به گزارش مشرق به نقل از فارس، هنوز عملیات محمد رسول الله(ص) شروع نشده بود که
زمزمه به حج رفتن برادر احمد در تمام مقر پیچید. قرار بود که برادر احمد
متوسلیان همراه ابراهیم همت به حج مشرف شوند این اولین جدایی طولانی من با
برادر احمد بود.
جای خالی برادر احمد به روشنی مشخص بود. اما به این دل خوش داشتم که دوباره در جمع ما خواهد بود. عاقبت همه انتظار به پایان رسید و حاج احمد از سفر خانه خدا برگشت و دوباره همه دوستیها از نو تکرار شد. حاج احمد از بازگشت از حج، طرح عملیات شنام و شنگادور را به نام عملیات محمد رسول الله پی ریزی کرد. این عملیات میبایست به سرپرستی برادر محمد بروجردی انجام میشد.
بعد از عملیات محمد رسول الله به اتفاق حاج احمد برای شرکت در جلسهای به کرمانشاه رفتیم. در این جلسه فرمانده محترم سپاه برادر محسن رضایی برادر علی شمخانی و مسئول عملیات برادر رحیم صفوی هم شرکت داشتند که قرار تشکیل تیپ محمد رسول الله گذاشته شد.
مدتی گذشت تا این که یک روز دوباره حاج احمد صدایم کرد: کارت تمام شده بیا کارت دارم.
به سراغش رفتم. بدون هیچ مقدمهای اصل قضیه را برایم تعریف کرد.
- بروید توپخانه عراق را بزنید و برگردید.
- پرسیدم: کجا؟
نگاهی به زمین انداخت و گفت: «توی طُویله» و «بیاره».
گروهی تشکیل دادیم و آماده حرکت شدیم. دراین عملیات هم یار همیشگی ما که در اکثر عملیاتهای برون مرزی شرکت میکرد؛ همراهمان بود، برادر سعید سلیمانی که در این عملیات هم خاطرات خوبی از او به یادمان ماند.
مسیر حرکتمان طوری بود که حتما میبایست از درون جنگل میگذشتیم. در جنگل جلو پایمان را هم نمیتوانستیم ببینیم نزدیک به هم راه میرفتیم. تا همدیگر را گم نکنیم و از ستون خارج شدیم خسته بودم و سیاهی جنگل آزارم میداد. راه رفتن در این مسیرها را اصلا دوست نداشتم. غرق در فکر خودم بودم که ناگهان صدایی آمد. نفر جلو من سلیمانی بود:
- آخ- برادر علی.
آن قدر فرصت نبود که جملهاش تمام شود. همین که به زمین افتاد، پشت سرش به زمین خوردم. کافی بود یکی به زمین بیفتد تا دیگران هم یکی یکی روی همدیگر بیفتند و بعد یکی یکی آه و ناله کنان بلند شوند.
در تمام طول مسیر، کار ما افتادن و بلند شدن بود. فقط خدا را شکر میکردیم که اتفاق ناگواری رخ نمیدهد.
با هر مشقتی بود، خودمان را به رودخانه سیروان که باید در آن قرار میگرفتیم، رساندیم صدای برخورد آب با تخته سنگهای رودخانه، تمام فضای آن جا را پر کرده بود. سفیدی و کف آلوده بودن آب را به راحتی میشد تشخیص داد.
بالاخره با گراهایی که دادند، توانستیم پی به موقعیت توپخانه عراق ببریم. در کمترین فرصت ممکن، کلیه کارهای ثبتی اولیه را انجام دادیم و منتظر شنیدن فرمان عملیات ماندیم.
هنوز عرق صورتمان خشک نشده بود که صدایی در گوشی بیسیم پیچید. باور کردنی نبود. از همان اول هم مفهوم کلام را فهمیدیم، ولی با مذاق ما سازگار نبود. خودمان را به ندانستن زدیم، نمیخواستیم باور کنیم آنچه را که شنیده بودیم. پیام کامل، روشن و قطعی بود و نمیشد خود سرانه کاری کرد.
- عملیات انجام نمیشد، برگردید!
صدای اعتراض بچهها در آمده بود. از یک طرف خستگی و خطر راه، از طرف دیگر این که به تمام آنچه که میخواستیم و هدف ما بود، نزدیک شده بودیم.
راه درازی را آمده بودیم و میبایست این راه آمده را کسل و ناراحت برمیگشتیم. تنها چیزی که کمی خیالمان را راحت میکرد، این بود که میگفتیم دستور حاج احمد است. برادر متوسلیان تشخیص داده که عملیات انجام نشود، پس باید قبول میکردیم.
در تمام طول راه برگشت، سر گرم با خودم بودم. نمیتوانستم از آنچه که نباید به آن فکر میکردم دست بردارم. عاقبت با کولهباری از خستگی برگشتم. این خستگی با همه خستگیها فرق داشت. آن روز فقط جسم خسته نبود، روح هم خسته بود.
پس از چند ساعتی، با آن حال خسته به دزلی رسیدیم باید استراحت میکردیم. دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم. دو ساعتی که گذشت، با همان خستگی بلند شدم و چشمها را مالیدم. نگاهی به اطراف کردم، از هیچ کس خبری نبود. انگار طاعون به دزلی زده بود و فقط ما مانده بودیم.
گشتی در اطراف زدم، رو بهرویم دو جوان بسیجی بودند که آرام آرام میگذشتند.
- برادر بقیه بچهها کجا هستند؟
یکی از بسیجیها جواب داد امروز قرار است بالا عملیات بشود همه رفتهاند آن جا.
باورم نمیشد. شاید اشتباه میکردند. به هر زحمتی بود، خودم را به بچهها رساندم و قبل از همه، برادر بروجردی را دیدم. داشت دستورهای لازم را به نیروها میداد. بی طاقت و کنجکاو پرسیدم امروز که قرار نبود عملیات بشود.
بروجردی لبخندی زد و گفت: حالا که شده.
هاج و واج مانده بودم.
- حالا حاج احمد کجاست؟
با دست نقطهای را نشانم داد: آن بالاست.
به طرف حاج احمد رفتم. از دور که دیدمش سخت مشغول کار بود.
- سلام حاجی، خسته نباشی!
- سلام چرا آمدی؟
از سؤال حاج احمد تعجب کردم. گفتم:« خوب، خودت گفتی ما هم برگشتیم دزلی و خوابیدم بعد فهمیدیم عملیات شده آمدیم این جا.
بدون این که نگاهی به من بکند، سمتی را نشان داد و گفت: خوب، پس حالا این قسمت را بگیر و برو بالا.
خداحافظی کردم و همراه بچهها به سمت شنام و شنگادور حرکت کردم.
عملیات سخت بود و سنگین با رمز محمد رسول الله کارمان را شروع کردیم، هدف شنام و شنگادور و اشراف داشتن بر شهرهای طُویله و بیاره بود.
هر چند خسته بودم و دو ساعت خواب کفاف آن پیاده روی را نمیکرد، ولی تمام تلاشم را کردم تا به هدف تعیین شده برسم. تند و یک نفس بالا میرفتم در طول راه گاهی از فشار خستگی پاها از من فرمان نمیبرد.
گلوله بود که بر سرمان میریخت.
بعد از عملیات، خسته و کوفته به طرف مریوان حرکت کردیم. بیست روز در مریوان، در مسیر دزلی – مریوان در حرکت بودیم، اما کار مهمی که انجام ندادیم، روزها تند و سریع از پی هم میگذاشتند.
هر بار که از عملیات برون مرزی بر میگشتیم، حال خرابی داشتم. کوه و کمر دیگر رمقی برایمان نمیگذاشت. آن وقت فرصت دور هم نشستن و شوخی کردن بود. همه هم سن و سال بوددیم. در کنار مان بچههایی از کاشان و قم هم بودند. شوخ طبع ترین فرد هم کسی نبود جز تقی رستگار که همیشه منتظر ما میماند تا از برون مرزی برگردیم آن وقت مزاحهایش را شروع میکرد. رستگار شاد و دل زنده بود؛ با طبع بلند و خوش خلق.
یک بار که از برون مرزی برمیگشتیم دیدم رستگار صدایم میکند: علی بیا!
به طرفش دویدم کنار قاطری ایستاده بود و میخندید.
- چه کار داری؟
- بیا ببین من چه طور قاطر سواری میکنم!
همانطور که حرف میزد روی قاطر پرید و سوار شد. میدانستم کمی قاطر سواری بلد است، اما باید سر به سرش میگذاشتم. نگاهی به اطراف انداختم. چوب بلند و محکمی را گیر آوردم و به طرف قاطر رفتم.
- خوب نشان بده ببینم چه طور سوار میشوی.
- فقط تو نگاه کن. الان میخواهم با این قاطر مثل اسب بتازم.
- تقی به آرامی ضربهای با پا به دو طرف شکم قاطر کوبید. قاطر که حرکت کرد، به دنبالش دویدم. چوب را در هوا بلند کردم و محکم به پشت قاطر کوبیدم قاطر نعرهای کشید و با تمام سرعتی که داشت، به جلو دوید. تقی هر چه سعی کرد قاطر را آرام کند، نشد که نشد. تازه نزدیک بود چند بار هم از قاطر پایین بیفتد. با هر مصیبی بود، خودش را نگه داشت.
ناگهان نگاهم به ایوان جلو حیاط که رو به روی قاطر بود، دوخته شد. بعد از ایوان باغچه بود. ترسیدم میدانستم که تمام قاطرها به محض این که به آن جا میرسند، توقف میکنند. ولی قاطر تقی همان طور بی محابا میدوید. ناگهان در برابر نگاهم، قاطر ایستاد و تقی را به ضربهای محکم از روی خود به طرف بالا پرتاب کرد. تقی، به هر جان کندنی بود، خودش را از گردن قاطر آویزان کرد تا پایین نیفتد. برای یک لحظه نگاه قاطر و تقی به هم افتاد.
به سرعت خودم را به تقی رساندم هم ترسیده بودم و هم میخندیم. حال عجیبی داشتم. تقی با این که بچه نترسی بود ولی انگار کمی ترسیده بود.
نگاهش کردم. چهرهاش عرق کرده بود و میخندید دستانش را که از گردن قاطر جدا کرد با خنده گفتم تقی بیا یک بار دیگر هم سوار شو!
جریان قاطر سواری تقی رستگار به گوش همه رسیده بود، به جز رضا محمدی. آن روز رضا محمدی لباس کردی گشادی پوشیده و هوس قاطر سواری بر سرش زده بود. بیمیل نبودم همان بلایی که بر سر تقی رستگار آورده بودم، بر سر این هم بیاید محمدی بی خبر از همه جا گفت: بیا برویم قاطر سواری.
با هم به قاطر رسیدیم رضا محمدی به خیال خودش زودتر سوار قاطر شد و فکر کرد سرم را کلاه گذاشته است. از فرصت استفاده کردم و همان چوب را دوباره برداشتم محمدی نگاهم کرد اما متوجه جریان نشد. قاطر که حرکت کرد چوب را به هوا بلند کردم و باز دوباره همان ضربه و همان عرق کردن قاطر و به سرعت دویدن. محمدی قبل از رسیدن به کف باغچه حیاط با یک دست افسار قاطر را گرفت و آرام خودش را به زمین رساند. باز دوباره همان خندهها بود و شادیها بی این که ذرهای رنجش در این شوخیها باشد.
حاجیزاده و اعتصام صفای دل دیگری داشتند. این بزرگواران خبر نداشتند که بچههای کاشان زود میخوابند. زود خوابیدن عادتشان بود. درست به عکس ما که نمیدانستیم خواب چه هست. اصلا در قید خواب نبودیم هر وقت که میخواستیم سر روی زمین میگذاشتیم و میخوابیدیم. این عادت ما بود. آنها انباری را برای خود اتاق کرده بودند؛ با چند پتو و یک کتری و چند شیشه خالی مربا.
ساعت 11 شب درست آن وقتی که صدای خرخرشان بلند میشد، به اتفاق بچهها چوب دستیهای گرز مانندی را برمیداشتیم و به سراغ درانباری میرفتیم. آرام گوشهای میماندیم و وقتی میفهمیدم که حسابی در خوابند، یکباره با چوپ به در آهنی انباری میزدیم و فرار میکردیم. ناگهان صدای ناهنجاری تمام محوطه را پر میکرد. بچههای کاشان هم خواب زده و ترسیده بیرون میریختند. در تاریکی به اطراف نگاه میکردند و وقتی صدای خندههای ما را میشنیدند شروع به داد و بیداد میکردند آخر بابا چرا این کار را میکنید؟ مگر شما خواب ندارید.
هر چه میگفتند صدای خندههای ما قطع نمیشد. عاقبت با ما کنار میآمدند. لبخندی میزدند و بعد از لحظهای صدای خندههایشان را میشنیدیم و این خندهها از ته دل بود. وقتی هم که خنده بود، دشمن فراموش میشد. خرد و کوچک میشد و ما هم سرشار از روحیه می شدیم.
راوی: علی چرخکار
جای خالی برادر احمد به روشنی مشخص بود. اما به این دل خوش داشتم که دوباره در جمع ما خواهد بود. عاقبت همه انتظار به پایان رسید و حاج احمد از سفر خانه خدا برگشت و دوباره همه دوستیها از نو تکرار شد. حاج احمد از بازگشت از حج، طرح عملیات شنام و شنگادور را به نام عملیات محمد رسول الله پی ریزی کرد. این عملیات میبایست به سرپرستی برادر محمد بروجردی انجام میشد.
بعد از عملیات محمد رسول الله به اتفاق حاج احمد برای شرکت در جلسهای به کرمانشاه رفتیم. در این جلسه فرمانده محترم سپاه برادر محسن رضایی برادر علی شمخانی و مسئول عملیات برادر رحیم صفوی هم شرکت داشتند که قرار تشکیل تیپ محمد رسول الله گذاشته شد.
مدتی گذشت تا این که یک روز دوباره حاج احمد صدایم کرد: کارت تمام شده بیا کارت دارم.
به سراغش رفتم. بدون هیچ مقدمهای اصل قضیه را برایم تعریف کرد.
- بروید توپخانه عراق را بزنید و برگردید.
- پرسیدم: کجا؟
نگاهی به زمین انداخت و گفت: «توی طُویله» و «بیاره».
گروهی تشکیل دادیم و آماده حرکت شدیم. دراین عملیات هم یار همیشگی ما که در اکثر عملیاتهای برون مرزی شرکت میکرد؛ همراهمان بود، برادر سعید سلیمانی که در این عملیات هم خاطرات خوبی از او به یادمان ماند.
مسیر حرکتمان طوری بود که حتما میبایست از درون جنگل میگذشتیم. در جنگل جلو پایمان را هم نمیتوانستیم ببینیم نزدیک به هم راه میرفتیم. تا همدیگر را گم نکنیم و از ستون خارج شدیم خسته بودم و سیاهی جنگل آزارم میداد. راه رفتن در این مسیرها را اصلا دوست نداشتم. غرق در فکر خودم بودم که ناگهان صدایی آمد. نفر جلو من سلیمانی بود:
- آخ- برادر علی.
آن قدر فرصت نبود که جملهاش تمام شود. همین که به زمین افتاد، پشت سرش به زمین خوردم. کافی بود یکی به زمین بیفتد تا دیگران هم یکی یکی روی همدیگر بیفتند و بعد یکی یکی آه و ناله کنان بلند شوند.
در تمام طول مسیر، کار ما افتادن و بلند شدن بود. فقط خدا را شکر میکردیم که اتفاق ناگواری رخ نمیدهد.
با هر مشقتی بود، خودمان را به رودخانه سیروان که باید در آن قرار میگرفتیم، رساندیم صدای برخورد آب با تخته سنگهای رودخانه، تمام فضای آن جا را پر کرده بود. سفیدی و کف آلوده بودن آب را به راحتی میشد تشخیص داد.
بالاخره با گراهایی که دادند، توانستیم پی به موقعیت توپخانه عراق ببریم. در کمترین فرصت ممکن، کلیه کارهای ثبتی اولیه را انجام دادیم و منتظر شنیدن فرمان عملیات ماندیم.
هنوز عرق صورتمان خشک نشده بود که صدایی در گوشی بیسیم پیچید. باور کردنی نبود. از همان اول هم مفهوم کلام را فهمیدیم، ولی با مذاق ما سازگار نبود. خودمان را به ندانستن زدیم، نمیخواستیم باور کنیم آنچه را که شنیده بودیم. پیام کامل، روشن و قطعی بود و نمیشد خود سرانه کاری کرد.
- عملیات انجام نمیشد، برگردید!
صدای اعتراض بچهها در آمده بود. از یک طرف خستگی و خطر راه، از طرف دیگر این که به تمام آنچه که میخواستیم و هدف ما بود، نزدیک شده بودیم.
راه درازی را آمده بودیم و میبایست این راه آمده را کسل و ناراحت برمیگشتیم. تنها چیزی که کمی خیالمان را راحت میکرد، این بود که میگفتیم دستور حاج احمد است. برادر متوسلیان تشخیص داده که عملیات انجام نشود، پس باید قبول میکردیم.
در تمام طول راه برگشت، سر گرم با خودم بودم. نمیتوانستم از آنچه که نباید به آن فکر میکردم دست بردارم. عاقبت با کولهباری از خستگی برگشتم. این خستگی با همه خستگیها فرق داشت. آن روز فقط جسم خسته نبود، روح هم خسته بود.
پس از چند ساعتی، با آن حال خسته به دزلی رسیدیم باید استراحت میکردیم. دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم. دو ساعتی که گذشت، با همان خستگی بلند شدم و چشمها را مالیدم. نگاهی به اطراف کردم، از هیچ کس خبری نبود. انگار طاعون به دزلی زده بود و فقط ما مانده بودیم.
گشتی در اطراف زدم، رو بهرویم دو جوان بسیجی بودند که آرام آرام میگذشتند.
- برادر بقیه بچهها کجا هستند؟
یکی از بسیجیها جواب داد امروز قرار است بالا عملیات بشود همه رفتهاند آن جا.
باورم نمیشد. شاید اشتباه میکردند. به هر زحمتی بود، خودم را به بچهها رساندم و قبل از همه، برادر بروجردی را دیدم. داشت دستورهای لازم را به نیروها میداد. بی طاقت و کنجکاو پرسیدم امروز که قرار نبود عملیات بشود.
بروجردی لبخندی زد و گفت: حالا که شده.
هاج و واج مانده بودم.
- حالا حاج احمد کجاست؟
با دست نقطهای را نشانم داد: آن بالاست.
به طرف حاج احمد رفتم. از دور که دیدمش سخت مشغول کار بود.
- سلام حاجی، خسته نباشی!
- سلام چرا آمدی؟
از سؤال حاج احمد تعجب کردم. گفتم:« خوب، خودت گفتی ما هم برگشتیم دزلی و خوابیدم بعد فهمیدیم عملیات شده آمدیم این جا.
بدون این که نگاهی به من بکند، سمتی را نشان داد و گفت: خوب، پس حالا این قسمت را بگیر و برو بالا.
خداحافظی کردم و همراه بچهها به سمت شنام و شنگادور حرکت کردم.
عملیات سخت بود و سنگین با رمز محمد رسول الله کارمان را شروع کردیم، هدف شنام و شنگادور و اشراف داشتن بر شهرهای طُویله و بیاره بود.
هر چند خسته بودم و دو ساعت خواب کفاف آن پیاده روی را نمیکرد، ولی تمام تلاشم را کردم تا به هدف تعیین شده برسم. تند و یک نفس بالا میرفتم در طول راه گاهی از فشار خستگی پاها از من فرمان نمیبرد.
گلوله بود که بر سرمان میریخت.
بعد از عملیات، خسته و کوفته به طرف مریوان حرکت کردیم. بیست روز در مریوان، در مسیر دزلی – مریوان در حرکت بودیم، اما کار مهمی که انجام ندادیم، روزها تند و سریع از پی هم میگذاشتند.
هر بار که از عملیات برون مرزی بر میگشتیم، حال خرابی داشتم. کوه و کمر دیگر رمقی برایمان نمیگذاشت. آن وقت فرصت دور هم نشستن و شوخی کردن بود. همه هم سن و سال بوددیم. در کنار مان بچههایی از کاشان و قم هم بودند. شوخ طبع ترین فرد هم کسی نبود جز تقی رستگار که همیشه منتظر ما میماند تا از برون مرزی برگردیم آن وقت مزاحهایش را شروع میکرد. رستگار شاد و دل زنده بود؛ با طبع بلند و خوش خلق.
یک بار که از برون مرزی برمیگشتیم دیدم رستگار صدایم میکند: علی بیا!
به طرفش دویدم کنار قاطری ایستاده بود و میخندید.
- چه کار داری؟
- بیا ببین من چه طور قاطر سواری میکنم!
همانطور که حرف میزد روی قاطر پرید و سوار شد. میدانستم کمی قاطر سواری بلد است، اما باید سر به سرش میگذاشتم. نگاهی به اطراف انداختم. چوب بلند و محکمی را گیر آوردم و به طرف قاطر رفتم.
- خوب نشان بده ببینم چه طور سوار میشوی.
- فقط تو نگاه کن. الان میخواهم با این قاطر مثل اسب بتازم.
- تقی به آرامی ضربهای با پا به دو طرف شکم قاطر کوبید. قاطر که حرکت کرد، به دنبالش دویدم. چوب را در هوا بلند کردم و محکم به پشت قاطر کوبیدم قاطر نعرهای کشید و با تمام سرعتی که داشت، به جلو دوید. تقی هر چه سعی کرد قاطر را آرام کند، نشد که نشد. تازه نزدیک بود چند بار هم از قاطر پایین بیفتد. با هر مصیبی بود، خودش را نگه داشت.
ناگهان نگاهم به ایوان جلو حیاط که رو به روی قاطر بود، دوخته شد. بعد از ایوان باغچه بود. ترسیدم میدانستم که تمام قاطرها به محض این که به آن جا میرسند، توقف میکنند. ولی قاطر تقی همان طور بی محابا میدوید. ناگهان در برابر نگاهم، قاطر ایستاد و تقی را به ضربهای محکم از روی خود به طرف بالا پرتاب کرد. تقی، به هر جان کندنی بود، خودش را از گردن قاطر آویزان کرد تا پایین نیفتد. برای یک لحظه نگاه قاطر و تقی به هم افتاد.
به سرعت خودم را به تقی رساندم هم ترسیده بودم و هم میخندیم. حال عجیبی داشتم. تقی با این که بچه نترسی بود ولی انگار کمی ترسیده بود.
نگاهش کردم. چهرهاش عرق کرده بود و میخندید دستانش را که از گردن قاطر جدا کرد با خنده گفتم تقی بیا یک بار دیگر هم سوار شو!
جریان قاطر سواری تقی رستگار به گوش همه رسیده بود، به جز رضا محمدی. آن روز رضا محمدی لباس کردی گشادی پوشیده و هوس قاطر سواری بر سرش زده بود. بیمیل نبودم همان بلایی که بر سر تقی رستگار آورده بودم، بر سر این هم بیاید محمدی بی خبر از همه جا گفت: بیا برویم قاطر سواری.
با هم به قاطر رسیدیم رضا محمدی به خیال خودش زودتر سوار قاطر شد و فکر کرد سرم را کلاه گذاشته است. از فرصت استفاده کردم و همان چوب را دوباره برداشتم محمدی نگاهم کرد اما متوجه جریان نشد. قاطر که حرکت کرد چوب را به هوا بلند کردم و باز دوباره همان ضربه و همان عرق کردن قاطر و به سرعت دویدن. محمدی قبل از رسیدن به کف باغچه حیاط با یک دست افسار قاطر را گرفت و آرام خودش را به زمین رساند. باز دوباره همان خندهها بود و شادیها بی این که ذرهای رنجش در این شوخیها باشد.
حاجیزاده و اعتصام صفای دل دیگری داشتند. این بزرگواران خبر نداشتند که بچههای کاشان زود میخوابند. زود خوابیدن عادتشان بود. درست به عکس ما که نمیدانستیم خواب چه هست. اصلا در قید خواب نبودیم هر وقت که میخواستیم سر روی زمین میگذاشتیم و میخوابیدیم. این عادت ما بود. آنها انباری را برای خود اتاق کرده بودند؛ با چند پتو و یک کتری و چند شیشه خالی مربا.
ساعت 11 شب درست آن وقتی که صدای خرخرشان بلند میشد، به اتفاق بچهها چوب دستیهای گرز مانندی را برمیداشتیم و به سراغ درانباری میرفتیم. آرام گوشهای میماندیم و وقتی میفهمیدم که حسابی در خوابند، یکباره با چوپ به در آهنی انباری میزدیم و فرار میکردیم. ناگهان صدای ناهنجاری تمام محوطه را پر میکرد. بچههای کاشان هم خواب زده و ترسیده بیرون میریختند. در تاریکی به اطراف نگاه میکردند و وقتی صدای خندههای ما را میشنیدند شروع به داد و بیداد میکردند آخر بابا چرا این کار را میکنید؟ مگر شما خواب ندارید.
هر چه میگفتند صدای خندههای ما قطع نمیشد. عاقبت با ما کنار میآمدند. لبخندی میزدند و بعد از لحظهای صدای خندههایشان را میشنیدیم و این خندهها از ته دل بود. وقتی هم که خنده بود، دشمن فراموش میشد. خرد و کوچک میشد و ما هم سرشار از روحیه می شدیم.
راوی: علی چرخکار