گروه جهاد و مقاومت مشرق - دست راستش را گذاشت روی شکمش. خیس شد. خون، پایین پیراهنش را کاملا قرمز کرده بود. کلاش را روی دست چپش جا به جا کرد. درد آنچنانی نداشت. هنوز گرم بود. ترکش با سرعت برق و بادآمده و کارش را کرده بود. خاطرات، مثل یک فیلم سینمایی با دور تند از جلوی چشمش می گذشت. یاد علی افتاد.
***
علی از بچه های میدان خراسان بود. از تهران آمده بود به ارتفاعات بانسیران بزرگ برای جنگیدن. کارش این بود که با قاطر برای بچه های بالای ارتفاع آب ببرد. کار سختی بود؛ هم برای علی و هم برای قاطر. هوا هم گرم بود. دل علی برای قاطر سوخت. حس کردگرمازده شده. از آبی که بالا می برد روی قاطر می ریخت تا خنک شود. «مرتضی» علی را دید. آب کم بود. بچه ها برای یک لیوان آب هم در مضیقه بودند. گاهی اکبر خودسوز هم برای بچه ها با قاطر آب می آورد اما باز هم کفاف نمی داد.
مرتضی گفت: روی قاطر آب نریز. مگه نمی بینی آب کمه؟
علی شرمنده شد. دلش هم برای قاطر می سوخت و هم برای تشنگی بچه ها.
- حالا عیب نداره. زود برو توی سنگر. الان یه گولّه میاد، اونوقت نمی تونیم تو و قاطر رو از هم تشخیص بدیم.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که یک گلوله خمپاره کنار قاطر فرود آمد. قاطر بی زبان متلاشی شد. علی هم روی زمین افتاده بود. مرتضی و علی اصغر نزدیک تر از بقیه بودند. دویدند. دل و رودهی علی بیرون ریخته بود. ناله می کرد. صدای خِر خِرِ قاطر که آخرین نفس هایش را به سختی می کشید با صدای خمپاره هایی که دور و نزدیک به زمین می خورد قاطی شده بود. مرتضی دست جنباند. علی اصغر را فرستاد دنبال آفتابه آب. چشم های علی اصغر مبهوت تر شد. وسط این معرکه، صدای انفجار، نفس های قاطر و ناله های علی، آفتابه به چه دردی می خورد؟ آنقدر از مرتضی حساب می بُرد که جرأت پرسیدن نداشت. آستین های مرتضی بالا بود. دستش را برد طرف دل و روده ی علی که حالا سنگریزه های بالای ارتفاع بهش چسبیده بود.
- آروم آب بریز.
- روی این ها؟
- آره. زود باش...
علی اصغر با چشمان بهت زده می دید که مرتضی شکمبه و روده را می شست و با دست، سنگریزه ها را جدا می کرد. سفیدیِ یک تکه چربی روی شکمبه علی توی ذوق می زد. مرتضی دست انداخت، آن را کند و انداخت چند متر آن طرف تر. هر قسمت را که می شست با احتیاط در محفظه شکم علی جا می داد. ناله های علی بی رمق شده بود. درد زیاد همراه خونریزی امانش را بریده بود. مرتضی اما بی توجه هب اطراف، با دقت خاصی مشغول شستن دل و روده بود!
کارش که تمام شد، چفیه اش را باز کرد و مثل باند انداخت روی شکم علی. گفت: برگردونش... علی اصغر آفتابه را که دیگر آبی نداشت بی هوا رها کرد و دست انداخت زیر کتف علی تا بَرَش گرداند. فریاد علی بلند شد: چی کار می کنی؟ مگه نمی بینی درد دارم؟ مسلمون ولم کن! یا حسین...
مرتضی کمک کرد تا پاهای علی هم برگردد. دو طرف چفیه را به هم رساند و چهار گره محکم زد. حالا باید علی را خیلی زود به بیمارستان می رساندند. مرتضی وقت نداشت. علی اصغر رفت تا قاطری پیدا کند و علی را تا جاده و اولین آمبولانس برساند.
علی زنده ماند. هنوز هم زنده است. مرتضی، جان علی را نجات داد.
***
شهید مرتضی زهره وند از دلاورمردانی بود که در مبارزات انقلابی حضور داشت و بعد از آن نیز ضمن عضویت در سپاه پاسداران، در عملیات های متعدد چریکی حضور داشت و در نهایت، عملیات بیت المقدس، سکوی پرتابش شد. دهمین روز از اردیبهشت 61 روز شهادت اوست. مزار او در قـطعـه 26 ردیـف ۳۸ شـماره ۵۳ بهشت زهرا قرار دارد.