به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بعد از 20 سال از نبودِ «علیرضا» هنوز کسی از خانواده نتوانسته جای خالی او را در خانه شهید فرجزاده پر کند؛ این را می توان از خاطرات شیوای برادر که بیوقفه پشت سر هم بر زبانش جاری میشود و یادآوری های مادر از لحظات شاد و غمگین بود و نبودِ پسر و سکوت پر معنای پدر فهمید. علیرضا اگرچه نیست، اما خاطراتش در گوشه گوشه خانه قدیمیشان در محله راه آهن، در سینه تک تکِ اعضای خانواده و آشنایان جای دارد. برادر بزرگتر علیرضا نقل می کند که همین چند وقت پیش در جمع خانوادگیمان حرف از علیرضا بود و با بچه های عمو خاطرات قدیم را زنده کردیم.
پدر سال هاست در این محله بقالی دارد. از همان مغازه های قدیمی که وقتی واردش می شوی بوی در هم آمیخته ای از پنیر و مواد شوینده و چای به مشام می رسد و رنگ های اندک اما متنوعی از وسایل مورد نیاز خانه در قفسه های فلزی به چشم می خورد. این خانه و این مغازه متعلق به خانواده شهیدی است که آبروی محله هستند و خاطرات مشترک 30 ساله ای با اهالی دارند.
برادر شهید که خود از اهالی جبهه و جنگ است و سال ها به عنوان پاسدار در خط مقدم دفاع مقدس حضور داشته مدتی به عنوان خبرنگار مشغول به کار بوده و همین شَمِ خبرنگاری او باعث شده است تا هر آنچه از برادرش نیاز است برای آیندگان به یادگار بماند را جمع آوری و نگه داری کند. همین اواخر پس از حضور گروه مستند مادرانه به منزلشان برای صحبت با مادر انگیزه ای در او ایجاد شده تا کانالی را به نام شهید خانواده و دیگر شهدای محله مختاری که تعدادشان هم کم نیستند راه اندازی کند.
وقتش بشود می روم
آنقدر در سخن گفتن خوش ذوق است که مجالی برای سوالات ما و البته صحبت های پدر و مادر نمی گذارد و خود راوی روزهای دوری می شود که با علیرضا در همین خانه زندگی می کرد، او از شیطتنت های خودش می گوید و از آرامش علیرضا؛ از اعزامش به جبهه و برخی خاطرات و ماجراهای پیش آمده در آن زمان حرف می زند تا اینکه نوبت به صحبت های مادر می رسد.
مادر می گوید پسر اولم بازیگوش بود ولی علیرضا آرامش خاصی در رفتارش داشت، سال 47 به دنیا آمد و سال 67 در اسلام آباد غرب شهید شد. حدود 20 سال سن داشت و در کنکور هم امتحان داده بود که برای همیشه پَر کشید.
قبل از شروع جنگ در خانه ای با 2 اتاق مستاجر بودیم، تازه به این خانه نقل مکان کردیم که در 31 شهریورماه جنگ شروع شد. از رسانه ها می شنیدیم که یک چیزهایی درباره جنگ می گویند اما باور نداشتیم. ماهم تازه تلویزیون خریده بودیم که اخبار گفت فرودگاه را بمباران کردند، شیشه ها را چسب زدیم که داخل خانه معلوم نشود.
تا چندماه شب ها برق نداشتیم. پسر بزرگم محمدرضا وارد سپاه پاسداران شده بود و بچه های محل همه در حال رفتن به جبهه ها بودند. هر روز پیکر شهدای محله به آغوش خانواده هایشان باز می گشت. علیرضا پنج سال از پسر دیگرم محمدرضا کوچکتر بود برای همین اول محمدرضا و بعد علیرضا به جبهه رفتند.
برادر شهید ادامه می دهد: یکبار به علیرضا گفتم نمی خواهی به جبهه بروی؟ گفت: نه، الان وقتش نیست. سعی می کردم که برای رفتن به جبهه تشویقش کنم. عادتمان بود. من آدم شلوغ و پر جنب و جوشی بودم اما علیرضا با وجودی که اهل مسجد بود ولی سر و صدا نداشت.
لیدری علیرضا برای خرید هدیه روز مادر
برای لحظه ای لبخند و اشک مادر توامان می شود و خاطره ای از روز مادری تعریف می کند که علیرضا و خواهر برادرش برای او هدیه ای گرفتند، مادر تعریف می کند: تازه نمکدان های آرکوپال مد شده بود که سه تایی روی هم پول گذاشتند و از فروشگاه کوروش برایم شش تا نمکدان خریدند. همیشه می دیدند چه چیزی کم دارم و همان را برایم تهیه می کردند. یکبار هم برایم ساعت رومیزی خریدند، گویا از قبل علیرضا بررسی کرده بود چه چیزی بخرند و بعد با خواهرش برای خرید به فروشگاه رفته بود.
مرد آن است از پنجره برود
مادر از آخرین باری که علیرضایش را بدرقه جبهه ها کرد، می گوید: اواخر جنگ بود، علیرضا 10 روزی به مرخصی آمد که خبر رسید قطعنامه امضا شده، خیلی ناراحت بود، همان روزها خبر دادند که در کردستان نیروهای منافقین حمله کرده اند وقتی علیرضا از موضوع خبردار شد ما در خانه خواهرش مهمان بودیم. ناهار را که خورد کیفش را بست و رفت. امام گفته بود هرکس می تواند برود. وقتی که پیکرش را آوردند هنوز خط اتوی لباسش معلوم بود.
برادر درباره رفتن علیرضا اینطور روایت می کند: به من ماموریت مشهد داده شده بود و باید به مشهد می رفتم. در بازار رضا با یکی از دوستانم در حال گشتن بودیم که از زبان یکی از کاسب ها شنیدیم قطعنامه امضا و صلح شده، خیلی ناراحت شدم. سمیناری هم که قرار بود در مشهد برگزار کنیم و در ارتباط با دفاع مقدس بود کنسل شد و به تهران برگشتیم. همان موقع خبردار شدیم منافقین هم حمله کرده اند. علیرضا قصد رفتن داشت، گفتم علی تو بمان ولی قبول نکرد، گفت امام دستور داده؛ در شهادت بسته شده اگر نرویم پنجره را هم می بندند، مرد آن است که از پنجره برود.
پزشکی قانونی آخرین دیدارم با علیرضا
مادر که حالا با یادآوری خاطراتش از گذشته حالت چهره اش تغییر کرده و یاد شهادت پسر او را آزرده از روزی می گوید که خبر شهادت را شنید. او تعریف می کند: پیش از عید قربان خانه دخترم بودم شب که به خانه آمدم یکی از همسایه ها خبر داد چند نفر از سپاه به منزل آمده بودند. همسایه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده. چند نفری رفتند تا خبر بگیرند، خبر آوردند علیرضا زخمی شده است. دیدم دخترهای همسایه به خانه می آیند و وسایل را مرتب می کنند، همش دور من هستند و دلداریم می دهند، با یکی از خانوم های همسایه که سه دامادش شهید و یکی از دامادهایش مفقودالاثر شده اند به پزشکی قانونی رفتیم و من آنجا پیکر علیرضا را دیدم.
برادر شهید، در ادامه می گوید: روزی که علیرضا تشییع شد، تهران نبودم. وقتی رسیدم شب سومش بود. همیشه من و شوهر خواهرم و علیرضا باهم در جبهه بودیم و شهادت نصیب علیرضا شد.