به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، روز سوم خرداد ماه، سالگرد حماسه آزادی و فتح خرمشهر پس از بیش از یک سال و نیم اشغال آن به دست بعثیان است. فتح خرمشهر، مهمترین نتیجه عملیات بیت المقدس بود، ولی تنها نتیجه آن به شمار نمیآید. در این نبرد که یکی از مهم ترین و گسترده ترین عملیاتها در دوران جنگ تحمیلی است، حدود 5400 کیلومتر مربع از خاک کشور آزاد شد. وجود موانع طبیعی در اطراف منطقه تحت اشغال، یعنی رودخانه کرخه نور در شمال، کارون در شرق، رودخانه اروندرود در جنوب و آب های هورالهویزه در غرب و نیز وجود دشتهای وسیع مناسب با مانور زرهی که ستون فقرات ارتش صدام را تشکیل میداد، شرایط بسیار مناسبی برای نیروهای اشغالگر پدید آورده بود. دشمن با حمایت گسترده نیروی هوایی و آتش پشتیبانی توانست احساس کند در دژی استوار نشسته است و امکان نفوذ به جبهه وی وجود ندارد. مقاومت 43 روزه مردم خرمشهر، فصل مهمی در هشت سال دفاع مقدس است؛ زیرا بسیاری از کارشناسان نظامی معتقدند اگر خرمشهر مقاومت نمیکرد و متجاوزان به آسانی آن جا را اشتغال میکردند، شاید سرنوشت جنگ این گونه رقم نمیخورد.
در واقع عملیاتی که از اوایل اردیبهشت برای باز پس گیری شهر خرمشهر آغاز شده بود و نام الی بیت المقدس بر سنگینی مسئولیت این عملیات میدرخشید، سوم خرداد ماه نتیجه داد و رزمندگان اسلامی با عقب راندن نیروهای دشمن و به اسارت گرفتن تعداد زیادی از سربازان رژیم بعث عراق، دوباره نماز را در مسجد جامع خرمشهر اقامه کردند. هر چند رزمندگان بسیاری در جریان این عملیات همچون سایر عملیاتهای دفاع مقدس به شهادت رسیدند اما نتایج شگفت انگیز جهاد شبانه روزی سپاه اسلام، در تاریخ جنگ ماندگار شد. به طوریکه حتی رسانههای معاند جمهوری اسلامی نیز تا مدتها تاکتیکهای ایران در این عملیات را تحلیل کرده و آن را موفقیت بزرگ ایران میدانستند.
در ایام حماسه بزرگ آزادسازی خرمشهر و یادآوری رشادتهای آن دوران، مرور اشغال شهر و مقاومت نیروی مردمی و مدافعین خرمشهری که با چنگ و دندان از وجب به وجب این شهر دفاع میکردند، نیز خالی از لطف نیست. برای فهمیدن ابعاد بزرگ پیروزی در عملیات بیت المقدس و فتح خرمشهر، میتوان با یادآوری جریان سقوط آن، ابعاد مختلفی از این موفقیتها را دریافت.
عراقیها بر بام خانههای خرمشهر
آخرین روزهای مقاومت در خرمشهر بود. من با تعدادی از بچهها که تعدادشان هم خیلی زیاد نبود در خیابان آرش بودیم. ما یک خانه سه طبقه که تقریبا وسط خیابان آرش بود را مقر فرماندهی کرده بودیم و فریدون هم فرمانده ما بود. نزدیک صبح بود و من تازه کشیک نگهبانی را گرفته بودم و خودم داشتم برای نماز صبح آماده میکردم از طبقه پایین به طرف طبقه بالا رفتم. تفنگ ونچستر دوربین دار را همراه خود به طبقه بالا بردم تا یک شکاری را پیدا کرده و بزنم.
از پنجره طبقه دوم که به پشت بام خانههای روبرو مشرف بود، نگاه کردم و دیدم تعداد زیادی ملحفه سفید به صورت عمودی روی طناب پهن شده است. با تفنگ دوربین دار کمی دقت کردم و متوجه شدم آنها ملحفه نیستند بلکه پشه بند است. پشت آن را نگاه کردم و دیدم تعداد زیادی عراقی نزدیک هم زیر پشه بند خوابیدهاند. آن لحظه خیلی ترسیدم و پیش خودم گفتم احتمالا گردان عراقیها نصف شب به این محل رسیدند. زیر پشه بندهای خانه های خرمشهر خوابیده بودند. گفتم خب تا اینها بیدار نشدهاند باید یک کاری کنم و آرام از پلهها پایین آمدم. وقتی فریدون اوضاع را دید، گفت: «سریع رضا دشتی را صدا کنید تا بیاید اینجا.» رضا هم با آرپی جی اش آمد بالا و تمام عراقیها را تار و مار کرد.
«فرهاد دشتی»
جهان آرا گفت: «بچهها! عدهای دارند به ما خیانت میکنند»
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود، خود را در زیرپل خرمشهر یافتیم، در این زمان خودرویی توجهمان را به خود جلب کرده بود، جلو رفتیم و دیدیم، محمد جهان آرا به اتفاق «احمد فروزنده»، است که ظاهرا تازه از اتاق جنگ آبادان برگشته بودند. فردای آن روز، محمد جهان آرا همه همرزمانش را فراخواند و آن کلام دلنشینش را بیان کرد، جهان آرا، همانگونه که امام حسین(ع) به یارانش سفارش کرده بود، سخن گفت، از جمله اینکه: «اینجا کربلاست، من حجت خود را از شما برداشتم، هرکه میخواهد، میتواند برود و هر آنکس که میماند بداند که در اینجا شهادت دارد، اسارت دارد، مجروحیت هم در میان است.»، در این لحظه بچههایی که باقی مانده بودند، هم قسم شده و با جهان آرا بیعت کردند که تا پایان دست از جهاد برندارند، فکر میکنم در همینجا بود که جهان آرا گفت: «بچه مواظب باشید شهر اگر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد، مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.» یاد دارم در همین روز بود که برای اولین بار من از جهان آرا شنیدم که گفت:«بچهها! دارند به ما خیانت میکنند.»
«حسن آذرنیا»
با خرمشهر صحبت و بنی صدر خائن را نفرین میکردم
حدودا ساعت یازده بود که رسیدم به مقر جهان آرا. تعداد زیادی آنجا نبودند. مستقیم رفتم پیش جهان آرا. تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد و گفت: «فقط تو ماندی؟» گفتم: «نه؛ بچهها هنوز هستند و زیر پل درگیرند.» گفت: «مگر دستور عقب نشینی را نگرفتی؟» گفتم: «چرا ولی دلیلی نداشت عقب نشینی بکنیم. هواپیماها هم آمدند بمب باران کردند و کیلومترها با ما فاصله داشتند. چندین بار تماس گرفتم ولی موفق به صحبت نشدم.» محمد گفت: «دکل مخابرات را جمع کردیم و داریم جابجا میشویم. برو بچهها را سریع برگردان.» اشکهایم جاری شد. گفتم: «اگر نیروی کمکی باشد دشمن را سرکوب میکنیم.» محمد هم چشمانش پر از اشک شد و گفت: «تنها شدیم هیچکس نیست. شهر سقوط کرد. برو سریع دوستانت را برگردان.» ساعت از یازده شب گذشته بود. از او که جدا میشدم، هر دو به چشمان هم خیره شده بودیم و گویی با نگاه به همدیگر دلداری میدادیم و شاید از یکدیگر داشتیم حلالیت میطلبیدیم.
ساعت دوازده شب شد و من دوباره مسیری که آمده بودم را باید برمیگشتم. این بار اما با آن موقع خیلی فرق داشت. با امید بردن نیروی کمکی و مهمات آمده بودم و برگشتم. نا امید از همه جا و حتی ناامید از زنده ماندن دوستانم بودم. لحظاتی تامل کردم، صدای تیراندازی تک تک میآمد. دلم را زدم به دریا و آرام از نردهها پایین رفتم. فاصله زیادی با محل استقرار بچهها نداشتم. هرچه نگاه میکردم خبری از آنها نبود. حالت نیمه خیز به سمت آنها رفتم که یک منور روشن شد و همانجا خوابیدم. از نور منور تقرییا میشد محل را ببینم. منور که خاموش شد، قدری جلوتر رفتم. هیچکس دیده نمیشد. به این طرف پل که رسیدم اثری از هیچ نیرویی نبود. گاهی سکوت مطلق و گاهی صدای پیاپی انفجار. گوشهای کنار پلکان پل ایستادم و شهر را تماشا میکردم. بغض سنگینی مرا خفه میکرد. زدم زیر گریه و زار زار گریه میکردم. با خرمشهر صحبت میکردم و بنی صدر خائن را نفرین میکردم که نیروی کمکی به خرمشهر اعزام نکرد. روزهای مقاومت تا آن روز مثل فیلم سریع در ذهن من رد میشد. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت و تنها ماندن در آنجا هم فایده نداشت. پیاده به طرف کوی آریا حرکت کردم.
«علی سالمی»