به گزارش مشرق، جمعه پیشرو در حالی نخستین سالگرد درگذشت عطرفروش بنام مشهدی است که میتوان گفت، گستره عطرهای او از صفهای نماز در حرم مطهر رضوی تا قلب زائران است، این موضوع سبب شد تا سراغی از فرزندان این مرحوم که همچنان حرفه پدر خود را در بازار رضای مشهد ادامه میدهند، بگیریم و چند کلامی با آنها در خصوص ویژگیهای عطرفروشی بنام در فروش عطرهای ماندگار صحبت کنیم که در ادامه میخوانید.
لهجه مشهدی، نشان افتخار
ساعت ۵ عصر بود که در میان غوغای بازار رضا(ع)، از فروشندهها نشانی عطرفروشی سید جواد را گرفتیم، از سمت حرم مطهر که وارد بازار بشوی، در کمرکش راسته سمت راست بازار، چشمت بهشلوغترین مغازه بازار میافتد.
دو دهنه مغازه مختصر، اما مفید و پُرملات که مشتریان پرشمارش با سلام و صلوات عطر انتخاب میکنند و فروشندههایش بیش از آنکه عطرها را تبلیغ کنند، از دعاهای مستحب بههنگام استفاده از هر رایحه میگویند، اینجا عطرفروشی «سید جواد» است.
در عطرفروشی سید جواد، هیچ کس با لهجه غلیظ تهرانی از دم مغازه فریاد مصرانه سر نمیدهد که:"ببخشید! خانم/آقای محترم! یک لحظه تشریف میارید! بفرمایید! خوش اومدین! از این فلان وسیله حتما بخرید!" چنانکه آدم شک میکند که شاید حقیقتا این بندگان خدا هر خروسخوان با پرواز از تهران بهبازار رضا(ع) میآیند و آخر شب، مجدد راهی پایتخت میشوند! اینجا لهجه مشهدی، خودش نشان افتخار است.
گلستان سید جواد
داخل مغازه شدیم و هرچه منتظر ماندیم، مشتریها کم نشدند تا بشود فیلمبرداری کرد و مصاحبه گرفت، ناچار وقتی برای روز بعد گرفتیم.
فردای آن روز، ساعت ۸:۳۰ وارد بازار میشویم، گهگاه زائر یا مجاوری از بازار رد میشود، گویا نمیشود با این مغازههای بسته، پلی خیالی از حریرهای رنگارنگ پارچهفروشها و عقیقهای خوشقلم انگشتریها تا کمرکش بازار زد، بازار کش میآید و سکوت تمام نمیشود، عطرفروشی سید جواد هم، هنوز در خواب است، هر روز راس ساعت ۹ دهانههایش باز میشد.
پس از چند دقیقهای مغازه باز میشود، عطرها از شب تا حالا در هم پیچیدهاند و گلستان تازهای آفریدهاند، هر شیشه بر گوشهای از ویترین نشسته و از میهمان بهشتی خود آکنده شده.
دوربین ما هم جاگیر شد و سید علی موسوی، فرزند ارشد مرحوم سید جواد که مویی سپید کرده، کنار دستگاه ضبط صدا ایستاد، چشمهایش عشقی قدیمی، اما ماندگار بهپدر را حکایت میکرد، مانند فراز و فرود پراحساس صدایش بههنگام مرور خاطرات.
عطرفروشی بهتوصیه پدر
سید علی که علت حضور ما را میداند، پس از احوالپرسی و خوشامدگویی، شروع بهنقل خاطرات از پدر میکند: حاج آقا از ابتدا در شهر بافت مشهد مشغول کاربود، شهر بافت بهتولید دستمال، روسریهای قدیمی و بافت پارچه معروف بود، پس از مدتی بهتوصیه پدر بزرگوار خود که روحانی خوشنظر و امام جماعت مسجد فیل بود، وارد کار عطرفروشی شد.
او میگوید: پدربزرگ ما همیشه بهپدرمان توصیه میکرد که کاری را انتخاب کند برای خدمت بهمهمان امام رضا(ع) و آنها را خوشحال کند، این شد که پدر هر روز پیش از نماز صبح راهی حرم رضوی میشد، کنار پنجره فولاد برای زائران، وعظ میکرد، پس از نمازهم میان صفهای نماز عطر میفروخت و به طنز میخواند:"عطرهای من از آّب حوض بهتر است!"
۳۰ سال طیُّالارض تا حرم
سید علی آقا مدام سرفه میکند، ضربآهنگ پرهیاهوی بازوبسته شدن شیشههای عطر را میشنوی و پس از چند لحظه، هجوم مواج رایحه جدید بر آرامش یکدست عطر ساکن بر حوضخانه عطرفروشی را میبینی یا بهتر است بگویم: میبویی، بارها و بارها تکرار این ضربآهنگهای شیشهای و یورشهای مستکننده، نفس تو را هم تنگ میکند.
پسر ارشد مرحوم سید جواد، ادامه داد: آن روزها انواع تاکسیهای اینترنتی نبودند تا آدم در عرض چند لحظه بهمانند آنچه از کرامت "طیُّالارض" نقل است، خود را در صحن و سرای امام هشتم(ع) بیابد، پدر مرحوم ما، سحرها از خیابان تهران مشهد راه میافتاد بهسمت حرم، با آن حالوهوای خاصی که مشهور بهآن بود.
سید جواد، قریب به ۳۰ سال در سرما و گرما، مسیر خانه تا حرم را طی میکرد، مغازهای هم نداشت، خستگیناپذیر و عاشق بود، پاهایش از دوری راه و زبانش از موعظه خلقالله، خستهنمیشد، سالها سپری شد تا اینکه یکی از دوستانش در بازار زنجیر، مغازهای بهاو داد.
راز نامدار شدن سید جواد
دو دهنه مغازه جمعوجور سید جواد، مدام پر و خالی میشود، مانند سرنگهای مخصوص کشیدن عطر در دست سید علی، مشتریها میآیند و سوال میپرسند، راهنمایی میشوند و از سبک و سیاق فرزندان سید جواد مرحوم خوششان میآید، این است که ماندگار میشوند و تصمیم میگیرند که ماندگاری عطرها را نیز امتحان کنند.
سید علی که بار دیگر سرش خلوت شده، از راز معروف شدن پدر میگوید: همه میپرسند که چطور پدر ما این قدر معروف شد و چرا مردم بهاو ارادت پیدا کردند؟ من میگویم بهدلیل ارادت خالصانهای که بهامام رضا(ع) داشت، هر زائری که بهنزد حاجی میآمد و مشکلی داشت، حاجی میگفت:" مشکلت را بهامام رضا بگو، همه چیز را از خودش بخواه، امام رضا را پدر، برادر و همه کس خودت بدان".
پدر حقیقی
سید محمدرضا که تا حالا مشغول تست کردن عطر برای مشتریها بود و ذکرهای مستحب هنگام عطر زدن را برایشان میگفت، از برادر بزرگش رخصت میگیرد و به صحبتهای سید علی اضافه میکند: از توصیههای همیشگی پدر بهما این بود که توکلتان فقط بهخدا باشد و همه چیز را از امام رضا(ع) بخواهید، از هیچ کس، حتی از زن و فرزندتان هم متوقع نباشید.
سید مرحوم بهپسران و دخترانش آموخته بود که پدر معنوی و حقیقی آنها، امام رضا(ع) است و خودش را در درجه دوم قرار داده بود، جایگاه پدر معنوی را چندین برابر پررنگتر از خود در ذهن و جان فرزندانش تصویر کرد و امروز که بهعکس او بر دیوار عطرفروشی نگاه میکنی، انگار هنوز چشمانش جان دارد و میتواند همان رهگشایی مهربانانه را برای من و تو انجام دهد.
سید علی، خاطرهای را بهعنوان ختم کلام در اعتقاد پدر به گرهگشایی امام رضا(ع) تعریف میکند و میگوید: یک روز صبح برادرم آقا مهدی، پیش حاجآقا آمد و گفت:"حاجآقا! ۳۰۰هزار تومان چک دارم، میتوانی کمکم کنی؟" حاجآقا به او گفت:" برو پیش امام رضا". سید مهدی، ظهر برگشت و گفت:" بابا نشد." پدر مجدد به او گفت که برود پیش امام رضا، برادرم رفت و شب برگشت، گفت:" بابا جان نشد."
او ادامه میدهد: سید مهدی وقتی دید پدر همچنان بر حرف خود مٌصر است، صبح فردا برای سومین بار بهحرم مشرف شد، وقتی به بازار برگشت و مغازه را باز کرد، یکی از همکارانش آمد و گفت:" سید جان ۳۰۰ هزار تومان پول بیکار دارم، نیاز نداری؟" از آن روز اعتقاد ما هم بهتاکیدات پدر، قرص و محکم شد.
جعبههای عطر و دلنوشته
از همکاران و آشناها و مشتریها، همه بهیاد دارند که مرحوم حاج سید جواد موسوی، همیشه بهزائران سفارش میکرد که نماز خود را اول وقت بخوانند، روی جعبه عطرهایش به جای تبلیغات دهان پُر کن، نوشته بود: «هر روز دست پدر و مادرتان را ببوسید!»
صداقت، تقوا، مرغوبیت و قیمت مناسب عطرها برای سید جواد اولویت بود و همینها او را در دل مردم جا کرده بود، اگر مسافری میآمد و پول خرید عطر را نداشت، میگفت:" عطر را ببر، هروقت پولدار شدی برایم بیاور!" معاملهاش با ضامن آهو بود.
همصنفهای شاکی
سید علی عطر دانهیل را در شیشه شفاف بنفش رنگی به اندازه ۲۰ هزار تومان میریزد و باز لبخندی چهرهاش را میگشاید، یاد خاطرهای افتاده، میگوید:" روزی که رفتم جواز کسب بگیرم، رئیس اتحادیه گفت که شاکی داریم! آن موقع پدر در بستر بود، اصرار کردم که چه شکایتی؟ آن بنده خدا هم به شرمندگی گفت:" حاج آقا آنقدر عطرها را ارزان میفروشد که هم صنفیهایش گلایه کردهاند."
پسران، این مرام پدر را کمکم آموختند، سید علی میگوید: همیشه به این فکر میکنیم که اگر روزی گذرمان بهامام هشتم(ع) افتاد، آقا نگویند که چرا گوش زائران مرا بریدی، انصاف و کیفیت را اصل اول کارمان قرار دادهایم.
روی گشاده
همین لحظه سید محمدرضا، شال سبز روی شانهاش را بر پیرهن سفیدش صاف میکند و یکی از مشتریها را نشانت میدهد و میگوید: آقای صفری مشتری ۳۵ ساله سید جواد است، آقای صفری، مرد میانسالی بود با لهجه شیرین یزدی، مشتریها را رد کرد و جلو آمد، گفت: خدا رحمت کند حاجآقا را، اهل دل بود، دلداده ضامن آهو؛ من در جوانی همراه پدر اینجا میآمدم و تا امروز از کیفیت عطرها واقعا راضی بودهام.
سید محمدرضا جمله مشتریآش را تمام میکند و میگوید: حاجآقا نزدیک ۴۰ سال زحمت کشید تا صداقت خود را بهما هم یاد بدهد، میگفت:" هر کسی که دم دکان میآید، یادتان باشد که از طرف امام رضا آمده، اگر نمیتوانید مشکلش را حل کنید، دستکم با روی گشاده، شادش کنید."
همین بود که همیشه، هرجا که سید جواد بود، مردم در اطرافش خوشحال بودند، یکی از جاذبههایش همین بود، خیلیها جدا از خرید عطر، میآمدند پیش او تا مشکلات خود را بگویند و التماس دعا بگیرند، امروز هم در مغازه، لحظهای ذکر خدا و سلام و صلوات قطع نمیشود.
کرامات ناگفته
چند دقیقه بعد دوباره عطرفروشی پر از مشتری است و بهدنبال آن، شیشههای رنگارنگ عطر گل یاس، محمدی، دانهیل و مگنولیا که با اندازههای مختلف خود بر سکوهای باریک ویترین، درست پشت سر سید علی آقا و سید محمدرضا نشستهاند، از جا بیرون میآیند.
قطرههای شفاف عطر مانند سربازانی که منتظر باز شدن درب قلعه شیشهای خود هستند، دسته دسته با سپر و خود آبی، بنفش، یاسی، طلایی و نامریی رنگ، در یک لحظه رها میشوند، در فضای چندبعدی شامه مشتریان و فروشندگان دکان به صف یکدیگر میتازند.
پس از چند لحظه همین نظامیان زره بهتن با استشمام زیبایی هم، در کنار یکدیگر به صلح مینشینند و در هم میآمیزند، تمام اینها را از تیزی رایحهها در اول رهاییشان و آرام گرفتن دلانگیز آنها در هوا میفهمی، لحظاتی هست که مغازه پر از رنگ میشود، رنگهایی که خاطراتت را زنده میکنند.
سید محمدرضا از سفری میگوید که بههمراه پدر رفته بود، میگوید:" طی سفر، بزرگان بسیاری به دیدار حاجآقا آمدند، در مسجد امام حسین(ع) تهران، یکی از بزرگان آن زمان بهپدر گفت:" حاج آقا! کرامتهای خود را چگونه کسب کردهای؟" پدر بهتواضع فراوان گفت:" هرچه دارم از منت امام رضا(ع) است، اما از خدا خواستهام که تا روزی که زنده هستم، فرزندانم از احوالات من باخبر نشوند."
پیرمرد خندان و نفس حق
شاخههای عود را مرتب میکند، بهیاد خاطرهای دیگرمی افتد:" یک روز پدر منزل بودند و ما بازار، یک آقای کتشلواری، همراه خانم و فرزندش آمد دم مغازه و سراغ پدر را گرفت، گفتیم که نیست و او بسیار ناراحت شد، دلیلش را جویا شدیم، گفت:« من استاد دانشگاه هستم و همسرم پزشک. چند سال پیش همراه خانم آمدیم مشهد، بچهدار نمیشدیم، تا اینکه سید جواد را دیدیم.»
سید محمدرضا که همزمان چند شاخه عود را زیر ویترین پیشخوان جابهجا میکند، ادامه میدهد: آن بنده خدا میگفت که هیچ اعتقادی به دعا و حاجت خواستن نداشته و بهاصرار همسرش بهمشهد آمده بود؛ یک روز که برای خرید سوغات به بازار رضا آمدند، حاجآقا را میبینند، مردم دورش حلقه زدهبودند و پدر، آنها را سفارش بهخدا و رسولش میکرد.
آن استاد دانشگاه وقتی سید جواد را با آن چهره مهربان، محاسن آراسته، کلاه بافتنی سبز رنگ و عبای قهوهای بر شانه میبیند، یک چیز برایش جذاب میشود و آن اینکه سید جواد در حال خنده و شوخی با مردم بود، مردم را میخنداند و از کجخلقی یا گریه و زاری خبری نبود.
همین جذابیت و تفاوت رفتار، استاد پرادعای دانشگاه را ناخودآگاه از حرکت بازمیدارد، او بهسید محمدرضا گفته بود: ایستادم و تا آخرین لحظه، همراه جمعیت این پیرمرد شیرینزبان را نظاره کردم، وقتی مردم رفتند بهپدرتان گفتم که برای ما دعا کند، او هم لبخند زد و بهمن گفت که بروم و از یک عطاری، کُندر بخرم.
آقای جلالی میرود و کندر میخرد و پیش سید مهربان بازمیگردد، سید جواد کندر را میگیرد و بر آن دعایی میخواند و صلوات میفرستد و میگوید:«هر دو از این بخورید»،استاد دانشگاه با خودش میگوید:" آخر بنده خدا! من بهخاطر مریضم تا آلمان و آمریکا رفتهام، حالا تو میخواهی با کندر و صلوات مرا شفا دهی؟"
اما بهخواست خدا، نفس پیرمرد، حق بوده و دعایش مستجاب، سید جواد هرگز این کرامت را برای فرزندان خود بازگو نکرد، اسرار بر تواضع داشت و خود را در عشق امام رئوف غرق کردهبود، مولای خود را صاحب همه کرامات میدانست و خود را بنده ناتوان خدا میدید.
مرحوم سید جواد موسوی، ارادت ویژهای به امام جواد(ع) نیز داشت و همیشه برای ایشان مجالس بزرگی ترتیب میداد، زمان تولد فرزند سید محمدرضا، خواب میبیند که کسی از جانب امام جواد برایش قرآن هدیه میآورد و همین شد که از پسرش خواست تا نام نوهاش را جواد بگذارد.
دانلود
مشتری جمعکن تهرانی نداریم!
دوباره مغازه شلوغ میشود، سید محمدرضا بهمشتری مازندرانی خود میگوید:" باید عطر قویتری ببری، رطوبت شمال زور عطرها را کم میکند." کنار دست او، سید علی پیرهن چهارخانه آبی رنگش را صاف میکند و دستی بهموهایش میکشد، از او میپرسم که چرا شما از این بازار گرمکنهای تهرانی دم مغازه ندارید؟
میگوید:" اگر قرار باشد که ما کاسبی کنیم، حرف شما درست است و باید بههر زور و بلایی شده، مشتری را بکشانیم داخل مغازه و جنس به او بیندازیم، اما وقتی باور بر این باشد که مشتری را خدا میفرستد، حاضر به اذیت خلق خدا نمیشوی."
او بهانتهای دکان میرود و ظرف حلیم نذری، سبزی و نان بربری تازهای را که داخل یک پلاستیک سفیدرنگ پیچیده شده از سکوی انتهای مغازه برمیدارد و حلیم را به ما تعارف میکند تا بهعنوان چاشت ساعت ۱۰ بخوریم، حلیم تازهای که عطرش مغلوب گلستان سید جاد شده.
سید علی باز میگوید: خیلی فروشندهها هستند که اگر بهدکان آنها بروی و خرید نکنی، دیگر تحویلت نمیگیرند، اگر تخفیف بخواهی، بداخلاق میشوند، البته ما در مغازه یک کلام هستیم! از طرفی تنها عطرفروشی بازار هستیم که عطرهایمان قیمتگذاری شدهاند، مگر برای زائری که توان خرید نداشتهباشد و این توصیه پدر بود".
در واقع اینجا اگر قیافهات بهپولدارها بخورد، قیمت عطر بالا نمیرود، اما اگر دستت تنگ باشد، عطوفت فرزندان سید جواد، تو را دست خالی رد نمیکند.
روزهای آخر
از پسر ارشد سید جواد میپرسم که حاجآقا چگونه بهرحمت خدا رفت؟ نگاهی بهعکس پدر بر روی دیوارروبهرویی مغازه میاندازد و میگوید:" پدر پوکی استخوان داشت، از اثرات عطرفروشی، سینه سالمی هم نداشت، یک روز روی پلکان منزل افتاد و لگنش شکست، از آن روز در بیمارستان بستری شد.
آن روزها سید علی بیمار بود، بیماری زونا گرفته بود و نتوانست پیش پدر باشد، اندوه این موضوع هنوز بر چهرهاش تازگی میکند، روزهای بستری شدن پدر با همراهی از دل و جان سید محمدرضا سپری شد و مرحوم سید جواد پس از هشت روز فوت کرد.
سفره بابرکت
رایحه خوشآیند و جدیدی مغازه سید جواد را پر میکند، سید محمدرضا این عطر را به دست یک زائر اصفهانی کشیده. پیشخوان مغازه پر از شیشهها و بطریهای پلاستیکی بزرگ و کوچک عطرهای جدید و قدیمی هستند، آن روزها سید جواد، نزدیک به ۱۵، ۱۶ رایحه در جعبه خود داشت، اما امروز فرزندان بر گرد سفره بابرکتی که او پهن کرده بود، نشستهاند.
پسر سید علی، روزها بهعطرفروشی میآید و پدر با دقتی وسواسگونه، نکتههای رفتار با مهمانان امام رضا را به او گوشزد میکند، سایر نوههای سید عطرفروش مرحوم، هنوز کوچک هستند و وارد بازار نشدهاند، ناگهان شمیم صلوات برای آمرزش سید جواد موسوی، بر عطری که بر دست مشتری اصفهانی نشسته بود، سبقت میگیرد.
کمترین بها، بهشت است
سید محمدرضا درب شیشه عطر را میبندد و بهدنبال عطر گل یاس میگردد، میگوید: حاجآقا هر سحر، نیم ساعت قبل نماز صبح ما را بیدار میکرد، یک بار بهمن گفت که پس از نماز صبح، فرشتهای ندا میدهد به زمینیان که:" بگذارید برای مردن و بسازید برای خراب شدن!"
او ادامه داد: و حاجآقا واقعا از دنیا وارسته بود، به ما میگفت:" بابا جان! شما برای این دنیا خلق نشدهاید! به گواه کلام امیرالمومینین، کمترین ارزش شما بهشت است! اما چهبهتر است که بهای خود را همنشینی با خداوند و ائمه اطهار(ع) بدانید."
ارثیهای از مائدههای رنگین
روزهای آخر، مرحوم سید جواد به مانند همیشه، وقت سحر برمیخیزد تا از پلهها پایین برود و در خانه سید محمدرضا را که با او در یک ساختمان زندگی میکرد، بزند و خروس خوشالحان نماز صبح او باشد، اما پیرمرد روی پلهها میافتد و از هر دو لگن دچار شکستگی میشود.
از آنجایی که طاقت بسیار بر درد داشت، فرزندانش بهشدت آسیب او پی نمیبرند، پس از مشورت با هم، پدر را بهبیمارستان میبرند و سید محمدرضا بهعنوان همراه بیمار در بیمارستان میماند، چه خاطرهها که از ذکر گفتن و راز و نیاز پدر در ذهن او نمانده است.
پس از نماز صبح روز هشتم، سید جواد معطر شده با عشق امام هشتم، نفسهای آخر را کشید و چشم از دنیا فروبست، حالا چند سالی از آن زمان میگذرد، اما اعتبار و آبروی سید مشهدی، هنوز خریدار دارد.
نزدیک به یک ماه و نیم پیش بود که خانمی به عطرفروشی او آمد و به سید علی گفت:" حاج آقا! یادتان هست که سال گذشته بههمسرم عطر داده بودید؟" سید علی هم گفت که بهدلیل کثرت مشتریها، چیزی به یاد ندارد، خانم جوان هم از کیف خود عکس همسرش را که همان شهید محسن حججی بود به او نشان داد.
از این خاطرهها بسیار است و سفره با برکت سید جواد، مائدههای رنگین بسیار بر خود دیده، اصالتی که بهصداقت پیرمردی صاحبدل، آذین شده است، جمعه ۲۲ تیرماه، نخستین سالگرد پیوستن او به امام مهربانیهاست.