهای کتابش به کرار از ایرادات شکلی و اجرایی سازمان سیا میگوید. او آنقدر به وضوح نظام اداری، کار کارشناسی، شیوه گردآوری اطلاعات و درستی اطلاعات و منابع سازمانش را به چالش میکشد که خواننده تردید میکند چطور سازمان سیا حاضر شد چنین کتابی اساسا نوشته، چاپ و توزیع شود؟ جان در بخشهای پایانی کتابش بار دیگر همه سیاستهای کاخ سفید و بوش پسر در رویارویی با صدام را به چالش و بعضا به سخره میگیرد و حتی در قسمتی از کتاب درباره شباهتهای صدام و بوش مینویسد، اینکه هر دو رفتارهای خیرهسرانه و سلطهجویانه داشتند، هر دو بهشدت نسبت به جهان خارج بیاعتنا و کمتر به خارج از کشورشان سفر کردند، هر دو از سوی مشاورانی مطیع محاصره شده بودند و تحملی اندک نسبت به حرف مخالف داشتند، هر دو به نظرهای کارشناسی بیاعتماد بودند و... آیا قرار است ما با اینهمه صراحت در نقد نهادهای قدرت و شخص نخست ایالات متحده، پی به وجود آزادی بیان در آمریکا ببریم یا اینکه قصد و هدف دیگری پشت این درشتگوییها و نقادیها و خودزنیها نهفته است؟ آیا این یک تسویهحساب سازمانی است یا یک بازی هوشمندانه برای القا یا جا انداختن مطلبی مهمتر؟
شاید اگر به نویسنده کتاب، این امکان داده میشد که خیلی شفاف و روشن و موجز، آرزوی قلبی خود را بیان کند، بیشک این کتاب در دو جمله خلاصه میشد و آن جملات هم این بود ما در براندازی صدام اشتباه کردیم. صدام میتوانست همچنان حاکم خوب و حرف گوشکنی برای منافع آمریکا در عراق باشد.
نویسنده این مقاله، بدبینی توام با افراط به آنچه جان نیکسون در کتاب بازجویی از صدام نوشته را نمیپسندد اما بیشک خوشبینی بیش از اندازه نسبت به همه یافتههای مامور ارشد سیا را هم نوعی خامی میداند. به نظر شما در چه حالتی سازمان سیا حاضر میشود به کتابی که تماما ساختار، روش، شکل کار، صداقت، درستی و غیره مجموعهاش یا بالاترین مقام کشور یعنی رئیسجمهور را زیر سوال میبرد مجوز نشر بدهد؟ چقدر خروجی این کتاب در درازمدت باید برای منافع ملی آمریکا سود داشته باشد که حاضر به چنین خودزنی شود؟ آیا ضدیت و زدن سیا و نظام حاکم وقت، ارزش تطهیر صدام یا خلق جایگزینی با همین ویژگی در آینده عراق که پاسبان منافع آمریکا باشد را دارد؟ باید دو بار دربارهاش فکر کرد. با عینک خوشبینی و بدبینی... فقط فراموش نکنید که نویسنده کتاب یک مامور کارکشته و ارشد اداره تحلیلگر رهبری سازمان سیا بهنام آقای جان نیکسون است.
*رضا گنجی
منبع: مثلث