به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مرحوم آیتالله شیخ مرتضی بنی فضل از طلاب تبریزی بود که از نخستین سالهای نهضت امام خمینی به این جریان پیوست و به دلیل سخنرانیهایی که علیه رژیم طاغوت داشت چند باری توسط ساواک احضار شد.
وی خاطرات خود را از روزهای خفقان در دوره پهلوی روایت کرده که در ادامه بخشی از این خاطرات را خواهید خواند:
*یک روز قبل از شهادت حاج آقا مصطفی
در اول آبان ماه 1356 شهادت جانگداز آیتالله حاجآقا مصطفی فرزند بزرگ حضرت امام خمینی به وقوع پیوست. آن طوری که از بعضی اعضای بیت امام در نجف شنیدم یک روز قبل از آن، حاج آقا مصطفی خیلی سرحال و شاداب بودند. هیچ نشانی از کسالت در ایشان مشاهده نشده بود. شب چند نفر افراد ناشناس از خارج نجف میآیند و با وی دیدار کرده و ایشان را به طرز مرموزی مسوم میکنند. وقتی حضرت امام از این ماجرای دردناک باخبر میشوند اگر چه برای معظمله بسیار شکننده و طاقتفرسا بود، ولی بسیار باشکیبا و با متانت با این قضیه برخورد میکنند و در واقع همه چیز را برای رضای خدا متحمل میشوند.
واقعاً شخصیت حوزوی حاج آقا مصطفی یک شخصیت معمولی نبود. با قطع نظر از این که فرزند حضرت امام بود، ولی خودش یک شخصیت علمی، اخلاقی مستقل در حوزه به شمار میآمد، دارای مبانی خاص خودش و صاحبنظر در رشتههای مختلف علوم حوزوی اعم از فقه، اصول، فلسفه، تفسیر، عرفان و اخلاق بود. بنابر این، شهادت ایشان در ظاهر یک ثلمهی بزرگی بر حوزههای علمیه و جهان تشیع محسوب میشد و همه نیز این ظاهر را میدیدند، ولی حضرت امام در اولین سخنرانی خویش، حادثه فوق را مثبت ارزیابی کرده و از آن به عنوان «الطاف خفیهی الهی» تعبیر آوردند. آن روز برای همه سؤال بود و اغلب نمیتوانستیم معنای این جمله را درست بفهمیم، چطور میشود ضایعهای به این بزرگی، الطاف خفیه خداوندی بشود؟ پس از اندکی این حقیقت آشکار شد. مراسم ختم که در قم، تهران و سایر شهرهای بزرگ ایران به همین مناسب برگزار گردید، در واقع به منزله موتور محرک انقلاب در آمد و نام و یاد حضرت امام پس از 14 سال که در میان مردم بایکوت شده بود، دوباره بر سر زبانها افتاد و این واقعه تاریخی به عنوان نقطه عطف در تاریخ انقلاب به ثبت رسید.
اولین جرقه انقلاب
در قم اولین مجلس ختم حاج آقا مصطفی از سوی آیتالله گلپایگانی در مسجد اعظم برگزار شد. مجلس بسیار باشکوه و مملو از جمعیت بود. سه شبستان بزرگ مسجد پر شده بود. علاوه بر این، دو صحن بزرگ حرم تا میدان بزرگ جلوی فیضیه از جمعیت موج میزد، با این حال، رعب و وحشت ساواک بر سراپای وجودحاضران مستولی گشته بود. هیچکس جرأت اظهار وجود نداشت. مأموران ساواک از اصفهان، تهران و جاهای دیگر آمده بودند و به صورت لباس شخصی در میان جمعیت مراقب اوضاع بودند. ایادی ساواک از داشتن امکانات و برگزاری معمولی هم ممانعت میکردند و اجازه نداده بودند به مجلس، قرآنخوان و سخنران دعوت کنند. فقط گفته بودند نوار قرآن از ضبط صوت پخش شود.
همه میآمدند، مینشستند، یک جزوه قرآن تلاوت میکردند بعضیها میرفتند، بعضی هم مینشستند تا ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد. هیچکس به خود جرأت نمیداد حتی با کسی که پهلویش نشسته صحبت کند. دم در مسجد اعظم برخی از اعضای بیت حضرت امام و همچنین فرزندان آیتالله گلپایگانی به عنوان صاحبان عزا ایستاده بودند. من خودم به عنوان ناظر در مجلس حضور داشتم. ناگهان دیدم مرحوم آقای حاجشیخ صادق خلخالی، در حالی که دامن عبا و قبایش را جمع کرده و دستهایش را به خاطر عزا بغل گرفته است، از دم در مسجد وارد شد. از لابهلای جمعیت فشرده، خودش را نزدیک منبر رساند. فوری ضبط صوت را خاموش کرد و میکروفن را به دست خود گرفت. آنگاه با لحن بسیار شجاعانه خطاب به مردم گفت: آقایان محترم! آیا میدانید در این ایام چه اتفاق بزرگی افتاده است؟ آیا مید انید برای چه اینجا جمع شدهایم؟ این ایام، ایامی است که قلب نائب بر حق امام زمان (عج) که قلبش عرش الرحمن است، جریحهدار شده است. بعد همین طور چند دقیقهای از حضرت امام با القاب و عناوین کلی یاد کرد و در آخر گفت: این ایام آیتالله حاج آقا مصطفی فرزند آن مرجع بزرگ جهان اسلام، آن فقیه مجاهد و عظیمالشأن یعنی حضرت آیتالله العظمی حاج آقا روحالله موسوی خمینی به شهادت رسیده است. آقای خلخالی وقتی با این مقدمهچینی نام خمینی را به زبان آورد جمعیت در داخل و خارج مسجد، اطراف فیضیه یکدل و یکصدا صلوات فرستادند. بعد شروع به شعار دادن «درود به خمینی» کردند. فضای مجلس به گونهای شد که انسان خیال میکرد تمام کره زمین با این مجلس همصدا و هم نوا شده است.
در این هنگام جرأت و جسارت آقای خلخالی ـ رحمة الله علیه ـ واقعاً ستودنی و بینظیر بود. به یاد دارم خیلیها که امروز به برکت انقلاب الحمدلله انقلابیتر از همه شدند، در آن فضای خفقان جرأت حضور در اینگونه مجالس را نداشتند و تنها به قرائت فاتحه و جزء قرآنی در داخل منزل بسنده میکردند، گاهی هم نق میزدند و میگفتند: جواب این خونهای به ناحق ریخته شده را چه کسی خواهد داد؟ البته ترسیم و انتقال این فضا در آن مقطع ستمشاهی برای نسل امروز و آینده واقعاً دشوار است و حکایت آن فقط گوشه کوچکی از فضای آن دوران را میتواند منتقل نماید. از همین مجلس بود که دیگر اوضاع شهر قم به هم ریخت و مردم کم کم دل و جرأت پیدا کردند به خیابانها آمدند و شعارهای انقلابی سرتاسری شد.
در همین ایام مجلس دیگری در مسجد اعظم منعقد بود، یادم نیست از طرف چه کسی یا کسانی بود، این بار مرحوم آقای حاج شیخ محمد عبایی خراسانی به منبر رفت. او هم انصافاً روحانی شجاع و مبارزی بود. شهامتی ستودنی داشت. او در بخشی از صحبتهایش از رژیم ستمشاهی به شدت انتقاد کرد و گفت: حاکمان ایران نفت و بنزین ملت را رایگان در اختیار رژیم اشغالگر قدس قرار میدهند. آن رژیم هم با همین نفت و بنزین مسجدالاقصی را به آتش میکشد و سوار هواپیماهای جنگی میشوند و بر سر مسلمانان فلسطین بمب و گلوله میریزند.
آن وقتها هر کسی نمیتوانست از این حرفها بزند. فوری زبانش را از پشت گردنش بیرون میآوردند، ولی شاگردان حضرت امام همه این شکنجهها، زندانها و تبعیدها را به جان و دل خریدند و با استقامت خویش فضای اختناق و طلسم خوف و وحشت را شکستند و در نهایت رژیم شاه را از پای درآوردند.
سخنرانی خلخالی بر روی تانک
پس از مراسم چهلم حاجآقا مصطفی، دیگر شعارها و اعتراضها کوبندهتر شد، تا این که قیام 19 دی قم و 29 بهمن تبریز به وقوع پیوست و مراسم چهلم شهدای سایر شهرها ـ یکی پس از دیگری ـ به دنبال آمد و انقلاب مردم ایران دیگر فراگیر شد. واقعاً در میان مردم تحول چشمگیر و عجیبی به چشم میخورد. همه به طور یکپارچه به سوی دین، مذهب و روحانیت روی آوردند. دعای معروف «یا مقلب القلوب و الابصار» عینیت کامل پیدا کرد. در قلوب مردم ایران انقلاب درونی پدیدار شد، چشم دل مردم به روی حقیقت بازگشت. هر روز که میگذشت انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام و روحانیت ابعاد گستردهتری به خود میگرفت. دامنه تظاهرات و راهپیماییها علاوه بر شهرها حتی به روستاهای دوردست نیز رسید. در این میان، نقش شاگردان حضرت امام در هدایت انقلاب در مسیر صحیح خود و به خصوص شجاعت و شهامت آنان در شرایط خطرناک، بسیار کارساز و امیدوارکننده بود.
یادم هست یک روز در قم، برنامه راهپیمایی تدارک دیده شد. مسیر آن از حرم به سمت سه راه بازار و از آنجا با عبور از خیابان آذر به سمت قبرستان بقیع بود و در نهایت مراسم سخنرانی در آنجا انجام میگرفت و راهپیمایی به پایان میرسید. سخنران مجلس هم حجهالاسلام و المسلمین آقای حاج سید حسین موسوی تبریزی بود. این در حالی بود که در همین مسیر در هر پنجاه، صد متر یک تانک زرهپوش با خدمه و سربازان مسلح بر بالای آن مستقر شده بودند و سر لولههای تانک را هم پایین آورده و درست در مقابل مردم قرار داده و فضای ترسناکی به وجود آورده بودند. به یاد دارم که بعضی از افراد به خاطر همین ترسیدند و در خانه ماندند و نتوانستند در این مراسم شرکت کنند.
هر لحظه احتمال داشت گلولهای از دهانه لوله تانک شلیک شود و تمام مردم را به خاک و خون نشاند. راهپیمایی آغاز شد و به سه راه بازار رسیدیم. در آنجا سه تانک بود و لوله هر کدام یکی از خیابانها را نشانه گرفته بودند. در این هنگام، ناگهان آقای خلخالی به بالای یکی از این تانکها رفت و با سربازان و افسران روی آن دست داد و صورت انها را بوسید، آنان هم صورت آقای خلخالی را بوسیدند. سپس، آقای خلخالی با یک بلندگوی دستی سخنرانی خیلی داغی بر ضد شخص شاه و دولت حاکم انجام داد. ایجاد اینگونه صحنهها کار هر کسی نبود و واقعاً جرأت و شهامت میخواست و شاگردان حضرت امام این جرأت و شجاعت را داشتند. سخنرانی آقای خلخالی گر چه بر ضد طاغوت بود، ولی از سوی دیگر بر قلول افسران و درجهداران و سربازان تأثیر مثبتی داشت و مانع از واکنش منفی آنها شد.
محوریت آیتالله قاضی در تبریز
بنده علاوه بر این که در فعالیتهای شهر قم حضور داشتم، با آقایان علمای اعلام تبریز به خصوص آیت الله قاضی در ارتباط مستمر بودم، مسجد شعبان تبریز کانون انقلاب بود. این مسجد در مرکز شهر نزدیک میدان ساعت قرار داشت و آیتالله قاضی در آن به اقامه نماز جماعت میپرداخت. اغلب جلسات و اجتماعات مهم پیرامون انقلاب در این مسجد برگزار میشد. گاهی با آیتالله قاضی هماهنگی میکردیم و از دوستان و فضلای انقلابی که در سخنرانی و خطابه جسور بودند به تبریز دعوت میکردیم. آیتالله قاضی از آنها به گرمی استقبال میکرد. آنها در مسجد شعبان به منبر میرفتند و مسائل انقلاب و پیام رهبری را به مردم میرساندند. چنان که یکی دو بار در این رابطه مرحوم آقای عبایی خراسانی به تبریز رفت. بعد یک بار آقای حاج شیخ عبدالمجید معادیخواه عازم تبریز شد و چند مدتی در آنجا ماند. یک مرحله هم آیتالله آقای حاج سید حسن طاهری خرمآبادی در تبریز حضور پیدا نمود. سخنرانی این آقایان در جهت ترسیم خط امام و رشد شکوفایی انقلاب در تبریز بسیار مؤثر و مفید بود.
در این ایام خط سرخ شهادت، نشأت گرفته از طرز تفکر حضرت امام خمینی، در شهر تبریز حاکمیت مطلوب پیدا کرد. در مقابل، خطوط محافظهکار دیگر که اغلب دم از انتخابات و قانون اساسی میزدند منزوی شده بودند. بنابر این، محوریت انقلاب به رهبری آیتالله قاضی کاملاً در تبریز و بلکه در آذربایجان به اثبات رسیده بود. البته شخصیتهای بزرگ و بسیار محترمی از جمله آیتالله حاج سید محمدعلی انگجی، آیتالله حاج سید حسن انگجی و آیتالله حاج شیخ عبدالحسین غروی با شهید قاضی هماهنگی کامل داشتند و اغلب در جلسات و اجتماعات مسجد شعبان حضور پیدا میکردند. در این جا بر خود لازم میدانم از روحانی مخلص و مبارز دیگری به نام مرحوم حجة الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ محمدحسین انزابی رحمة الله علیه نیز نام ببریم. انصافاً نقش ایشان در نهضت اسلامی منطقه آذربایجان بر کسی پوشیده نیست. او همیشه و در همه عرصههای انقلاب در کنار آیتالله قاضی قرار داشت و از منبریهای بسیار خوب تبریز به شمار میآمد. او همواره در طول انقلاب در منبرها و سخنرانیهای خود در جهت افشای جنایتهای رژیم و روشنگری مردم بهرههای مناسب میبرد و قبل از انقلاب در سالهای متمادی ممنوعالمنبر از طرف ساواک بود و بعد از انقلاب سالها نماینده مردم تبریز در مجلس شورای اسلامی بود.
بنیاحمد و شعارهای کهنه
با این که روند انقلاب در تبریز تحت اشراف آیتالله قاضی به نحو مطلوب پیش میرفت، اما هر از چند گاهی شعارهای انحرافی و حرکتهای نسنجیده فضای شهر را آلوده میساخت و میرفت که خدای ناکرده مسیر انقلاب را از صراط مستقیم منحرف کند. چنان که در ادامه همان حرکتهای انحرافی یک روز ایادی رژیم با همکاری نماینده وقت مردم تبریز در مجلس شورای ملی، آقای احمد بنیاحمد، درصدد برآمدند تا بار دیگر شعارهای تکراری و تفکرات پوسیده خویش را به تجربه بگذارند. در ایامی که شاه در نطق تلویزیونی خود گفته بود: «من در برابر ملت ایران متعهد میشوم به قانون اساسی عمل کنم» آقای بنیاحمد، نقش جدیدی را بر عهده گرفت و وارد شهر قم شد. در مرحله بعد، تبلیغات وسیعی پیرامون ضرورت عمل به قانون اساسی و انتخابات آزاد به راه انداخته شد و در رسانهها اعلام کردند که آقای بنیاحمد در تلاش است با هماهنگی برخی مراجع تقلید در قم زمینه این مسئله را فراهم سازد و کشور را از بحران فعلی بیرون آورد. آقای بنیاحمد پس از این دیدار، عازم شهر تبریز شد تا این موضوع را با مردم تبریز هم در میان بگذارد.
از طرفی، چون این شعارها ظاهری خوشایند و مترقی داشت و به علاوه از جانب آیتالله شریعتمداری هم حمایت و استقبال میشد. طبیعی بود که تا حدودی در میان مردم تبریز مورد استقبال قرار گرفته باشد. به طوری که گفتند در مراسم استقبال از آقای بنیاحمد در فرودگاه تبریز چند رأس گاو گوسفند ذبح شد. به دنبال این قضیه، مرحوم آیتالله پسندیده مرا به حضور خواست و از من خواستند که هر چه زودتر به تبریز بروم و با همکاری آیتالله قاضی و سایر علمای اعلام تبریز به مردم اعلام شود که به فرموده حضرت امام طرح این سری تفکرات و شعارها در این شرایط حساس کاملاً یک کار انحرافی و خیانت به اسلام و مردم ایران است و یک توطئه از سوی بیگانگان میباشد و متأسفانه از زبان بعضی خودیها مطرح میشود. من بلافاصله عازم شهر تبریز شدم و با مدیریت و درایت شهید آیتالله قاضی و همکاری علمای اعلام در مدت سه روز تمام مردم تبریز را از واقعیت آگاه ساختیم. مطلب را برای آنها توضیح دادیم و گفتیم: دشمن میخواهد به هر طریق ممکن شاه را در ایران نگ دارد و این برخلاف نظر صریح امام و مصلحت کشور و مردم است. در این مورد چند نفر از بازاریان محترم، از جوانهای با ایمان، از دانشجویان پیرو خط امام با ما همکاری شبانهروزی داشتند. بحمدالله این توطئه هم با هوشیاری مردم تبریز خنثی شد به طوری که آقای بنیاحمد هنگام بازگشت از تبریز به تهران حتی یک نفر بدرقهکننده از مردم نداشت. فقط چند نفر از وابستگان رژیم او را تا پلکان هواپیما همراهی کردند و او در این مأموریت سرش به سنگ خورد و کاملاً ناکام ماند.
یادی از مجاهدان گمنام
در طول نهضت اسلامی به رهبری حضرت امام، حضور تعیینکننده مردم در عرصههای مختلف انقلاب بسیار کارساز و راهگشا بود. این مهم را نباید هرگز به فراموشی سپرد. اگر حضور گسترده مردمی و تبعیت آنان از رهبری و روحانیت نبود، هیچ وقت این انقلاب به پیروزی نمیرسید، مردم واقعاً فداکاری کردند و از جان و مال و فرزنندان خویش مایه گذاشتند یک نمونه قیام تاریخی 15 خرداد 42 بود که دهها تن شهید شدند. نمونه بارز دیگر کشتار 17 شهریور 57 بود که مردم در میدان ژاله تهران از خون خویش سیل بنیانکن به راه انداختند، و اساس سلطنت پهلوی را بر هم ریختند. من خود از رادیو از زبان ارتشبد ازهاری شنیدم که پس از واقعه 17 شهریور برای این که رد گم کند و خودش را تبرئه نماید، میگفت: این اخلالگران آمدند جویهای اطراف میدان ژاله را پر از آب کردند.
بعد مواد سرخ رنگی از قبیل مرکورکروم به آن اضافه نمودند، آن وقت به دروغ آن را خون جلوه دادند و گفتند مردم را اینگونه به خاک و خون کشیدند در حالی که اینگونه نبود و خونی از دماغ کسی بیرون نیامده است و فقط چند نفری زخمی شدند که در بیمارستانها در حال مداوا میباشند، قریب به این مضمون، این خیمهشببازیها به خوبی نشان میداد که این جنایتکارها چقدر مردم و به خصوص زنان بیدفاع را در این میدان به خاک و خون کشیدند از مرحوم آقای مرعشی نجفی شنیدم که میفرمود: در ماجرای کشتار 17 شهریور تهران یک نفر که از نزدیک شاهد ماجرا بود و در غسالخانه بهشتزهرا کار میکرد،گفت: در این واقعه حدود چهار هزار جنازه فقط در بهشتزهرا دفن شد. حالا به جاهای دیگر هم برده بودند.
فداکاری توده گمنام مردم در طول نهضت واقعاً بیحد و حصر بود. جوانان با ایمان بسیاری در این راه تلاش کردند و بعضی از آنها به شهادت رسیدند. یکی از آنها شهید محمدبخارایی و شهید امانی و دوستانش بودند که متأسفانه میبینم از این شهدا کمتر یاد میشود. همین طور از شهید طیب حاجرضایی و حاجاسماعیل رضایی، اینها در نوبه خود فداکاری کردند. طیب از آن داشمشدیهای تهران بود. به عنوان یک فرد جوانمرد و پهلوان خودش را نشان داد. در برابر شعبان بیمخ که از طرفداران شاه و رجال دولتی بود، ایستاد. صفای باطنی و عشق او به امام حسین (ع) و عزاداران اباعبدالله (ع) سبب شد مرزبان انقلاب گردد و از حریم آیتالله خمینی و انقلاب به دفاع برخیزد.
وقتی طیب را دستگیر و زندانی کردند، قبل از محاکمه و محکومیت به او پیشنهاد نمودند اگر در محاکمه به دروغ اقرار کند که از آقای خمینی پول گرفته و به نفع ایشان تظاهرات کرده است، او را مورد عفو قرار بدهند. با این ترفند میخواستند حضرت امام را بدنام کنند و نهضت ایشان را لکهدار نمایند. طیب حاج رضایی در جواب آنها میگوید: عیب ندارد محاکمه را علنی کنید و خبرنگاران را بیاورید در دادگاه حاضر باشند، آن وقت من در حضور آنان به این موضوع اعتراف بکنم. وقتی همه چیز آماده میشود، طیب لب به سخن میگشاید و خطاب به حاضران در جلسه علنی دادگاه میگوید: من در عمرم فقط یک بار پول گرفتم و آن هم در دربار بود و در برابر آن علیه مصدق تظاهرات به راه انداختم، ولی امروز اینها به من پیشنهاد آزادی از زندان دادند به شرط این که در اینجا به دروغ اعتراف بکنم که از آیتالله خمینی هم پول گرفتم و بدین ترتیب به فرزند فاطمه (س) تهمت ببندم. ولی، من هرگز این چنین نخواهم کرد و شما بدانید که من فقط به خاطر اسلام از این مرد بزرگ حمایت کردم. وقتی طیب این چنین شهامت و شجاعت از خود نشان میدهد و تسلم ایادی ساواک نمیشود او را تیرباران میکنند.
این رخدادها خیلی مهم است. به نظر من این ایمانها و از خودگذشتگیها باید مطرح بشود و نسل امروز و آینده ما از آن مطلع گردند. از این نمونهها در انقلاب اسلامی زیاد داریم. یک نمونه پسر خاله حقیر آقای صادق احمدی است که در دوران ستمشاهی یکی از دانشجویان مؤمن، متعهد و انقلابی بود. او در دانشگاه تهران فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. با دوستانش تشکیل جلسه میدادند، یک روز ساواک از محل تجمع آنها باخبر میشود و آنجا را مورد تهاجم قرار میدهد، در این هنگام، در اثر تیراندازی مأموران ساواک و انفجار نارنجک، پسر خالهام به همراه خانمش از چند ناحیه بدن به شدت مجروح میشوند. مأموران آن دو را دستگیر و نخست به بیمارستان منتقل میکنند.
حدود بیش از یک سال از اینها خبری نشد. معلوم نبود کجا بردند؟ آیا زنده هستند یا کشته شدند؟ پدرش آقای حاجابوالفضل احمدی، که انسان بسیار شریف، فهمیده و با ایمانی است هر چه تلاش کرد نتوانست کوچکترین اطلاع و سرنخی از او به دست آورد. یک سال بعد، روزی در خانهاش زده شد در را باز کردند یک خانم پرستاری بود، میپرسید: منزل آقای حاج ابوالفضل احمدی اینجاست؟ میگویند: بلی بفرمایید. داخل منزل میشود و میگوید: من پرستار فلان بیمارستان هستم. فرزند شما صادق احمدی در آنجا بستری است و او زیرنظر ساواک قرار دارد. این مسأله باید مخفی بماند، اگر ساواک بفهمد من به شما خبر دادم حتماً مرا اعدام میکنند. مدتی این خانم رابط میان صادق احمدی با خانوادهاش بود. او پس از بهبودی نسبی به عنوان زندانی سیاسی، اسیر جلادان ساواک بود تا این که شاه فرار کرد و نزدیکیهای پیروزی، او از زندان آزاد شد و به آغوش خانواده بازگشت. هم اکنون که 25 سال از پیروزی انقلاب میگذرد او هنوز هم صحبت بدنی کامل ندارد و از این جهت رنج میبرد. با این که چندین بار هم عمل جراحی شده است اما کسالت همچنان باقی میباشد. این جور جوانهای با ایمان که صحت بدن و جوانی خود را در راه این انقلاب دادند برای ما ارزشمند میباشند.
و نمونه برتر و بالاتر آقای حاج حسن آذرآبادی (پدر بزرگوار سه شهید و رئیس هیأت خانوادهای شهدای تبریز و حومه) است. یک خاطره از ایشان دارم. در روزهای اواخر جنگ تحمیلی آقای هاشمی رفسنجانی اوضاع جنگ و جبهه را دقیقاً بررسی نموده و آن را حضرت امام گزارش داد و امام حاضر شد قطعنامه صلح را قبول بکند، اشخاص ماجراجو سوء تبلیغات علیه امام را شروع کردند و میگفتند با این همه شهید و مجروح و اسیر میخواهند با صدام آشتی کنند، یعنی چه؟ آقای آذرآبادی (زبان گویای همه خانوادههای شهدا) با بیان نکتهای مشت محکمی بر دهان یاوهسرایان کوبید و فرمود یک روز امام مصلحت اسلام را در این دید که سه فرزندم شهید شوند، روز دیگری مصلحت اسلام را در این دیده است که قطعنامه صلح را قبول فرماید، سمعاً و طاعه، و اگر روزی هم برسد و مصلحت اسلام را در این ببینند که مرا امر کنند و بگویند مصلحت اسلام در این است که باید بروی و دست صدام را ببوسی چرا نمیگویم بلکه میگویم امام من، مصلحت اسلام را این چنین تشخیص داده و میروم عمل به وظیفه میکنم.
البته ناگفته نماند در سرتاسر ایران از این قبیل شخصیتهای لایق در بین ایثارگران زیاد است. آنان بر گردن همه حق دارند و اجرشان با خداوند سبحان است.
تابستان سال 1357 که انقلاب ایام بحرانی را پشتسر میگذاشت و درسهای حوزه هم به خاطر ماه مبارک رمضان تعطیل شده بود، من در تبریز به سر میبردم و در بعضی مساجد برنامه داشتم. یکی از شبهای ماه مبارک رمضان در مسجد پل سنگی (شهید قصاب عبداللهی فعلی) بودم، دیدم برادرم حاج ابوالحسن از بیرون با اشاره دست مرا صدا میکند. از مسجد بیرون رفتم. گفت: یک آقای روحانی از قم آمده، با شما کار دارد. گفتم: کجاست؟ گفت: بیرون است به مسجد نیامد. تعجب کردم. رفتم دیدم یکی از طلبههای زنجانی است و قبلاً او را دیده بودم و میشناختم. پس از سلام و احوالپرسی، دیدم خانوادهاش را هم به همراه دارد، گفتم: پس برویم منزل. گفت: نه ما باید هر چه زودتر برگردیم. تعجبم بیشتر شد. هر چه اصرار کردم الان هنگام شب، خوب نیست شما برگردید، امشب استراحت کنید فردا صبح هر کجا خواستید بروید گفت: حاج آقای صندوق عقب ماشین پر از اعلامیه امام خمینی است. آقای پسندیده از قم برای شما فرستاده است. من فقط این را آوردم تحویل شما بدهم و فوری هم برگردم. گفتم: پس چرا خانواده را با خود آوردید؟ گفت: به خاطر رد گم کردن مأموران ساواک اینها را آوردم. فکر کردم اگر با خانواده باشم کمتر سوءظن پیدا میکنند.
بالاخره به فکرم رسید اگر اعلامیهها را به منزل خودمان ببریم، همسایه پاسبان ما که با حفظ سلامت برای ساواک هم جاسوسی میکرد، از این موضوع بو میبرد و کارها ما را خراب میکند. در یکی از محلههای خیابان شمس تبریزی، منزل آقای حاج سید رضا آل محمد اهری، از روحانیون انقلابی و پرتلاش، قرار داشت. آن ایام منزل ایشان یکی مراکز پخش اعلامیه به شمار میآمد. فرستادم تمام آن اعلامیهها را در منزل ایشان یکی از مراکز پخش اعلامیه به شمار میآمد. فرستادم تمام آن اعلامیهها را در منزل ایشان خالی کردند. بعد فردا از آنجا به مناطق مختلف تبریز و حومه و به آقایان هر علمای اعلام و روحانیون تبریز ارسال داشتم. آقای اهری مقداری از آنها را به شهر اهر خدمت برادرش حجتالاسلام والمسلمین حاج سیدمحمد صادق آلمحمد فرستاد. ایشان نیز علاوه بر اهر در بخشهای کلیبر و ورزقان هم در میان علما و مردم پخش مینمود.
یکی دیگر از افراد گمنامی که در دوران ستمشاهی بسیار خون دل خورد و از وضع موجود رنج میبرد، مرحوم آقای حاج اسماعیل قصاب عبداللهی بود. او در محله پدری ما منزل داشت و با مرحوم پدرم بسیار صمیمی بود. مردی باایمان، متدین و متعصب بود. ایام محرم و صفر مخصوصاً در عاشورا و تاسوعا، احسان و خیرات میداد. از هیأتهای شاخسی، واخسی (مخفف شاه حسین، وای حسین) دعوت میکرد و از آنها به خوبی پذیرایی مینمود. صفای باطن عجیبی داشت. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. پدرم نقل میکرد: در محله به زنان بیحجابی که از جلوی مغازهاش می گذشتند نصیحت و تبلیغ میکرد و آنها را به رعایت حجاب دعوت مینمود. اگر زن بیحجابی برای خرید گوشت به مغازهاش میآمد، گوشت به او نمیفروخت و میگفت: برو اول حجاب خود را درست کن، بعدها بیا. در چند مورد زنان بیحجاب که اغلب همسران وابسته به رژیم ستمشاهی بودند از دست وی شکایت کرده بودند و او در این رابطه چند مورد به ساواک و شهربانی احضار شده و جریمه نقدی پرداخت کرده بود.