گروه جهاد و مقاومت مشرق - مسعود میرزاحیدر از رزمندگان لشگر10 سیدالشهدا(ع) است که دستی بر آوازخوانی سنتی نیز دارد. خاطره ای از میرزا حیدر را میخوانیم.
اوایل جنگ بود. به دلیل اهمالکاری برخی از مسئولان وقت، کشورمان از حمله همهجانبه دشمن غافلگیر شده بود. تا مدتی دست برتر با دشمن بود و به هر نقطه از جبههها که میرفتی، با فجایع بسیاری روبهرو میشدی. در اولین روزهای شروع جنگ به سوسنگرد اعزام شدم. داخل این شهر پر از اجساد شهدا بود. آنجا رزمندگانی را میدیدیم که مثل خودم چیزی از هنر جنگ نمیدانستند اما با غیرت دینی و ملیشان به میدان نبرد آمده بودند تا به قدر توانشان در برابر دشمن ایستادگی کنند. رزمندهها در کمال مظلومیت با کمترین سلاح در برابر یک ارتش مجهز بعثی مقاومت و پیشرویاش را کند میکردند. سال اول جنگ روزهای سختی را سپری میکردیم. گاه وقایعی را شاهد میشدیم که با عقل سلیم جور درنمیآمدند.
درباره سوسنگرد بیشتر بخوانیم:
چگونه یک ایرانی فرمانده لشکر عراقیها شد+عکس
۳۷ سال زندگی بدون پا + عکس
نبرد تن و تانک در کربلای هویزه
یک نمونه از چنین وقایعی را با چشمهای خودم دیدم. در همان مقطع حضور در سوسنگرد، از ما خواستند به روستای ابوحمیزه که عقبتر از خط مقدم سوسنگرد قرار داشت، برویم. من تنها بودم که قصد بازگشت کردم. فصل پاییز بود اما گرمای هوای خوزستان همچنان آزاردهنده بود. دشت بازی روبهرویم قرار داشت که موقع راه رفتن کش میآمد و طولانیتر میشد. پشت سرم صدای تیراندازی و درگیری و انفجار خمپارههای سرگردان شنیده میشد. به این فکر میکردم که معلوم نیست با هر کدام از این انفجارها چند رزمنده مجروح میشوند یا چه تعداد جوان به شهادت میرساند.
توی این فکرها بودم که به یک پل رسیدم. نمیدانم چرا تصمیم گرفتم به جای اینکه از روی پل عبور کنم، از زیر آن رد شوم. نهر زیر پل خشک خشک بود. داخل نهر خشکیده که شدم، صدای ضعیفی توجهم را جلب کرد. به طرف صدا برگشتم و دیدم یک کودک تقریباً سه ساله زیر پل نشسته است و گریه میکند. خشکم زدم. این بچه کجا و اینجا کجا؟ صحنه واقعاً رقتانگیز بود. یک کودک در وسط بیابان و بدون هیچ حمایتکنندهای! فوری طفل معصوم را روی دوشم انداختم و به سمت عقب حرکت کردم. کودک که به گمانم از اهالی سوسنگرد یا روستاهای اطرافش بود، عربی حرف میزد و متوجه نمیشدم چه میگوید.
باید چند کیلومتری راه میرفتم تا خودم را به آبادانی یا محل تجمع رزمندهها و مردم میرساندم. حین راه به کودک نگاه میکردم که از گرسنگی و تشنگی و گریههای بیامان بیحال شده بود. دلم به حالش میسوخت و سعی میکردم تا میتوانم تندتر بروم تا زودتر او را به درمانگاه یا پناهگاه امنی برسانم.
دو، سه کیلومتری که رفتم به بازارچهای رسیدم. آنجا چند کامیون دیده میشدند که مردم جنگزده را به پشت جبهه منتقل میکردند. مانده بودم چه کنم و بچه را به کی بسپارم که همین حین یک خانم عربزبان از روی یک کامیون فریاد زد و خودش را به پایین انداخت. بعد به زحمت از جایش بلند شد و دوان دوان آمد و کودک را در آغوش گرفت. با آنکه عربی حرف میزد و نمیدانستم چه میگوید، متوجه شدم مادر کودک است و به طور اتفاقی جگرگوشهاش را روی دوش من دیده است. مادر و کودک چند دقیقه در آغوش هم قرار گرفتند و گریه کردند. بعد آن خانم به زبان خودش از من تشکر کرد و مردم به بچه آب و غذا دادند.
فقط میتوانم بگویم لطف خدا بود که آن کودک را سر راه من گذاشت تا پیدایش کنم و به مادرش برسانم. الان که فکرش را میکنم، میبینیم چند تا اتفاق باید پشت سر هم میافتاد تا آن بچه به مادرش برسد. اگر من کمی دیرتر به کامیون میرسیدم، شاید حرکت میکرد و میرفت و دیگر هرگز یکدیگر را نمیدیدند. یا به جای اینکه از زیر پل عبور کنم از روی آن رد میشدم، اصلاً طفل معصوم را نمیدیدم که بخواهم نجاتش بدهم. هر وقت یاد خاطره سوسنگرد و کودک بیپناه میافتم، ناخودآگاه این شعر بر زبانم جاری میشود که گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...
منبع: روزنامه جوان