«محمدنوریزاد» پدیدهی ناشناختهای نیست! تاریخ، امثال او را زیاد به خود دیده است و من سالهاست او را میشناسم. مخصوصاً از شش ماههی آخر حیات سیّد مرتضی! روزهایی که آقا مرتضی شدید و از همه طرف زیر هجمه و شانتاژ و باران تهمت و فحاشیِ مصادر قدرت قرار داشت و حتی یک لبخند یا سلام علیک مختصر میتوانست به او روحیه بدهد، نوریزاد به واسطهی نان خوردن در محضر اولیاء وقت جام جم، حق سفره را تمام و کمال به جا میآورد و از سایهی آقا مرتضی هم فراری بود، همین حضرت، بلافاصله بعد از شهادت آقا مرتضی در حیاط مسجد ارک، جلوی چشم صدها نفر، طفلک "سعیدقاسمی" را با میکروفن جام جم جلوی دوربین سیّار تلویزیون به باد سین جیم بسته بود و با ادعاهای درخور دایههای مهربان تر از مادر و با چشمانی خیس از اشکِ مصلحتی، به سبک آن تمساحِ معروف، از حاج سعید میپرسید: «چطور دلت آمد مرتضای ما را ببری توی آن میدان مین؟!» حاج سعید میگفت: «این یارو دیگه کیه؟! انگار اون میدون مین رو ما از قصد برای آقا مرتضی چیده بودیم و خودمون سید رو هُل دادیم روی مینِ والمر!» بله، او را میشناسم، و از روزهایی که بدون روادید سوار بر قطار قلم زنان آزادهی پای کار انقلاب در مجلههای «اعتصام»، «سوره» و روزنامه «کیهان» شد تا روزهایی که کِشان کِشان خود را به قافلهی راوی سرخ جامهی «روایت فتح » رساند و برای خود آبرویی دست و پا کرد.
مجریِ سوپر انقلابیِ برنامههای هفتگیِ «گروه تلویزیونی جهاد» و روایت فتح که جنگ و جبهه را و شبهای حمله و خاکریز را تنها از رهآورد دریچه دوربین و قاب فیلمهای هنرمردان این دو گروه به تماشا نشسته، بعد از شهادت خونینِ علمدار روایت در سحرگاه 20 فروردین ماه 72 در قتلگاه شهیدان فکّه، همچون گندم نمایی جو فروش، بدون اعتقاد و ایمان به راه و رسم سید مرتضی آوینی و بی بهره از استعدادهای الهی سّیدِ شهید، ردای گشاد و غصبیِ جانشینی او را به تن کرد و شد یکی از خلفای بلافصلِ آقا مرتضی! نه، اشتباه نکنید! مطمئن باشید ادعای نداشتن اعتقاد و ایمان به راه سیّدالشّهدای اهل قلم، اتهام من به او نیست.
اعتراف خود او نزد من است... بارها و بارها در حیاط نُقلی روایت فتح و در صحن و سرای مؤسسه شهید آوینی، مرا با افاضات و افشاگریهای شجاعانه! خود علیه خود، مبهوت و حیرت زده کرد. او شیفتهی «دیده شدن» است. چه در قاب تلویزیون در کسوت مجری و چه در هیاهوی عربدهکشان و گردن کلفتان کذّاب که خوف و وحشتِ ناشی از برملا شدنِ نفاقشان را پشت کلمات آراسته شان پنهان کردهاند... و من همچون خیل جماعتی که این سیرک بازِ غیرحرفهای را میشناسند، داغ پاسخ دادن به العطشهای شهوتناک او برای بیشتر دیده شدن را بر جگرش گذاشتم و یازده نامه او را با سکوت پاسخ دادم.
اما نامهی دوازدهم... از این به بعد بنای من بر سکوت نیست و این یادداشت ادامه مییابد و تبدیل به کابوس هولناکی برای او خواهد شد که تا زمان گریختنش از کشور و پناه بردن به آغوش گوسالههای سامری، همچنان که فرزند پیش قراولش «اباذر» را پیش از خود راهی کرد، پیوسته ادامه خواهد یافت. چرا که برای ثبت در تاریخ و حافظهی تاریخی این ملّت و باز برای روشن شدن اذهان جوانان پاک سرشت و دختران و پسرانِ بیگناه و مظلوم این آب وخاک، رسم جوانمردی نیست اگر حقیقت عیان نشود. نامهی دوازدهم نوریزاد با خیال پردازی و سناریوسازی ناشیانه او شروع میشود، نمایشنامهای که میتواند هر روز چندین مرتبه در ذهن امثال او رخ دهد. و پیشبینی و پیشگوییِ مرتاضانهی او از برملا شدن اسرار مگو و نهانیاش در رسانهها و در و اکنش به تقلّاهای بیحاصلش ادامه مییابد. گو اینکه میداند با گستاخیهای جدید، تیر خلاص را به خود خواهد زد، و سپس پیشدستی کرده و هرگونه عکسالعمل را نسبت به خود، پیشاپیش برچسب میزند! او بیماری مهلک خود را بهتر از هرکس میشناسد.
لذا از تیغ کشیدن بر دُمل و غُدّه سرطانی خود به شدّت واهمه دارد، از این روی ناگزیرم تیغ بردارم و زخم بدبوی او را باز کنم و عفونتهای او را بیرون بریزم؛ هر چند که قلم و دستان من آلوده به نجاست شود. باشد که موجب عبرت و شاید درمان گردد. فاعتبروا یا اولی الابصار. در نامهی دوازدهم او که سراسر ترس و وحشت و دلهره از هیمنهی پوشالی آمریکا و اذناب شیطان است، پشیمانی از مواضع انقلابی گذشته و استحاله و وادادگی در برابر چنگ و دندانهای مصنوعیِ دشمن، از کلمه به کلمه آن میبارد. در این روزها که فرزندان معنویِ حیدرکرّار تا پای خیمهی معاویه زمان رسیده اند و موج بیداری اسلامیهمچون سونامی به خروش درآمده، قرآن برسر نیزه کردنِ نوریزاد قابل درک است! زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت، شیر خدا و رُستم دستانم آرزوست...
حضرت حقّه باز، در سلسله نامه پراکنیهای جاهلانهاش، در حالی دم از عدالت میزند که خود در تولیدات تصویریِ شرم آورش و در حالی که انبوه جوانان با استعداد این سرزمین در صفِ طویلِ تأمینِ حداقلها برای تولید آثارشان مانده اند، دست کم میلیاردها تومان از سرمایهی بیت المال مستضعفین را با ساخت فیلمهای غیرقابل پخش و کوتاه قد، به آتش کشید و از بین برد.
آنهایی که از نزدیک روحیهی این پهلوان پنبه را میشناسند، به خوبی میدانند که هر بار شکم او از انباشت سکّهها تهی میشود، فریاد و عربدهی او برای باجگیری و دریدن یقهها به هوا میرود. و هر وقت ساکت است، یعنی که سر در آخور فرو برده است! کسی که در ایّام حبس، به جای تدبّر، تأمل، تأدیب و تفکّر، دوره آموزش جنگ روانی توسط استاد و هم بندِ خود «مصطفی تاجزاده» را بهصورت جهشی پاس نموده، ای کاش میدانست همچون ابزاری موقّت و یکبار مصرف، آلت دستِ اربابان و استادانِ خبرهی خود قرا گرفته است. ای کاش به جای هوای خود بزرگ بینی و هوسِ نصیحتِ دیگران و ژست قهرمان گرفتن، سری به خانهی زنان رنج دیده و بیپناهی میزد که از ترس آبرو و آزارهای او آرام و قرار ندارند و حقوق بالا کشیدهی آنان را پرداخت میکرد. ای کاش میشد به مردم و خانوادهی او بخشهایی از نفاق و نهان کاریهای او را نشان داد، افسوس!
نوریزاد اکنون به جُرثومهای لجوج تبدیل شده که راه بازگشت ندارد، مگر اینکه توبه کند و جبران مافات، که بعید میدانم چنین توفیقی یابد. او یکی از بزرگترین اختلاس کنندههای فرهنگی است و اعتقاد دارم شکم او انباشته از حرام و گندابههای متراکم است و بدن او آغشته از نجاست! وگرنه این همه چِرک و عفونت کجا و قلم و زبان یک مسلمان آزاده کجا؟! از این روی به تأسی از پیشبینیِ سیّد و سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله (ع) انتظار شنیدن و اثر کردن سخن حق و تأثیر در او با این شکم متورم از حرام، خیال باطل است. اگر اینطور بود، جلسه پنج ساعته من با او در روزهای حبس و در حضور دو تن از دوستان قدیمی او میتوانست او را به خود آورد.
امّا در همان نشست دریافتم که به او دیگر امیدی نیست و به اعماق سیاهچال ضلالت و گمراهی سرنگون شده. گفتنیهای بسیاری با او داشتم که در آن جلسه گفتم، و به او یادآوری کردم که هزار هزار جوان مؤمن و عاشق و با استعداد، امروز خود را برای مصاف و رویارویی با اولیاء الشیطان آماده کردهاند و برای نبرد آخر الزمانی پا میکوبند، و ریزشهای سوخته و خودفروشی از جنس تو را به حساب نمیآورند. جوانانی را در این میهن عزیزتر از جانم میشناسم که امثال تو به دامنهی قلهی وجودی آنها هم نخواهید رسید. از هر راهی رفت که از استدلالهای منطقی و انسانی خلاص شود، راه خود را بسته دید، لاجرم فریاد میکشید و از کوره در میرفت.
نوریزاد با وجودی که بارها بر سر اختلاف عقیده با سیدمرتضی آوینی درگیر شده بود و مبانی اعتقادی و فکری آقامرتضی را از اساس باور نداشت و این را بارها و علنی بر زبان رانده بود، امّا استعداد و اشتهای زیادی داشت تا بعد از شهادت سید، خود را بهجای او جا بزند و همچون میراث خواران یا به قول قُدما: مرده خورهای حرفهای، خود را بر گُردۀ دوستداران و دلدادگان راه سیّد، تحمیل کند. او حتی لیاقت این را نداشت که تا ظهور خورشید همراه این قافله بماند، حتی عرضه و توفیق نان خوردن از سفرهی همیشه گستردهی آوینی را هم نداشت چرا که راه و رسم سید، هنر مرد بودن است نه مزدورِ اجنبی شدن! یقین دارم که عملکرد امروزِ او بخشی از پروژه دشمن است و او در پازل جبههی نفاق بازیگر شایستهای است.
اما اساساً دعوای من فراتر از قد و قوارهی نوریزاد است. امروز یقهی آمریکا و اسراییل در دست ماست و ما را حتی با کوتولههایی مثل اربابان «فتنهگر» و« انحرافی» او هم کاری نیست. نظام ما، نظام رئوفی است، آنقدر رئوف و مهربان که با آفتابپرستانِ دستمالی شدهای از جنس نوریزاد، با مدارا رفتار میکند و بهجای زندان اوین، هتل اوین میبرد مخالفینش را، نمونهاش آزادیِ امثال اوست و آزادی قلمها و زبانهای دریدهشان. همه به یاد میآورند سالهای قبل از این چرخش رسوایی آفرین او را که با تیزی قلم خود چیزی برای هم بندهای امروزین خود باقی نگذاشته بود. هم ما و هم همسایهها و همنفسهای امروز او بر سر مواضع خود مانده ایم، این محمد نوریزاد است که بعد از پرده دریهای گستاخانه و ریش فروشیهای بی ریشه خود، قافیه را تنگ دیده و حالا که این سو جایگاهی ندارد، به صف آرایش گرفتهی اصحاب یزید و سپاه عمر سعد پیوسته. هر چند که نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این ست.
تمام آن رجّالهها، سر قَتَلهها و شیعه نماهای بیوفای سپاه کوفه هم امروز همدم و یاور نوریزادها شده اند. و کسانی را که تا دیروز «مولای» خود خطاب میکرد، امروز در داستان او تبدیل شده اند به شمر و خولی و سنان و حَرمله. گفتم حَرمله یاد کربلا افتادم و یاد لقبی که یکی از سران فتنه در شب نشینیِ منزل نوزی زاد به وی اعطا کرد و او را« حُرّ»زمان نامید! مطمئنم اگر همین حالا و در همین ماه عزای آل البیت (علیهم السلام) خود را در آیینه ببیند، متوجه تغییر شدید سیمای خود خواهد شد. کافی است عکس سالهای ماضی و دور خود را کنار قاب آیینه بچسباند و خود را بار دیگر و این بار با چشمِ باز با چهرهی امروزش مقایسه کند، شک ندارم که به جای«حُرّ»، «حَرمله» را خواهد دید!
بله حرمله؛ حرملهای که در میان رجّالههای قشون کوفه و با تیر سه شعبه از گلوی علیاصغر شش ماههی حسین هم دریغ نکرد، امروز در میان همان قشون و با دست به قبضهی شمشیر به سمت قامت رشیدِ سکاندار سفینهی عاشورایی انقلاب هجوم میآورند. امّا هیهات! که کربلا تکرار شود. امروز دیگر با فرمول 9دی باید در مورد سیدناالقائد صحبت کرد نه با فرمول کوفه! همهی حرف نسل 9 دی این بود که ما کوفی صفت نیستیم و عاشورایی تا آخر ایستادهایم. ...چه زیبا گفت: دنیا اگر از یزید -بخوانید حرمله- لبریز شود ما پشت به سالار شهیدان نکنیم دیگر چه برای گفتن مانده است جز: یا اباعبدالله، برئت الی الله و الیکم منهم و من اشیاعهم و اتباعهم و اولیائهم ... بدورد تا فرصتی دیگر
احسان محمّدحسنی
آذرماه یکهزار و سیصد و نود