به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سرگرد جانباز علیاصغر رشیدی از رزمندگان ارتشی دوران دفاع مقدس است. او در خاطرهای پیرامون ترکشی که قلبش را در سنگر هدف گرفته بود روایت میکند: در سال۱۳۶۵ ما در موقعیت پدافندی خود خیلی به عراقیها نزدیک بودیم. به همین خاطر گاهیما و گاهی عراقیها مواضع همدیگر را میزدیم. یک روز ظهر در نزدیک سنگر در زیر سایهبانهایی که درست کرده بودیم دراز کشیده بودم و در فکر زندگی و مسائل جنگ غوطه ور بودم. ناگهان صدای تَه قبضه دو خمپاره را از طرف عراقیها شنیدم ولی اهمیتی ندادم اما صدای تَه قبضه سوم که آمد به داخل سنگر رفتم و روی تخت نشستم. صدای سوت خمپاره به من نزدیک و نزدیکتر شد و به دنبال آن صدای انفجار در داخل سنگر پیچید.
وقتی چشم باز کردم روی برانکادری بودم که به طرف آمبولانسی که کمی دورتر پارک شده بود میرفت. نگاهی به اطراف کردم فرمانده گردان و خیلی از پرسنل مستقر در آن موضع به همراه برانکادر با من میآمدند. سرم را از روی برانکارد بلند کردم و گفتم: «چه خبره، چی شده؟» فرمانده گردان گفت: «چیزی نیست تو مجروح شدهای، میخواهیم تورا به بیمارستان اعزام کنیم.» گفتم: «بابا من چیزیم نشده.» برانکادر توقف کرد. من نیمخیز شده و دست به سر و صورت وبدنم کشیدم و گفتم: «من که چیزیم نیست.» یکی از پرسنل گفت: «بابا تو تا چند لحظه پیش بیهوش بودی، میگویی چیزیم نیست.»
گفتم: «شاید یک لحظه مرا موج انفجار گرفته ولی حالا حالم خوب است.» و از روی برانکارد بلند شدم. سپس قدم زنان به طرف سنگر فرمانده رفتم. بیاختیار نگاهی به سنگر خود انداختم. سقف آن فرو ریخته بودو از سایبان بیرونی خبری نبود. وقتی در جمع دوستان نشستم. فرمانده گردان گفت: «فلانی مسلما تو را یک نفر دعا میکند و دعایش مستجاب میشود.» این مطلب را فرمانده گردان چند بار تکرار کرد. البته قبلاً این موضوع را گفته بود. ولی امروز بارها آن را تکرار کردو آخر الامر گفت: «خوش به حالت.»
من هم از او تشکر کردم و گفتم: «من هم شما را دعا میکنم.» در این حال یکی از دوستان نگاهی به بلوز نظامی من که تازه خریده بودم انداخت وگفت: «جناب سرگرد، چرا جیبت سوراخه.» نگاهی به بلوز انداختم سوراخی روی جیب چپ آن بود. دگمه جیب را باز کردم، دیدم کیف پولم سوراخ شده و تمام کارت شناسایی و گواهینامه و هر چه در داخل آن است سوراخ شده بود. بی اختیار دگمه بلوزم را باز کردم و نگاهی به سینهام انداختم هیچ علامتی از زخمی شدن و ترکش نبود. دوستان با دقت مرا وارسی کردند، چون ترکش کوچک همیشه خطرناکتر از ترکش بزرگ است وگاهی تا پیدا کردن ترکش و خود ترکش یک نفر جان خود را از دست میدهد.
من دیگر مطمئن شدم که دیگر هیچ ترکشی به بدن من که نزدیکترین نقطه به قلبم بود اصابت نکرده است. باز دست در جیب کردم و قرآن کوچکی را که همیشه در جیب داشتم بوسیدم و آن را بررسی کردم. ترکش از وسط قرآن رد شده بود ودر سه صفحه آخر گیر کرده بود. پرسنل با دیدن این صفحه شروع به صلوات فرستادن کردند. من در آن قرآن دقیق شدم. ترکش فقط از سفیدیهای قرآن رد شده بود و حتی به یک کلمه نوشته آن خورده نشده بود. بچهها متوجه این موضوع شدند و باز هم صلوات فرستادند. ترکش را از لای قرآن درآوردم و با ز بوسهای به قرآن زدم. فرمانده گردان گفت: «نگفتم یک نفر تو را دعا میکند.»
تازه از مرخصی آمده بودم. آن وقت من در گردان ۱۳۰ از تیپ سوم لکر ۲۸ بودم و در منطقه مریوان مستقربودیم. قرار بود عملیاتی انجام شود. من منطقه را به خوبی میشناختم ولی برای اینکه مروری برمنطقه داشته باشم، تصمیم گرفتم قبل از عملیات به شناسایی رفته وخودم مروری در محور عملیاتی داشته باشم. برای این شناسایی ستوان رحیم هاشم پور که اهل شیراز بود با من همراه شد.
ما در معیت یک تیم گشتی به شناسایی رفتیم منطقه مورد نظر ما ارتفاعاتی پشت شهر «پنجوین» عراق بود. در بالای ارتفاعات، زمینی صاف و هموار بود که ما آن را زمین فوتبال میگفتیم. جاده پر از برف بود، با اینکه فروردین ماه بود، هنوز سرمای زمستان از آنجا نرفته بود. فاصله زمین فوتبال تا نیروی عراق حداکثر ۳۰ متر بود. آن روز ما متوجه کانالی شدیم که تازه زده بودند یا آنکه تا آنروز ندیده بودیم. من به هاشمپور گفتم که این کانال را کنترل کنیم و ببینیم آیا میشود در روز عملیات از آن استفاده کرد، یا اینکه یک تله هست. هاشم پور قبول کرد از من خواست که در همان جا بمانم و آنها برای سرکشی و بررسی به آنجا بروند.
من نظرم این بود که با آنها همراه باشم. ولی هاشمپور اعلام کرد که تو زن و بچه داری و من مجردم. من به او گفتم که چون در این منطقه من باید عملیات انجام بدهم، پس بهتر است خودم هم اینجا را ببینم. هاشم پور با اصرار گفت: «قسم می خورم در این ۳۰ متر هر چی دیدیم بدون کم و کاست به تو گزارش دهم. در نهایت مرا متقاعد کرد که در همان نقطه بمانم و خودش به همراه سرباز بیسیم چی وارد کانال شدند.
من نگهبان عراقیها را میدیدم که در منطقه قدم میزند. اوپس از چند بار رفت و برگشت وارد آن سر کانال شد. نمیدانم که چه کسی به من نهیب زد که بلند شوم و به طرف هاشمپور بروم. حداقل سود رفتن من این بود که او و بیسیم چی را از حضور نگهبان در آن طرف کانال خبر دار میکردم. خودم را به هاشمپور رسانده و چون نمیتوانستم حرف بزنم (آنقدر به عراقیها نزدیک شده بودیم که اگر حرف میزدیم متوجه میشدند) دستم را به روی شانه هاشم پور گذاشته و با اشاره به او گفتم: «من هم آمدم.»
هنوز چند متر جلوتر نرفته بودیم که صدای چند نفر را از پشت سر شنیدیم. برگشتم و در مقابل خود ۲۰ نفر را دیدم. فکر کردم اینها نیروهای خودی هستند که برای تأمین در مسیر گذاشتیم. و ناراحت شدم که آنها بدون هماهنگی به دنبال ما آمدهاند. اما وقتی صحبت عربی آنها را شنیدم، یقین کردم که عراقی هستند. وقتی به صورت آنها دقیق شدم اطمینان حاصل کردم که عراقی هستند. چرا که عراقیها مثل ما سرباز وظیفه نداشتند و به همین خاطر افراد آنها معمولاً مسنتر از ما بودند. همان لحظه هاشمپور و سرباز بیسیم چی متوجه عراقیها شدند. ما دیگر کمتر از ۵ متر با آنها فاصله داشتیم. به اطراف نگاه کردم، بوتهای بزرگ در پشت سر ما بود. بلافاصله پشت آن رفتیم. عراقیها جلوتر آمدند ودرست در روبروی ما اطراق و شروع به صحبت کردن و سیگار کشیدن کردند.
درآن لحظه به یاد حرف فرمانده گردان افتادم که میگفت یک نفر تو را همیشه دعا میکند. در دل گفتم ای کسی که همیشه مرا دعا میکنی ودعایت مستجاب میشود، خواهش میکنم باز هم مرا دعا کن که از شر این گشتیها خلاص شویم. ما با دیدن عراقیها فهمیدیم که این کانال مسیر تردد گشتیهای عراقی است.
لحظات به کندی میگذشت و هر لحظه احتمال میرفت که صدایی از ما بلند شود و عراقیها متوجه حضور ما شوند. برای اینکه عراقیها صدای خِش خِش بیسیم را نشنوند دست روی گوشی گذاشتم. البته قبلاً با نیروی تأمینی هماهنگ کرده بودیم که به هیج وجه با ما تماس نگیرند. اما این خوف را داشتیم که نکند یکباره آنها با ما تماس بگیرند و محل ما لو برود.
خوش شانسی ما در این محل به این صورت بود که وقتی اطراق کردند، ما در پشت سر آنها و در امتداد زمین فوتبال و پشت درختچه و بوته بودیم. معمولاً کسی که در بالای تپه یا کوه قرار میگیرد به طرف دره نگاه میکند و عراقیها در جهتی بودند که به دره نگاه میکردند. در این طرف هاشم پور در تلاش آزاد کردن ضامن کلاشینکفش بود که با دست به او زدم و اشاره کردم که حرکت نکند. بالاخره صحبتها و سیگار کشیدن عراقی ها تمام شد و بلند شدند و به طرف مقر اصلی خود رفتند. و خدا خواست شاید دعای آن نفر که همیشه مرا دعا میکرد مستجاب شد عراقیها ما را ندیدند.
وقتی آنها به انتهای کانال رسیدند، ما هم بلند شدیم و یک خیز به عقب برداشتیم. نیروهای جلویی عراقی با نگهبان صحبت میکردند و اصلاً متوجه ما نبودند ولی نفرات آخر متوجه ما شدند و با هم شروع به صحبت کردند. وقتی از عراقیها دور شدیم، سرباز بیسیم چیکه عرب زبان بود گفت: «عراقیها با هم صحبت میکردند.» یکی از آنها گفت: «حتماً یک گراز یا یک حیوان از اینجا رد شده است مگر ایرانیها جرات دارند تا اینجا بیایند.»
این خاطره در کتاب «تیر خلاص» نوشته علیرضا پوربزرگ وافی توسط انتشارات ایران سبز به چاپ رسیده است.