گروه فرهنگ و هنر مشرق - «سید احسان حسینی نسب» بیشتر از هر چیز یک نویسنده است که به خاطر حساسیت هایش تاکنون در عرصه کتاب و نشر، کمتر درخشیده اما نوشته هایش در مجلات، شبکه های اجتماعی و امثال آن، زبان زد و خواندنی است. به بهانه انتشار کتاب جدیدش با نام «مکاشفه در تریلی» که روایت سفر کوله گردی (هیچهایک / hitchhik) او به جزیره زیبای هرمز است، به دفتر مشرق دعوتش کردیم و گپی سه ساعته زدیم. حاصل آن شد این متن نسبتا طولانی که به خواندنش می ارزد...
***: در جایی از کتاب به فردی اشاره میکنی که عرق نیشکر میخورد و تو بهشدت با او برخورد مخالفت می کنی...
*: مواجهه من با پدیدههای مختلف در این سفر با سفرهای دیگر متفاوت است. ممکن است اگر من در خیابان با یک فرد مست مواجه بشوم کاری به کارش نداشته باشم اما در آن سفر چون با یک کولهگرد مواجه بودم بهتندی کارش را تقبیح کردم. حتی دوستان انتشارات گفتند که این بخش را حذف کنیم چون مثلاً در رمان «مرد سوم» نوشته گراهام گرین، قصه با فضای یک مشروبفروشی آغاز میشود که در همه این صحنهها، مشروب به نوشیدنی تبدیلشده و ما حالا می خواهیم در دهه 90 و در جمهوری اسلامی کتابی را منتشر کنیم که حکایت حال مردم است و عین واقعیت است و در آنجا یک نفر بگوید «من عرق نیشکری را میخورم که کارگران فلان کارخانه نیشکر آن را تهیهکردهاند!»...
***: این تقبیح، برای کسب وجهه نبود؟
*: نه، اصلاً. من واقعاً عقیده دارم که این کار غلط است. حتی اگر به فرض محال من به این نوشیدنیها حساسیت نداشته باشم هم، این کار و مثلا کشیدن علف و استعمال مواد مخدر را در سفر کوله گردی انجام نمیدهم. مثل قصابی که میداند وسط اتاق نباید گوسفندی را ذبح کند و باید این کار را در جای خودش انجام دهد.
هیچهایکرهای (کوله گردها) حرفهای هم که ممکن است برای استفاده از این مواد و مشروبات برای خودشان محدودیتی قائل نباشند، این کار را در هر موقعیتی انجام نمیدهند. این کار پرنسیب سفر و کولهگردی را به خطر میاندازد.
کسی که کولهاش را بدون هیچ پیشبینی روی دوشش میاندازد و به جاده میزند، باید خیلی مراقب باشد که اشراق این سفر را تخریب نکند. با اینکه کولهگردی سفری به سبک اروپایی است اما میگویم «اشراق» چون شما وارد جهان مردم میشوید و اجازه میدهید که آنها وارد جهان شما بشوند و این یک وجه اشراقی دارد.
من در یکی دو سفر خارج از کشور هم تجربه کولهگردی دارم و این نکته را مهم می دانم که برای مردم ما این قضیه خیلی اهمیت دارد. اینکه پرنسیب این نوع سفر را حفظ کنیم. مثلاً در طول سفر، دوستان همراهم نمازشان را خیلی دقیق و بهوقت میخواندند و سعی شان این بود که مسائل اخلاقی را در بالاترین حد رعایت کنند تا بتوانند اعتماد طرف مقابل را به طور کامل جلب کنند.
یادم هست در یک سفر که به همراه جواد (یکی از دوستانم که در این کتاب نامش آمده و در سفر هرمز با هم بودیم) به ارتفاعات «آوریم» در شمال کشور رفته بودیم تا در محلی کمپ بزنیم و استراحت کنیم، پیرمردی محلی که چوپان بود اصرار زیادی کرد تا به کلبهاش برویم. خانه او مثل کازینوهای لاسوگاس بود! بساط انواع مشروبها و تریاک و مواد مخدر به راه بود و وقتی دید که ما نماز می خوانیم، نگاهش عوض شد چون تا قبل از آن فکر میکرد که اهل عشق و حالیم و در برنامه شبانه اش همراهی میکنیم. کسی که وارد این شکل از سفر میشود آمده که تجربه جدیدی به دست بیاورد.
***: اتفاقاً آن پرنسیبی که میگویی خیلی مهم است. مثلاً حاج مصطفی و برادرش که شما را سوار کامیون میلرشان کردند، حالا دیگر هر کولهگردی را با خیال راحت سوار میکنند...
*: بله. دقیقاً...
***: یعنی شما بهنوبه خودت یک مرحله کار کولهگردی را برای کسانی که میخواهند این نوع سفر را شروع کنند، راحتتر کردهای...
*مواجهه ما با همین حاج مصطفی که به آن اشاره کردی در راه برگشت بود... اما به خاطر اینکه کتاب طولانی نشود برخی اتفاقات برگشت را هم در مسیر رفت روایت کردم. وقتی در هرمز بودیم، برادرش به ما زنگ زد که من عازم تهرانم و اگر مایلید منتظرتان بمانم. حتی پایه بودکه تا بندر بیاید و ما را سوار کند...
***: چرا اینطور شد؟ مگر روایتهای برگشت نمیتوانست جذاب باشد؟
*: برخی اتفاقات برگشت حتی جذابتر بود اما چون سفر کوتاهی بود که نوشتن یک کتاب طولانی برای این سفر حوصله مخاطب را سر می برد، ترجیح دادم که هر چه داشتم را در قالب رفتن تا هرمز بنویسم. البته من وقتی این متن را نوشتم، بنا نبود در یک کتاب چاپ شود و برنامه ام این بود که چند سفر دیگر را هم بنویسم و مجموعه شان را تبدیل به یک کتاب کنم.
***: سفرنامه ات از این سفر را کی نوشتی؟
*: دقیقا وقتی به تهران رسیدم، بعد از سه شبانه روز خوابیدن، شروع به نوشتن کردم. برخی نکته ها را یادداشت کرده و برخی اتفاقات را عکاسی کرده بودم که بر اساس آن ها شروع به نوشتن کردم. یادم هست مسیری که 17 ساعت طول می کشد را دو روز در راه بودم!
***: به نظرم کشش داشت که مسیر برگشت را هم بنویسی. چرا از هرمز هم که خواننده اطلاعات کمی در مورد آن دارد، زود می گذری؟
*: هرمز برای من موضوعیت نداشت. ماندن ما در هرمز تخت و بدون تحرک بود. همانجایی که دوستان غذایی درست کرده بودند شاممان را خوردیم و ساکن شدیم. البته همان شب با یک سه چرخه طول ساحل را رفتیم که برخی قسمت هایش صعب العبور بود. بعد از مدتی طی کردن، به ساختمان محیط زیست رسیدیم و دیدیم در پشت آن ساختمان تعداد زیادی از مسافران کولهگرد حضور داشتند. برای من تا رسیدن به هرمز مهم بود و بقیه اش اهمیت نداشت. مثلاً اگر قرار بود مسیر برگشت را بنویسم، باز هم تهران برای من موضوعیت نداشت.
***: همان تهرانی که تو بعد از سفر سختی تجربه میکنی به نظرم برای خواننده جذاب است. حداقل من اینطور فکر می کنم...
*: قبول دارم که بخش هایی از آن جذاب است اما در برابر رنجی که در طی این سفر تحمل میکنیم، تقریبا از اهمیت کمتری برخوردار است.
***: گویا قبلا هم سفری به جزیره خارک داشتی...
*بله، البته آن سفر به سفارش شرکت نفت و رفتنمان با هواپیما بود و چنین مراحل سختی نداشت. بعدها متوجه شدم که در دهه 20 یا 30 ابراهیم گلستان هم مامور بوده تا از اسکله های نفتی تکنگاری کند و به برخی نویسندگان دیگر هم سفارش این کار را داده اما آن مطالب فقط در مجله نفت منتشر شده و هیچگاه در قالب یک کتاب و مجموعه مستقل عرضه نشده است. اگر کاری که من برای نفت نوشتم منتشر می شد، مخاطب در نشان دادن نسبت نفت با مردم به نکات تازه ای می رسید.
من در آن سفر سوار هواپیما شدم و به خارک رفتم. در آن سفر، خودِ خارک مهم بود و اصلاً برای مخاطب مهم نبود که در طول سفر چه مشکلاتی داشتم یا چه اتفاقاتی برایم افتاد اما در این کولهگردی به نظر من نحوه طی مسیر مهم بود و مقصد از جایگاه ویژه ای برخوردار نبود.
***: من به عنوان مخاطب، کنجکاوم که بدانم تو این سختی ها را برای رسیدن به چه جزیره با چه ویژگی هایی بر خودت هموار می کنی. این را اضافه کن به موضوع کم کاری درباره جزیره زیبای هرمز و اینکه مخاطب اطلاع کمی از آن دارد...
*: در هر سفر کولهگردی این سختی ها هست. کولهگردی سفر اجبار است. مثلاً مجبوری که سوار یک تریلی بشوی؛ یا مجبوری سوار یک وانت بشوی. همین اجبارهاست که سفر را شیرین می کند. گاهی اوقات مجبور می شدیم سوار یک جرثقیل بشویم.
***: تقسیم بندی تان برای تشکیل دو گروه دو نفره بر چه اساسی بود؟
*: چون مسیر دوری پیش رو داشتیم و من از بین 3 نفر دیگر با جواد، رفاقت بیشتری داشتم انتظارم این بود که من و جواد یک گروه بشویم و حمید و فرهاد هم یک گروه اما در نهایت، جواد با فرهاد عازم شد و من و حمید هم یک گروه شدیم. البته من و حمید مشکل خاصی نداشتیم و به غیر از دو جا (یکی در نیستانک برای خوردن شام و دیگری برای ماندن پیش صاحب آن 206 که به کمک نیاز داشت) اختلاف نظر هم نداشتم که روی سفرمان تأثیر بگذارد.
***: کمی هم درباره نشر قاف و جریان شکل گیری کتاب بگو...
*: سه سفرنامه ای که انتشارات قاف آنها را با هم منتشر کرد، از نظر فرمِ محتوا، انگیزه سفر و مدل سفر با هم فرق می کند. مثلاً سفرنامه خانم فائضه غفار حدادی یک سفر تخت و معمولی است که متن و مقدمه خوبی دارد. سفر محمدرضا وحیدزاده هم در کتاب ماهی خوران، یک سفر تیمی است که چون هماهنگی هایش را یک سازمان انجام داده بود، می توانست از برخی امکانات خاص آن، به کشف های خوبی رسید که از این باب هم این کتاب قابل توجه بوده و نویسنده از پس کار برآمده است.
«قاف» قرار بود که از فضای طنز بیرون بیاید اما کاملا هم در فضای جدی و مقابل آن قرار نگیرد، لذا این ساختار سفرنامه و مستندنگاری را انتخاب کرد تا فضای جدیدی را در کتاب هایش ایجاد کند. دوستان نشر قاف از طریق جواد که همسفر ما بود مطلع شدند که من چیزهایی درباره آن سفر نوشته ام و ارتباط برای نشر آن شکل گرفت.
***: در حین خواندن کتاب گاهی اوقات احساس میکردم کاش عکس هایی به کمک می آمد تا من بهتر بتوانم نوع کامیون ها و تریلی ها را تشخیص بدهم. حتی برخی عکس های آخر کتاب هم این کمک را نمی کند و اتفاقاً به متن ارتباط چندانی ندارد. البته متاسفانه کیفیت عکس های چاپ شده در انتها هم خوب نیست...
*: من گاهی عکاسی هم می کنم اما در این سفر و کلا در سفرهایی که پر از اتفاق بوده فرصت عکاسی چندانی نداشته ام. البته عکس هایی در این سفر گرفتم اما فرصت عکاسی برای من به خاطر نوع خاص سفر مهیا نبود. مثلاً وسط بیابان گوشی ام را به پاور بانک می زدم و حتی خاموشش میکردم اما ممکن بود در همان زمان اتفاقاتی بیفتد که من نمیتوانستم از آن ها عکس بگیرم.
در مورد ماشین ها هم حق با توست مثلاً در رمان «قیدارِ» آقا رضای امیرخانی همه ی آن ماشین ها برای خودشان یک هویت دارند. البته این برای همه ماشین ها نیست. برخی ماشین های امروزی مثل پراید و 206 و ... اصلاً چنین ظرفیتی را ندارند اما مثلاً بین «بی ام دبلیو»های 2002 شاهد این هستیم که هر کدامشان شخصیت منحصر به فرد خودشان را دارند؛ یا بنزهای آکسور و ماشین هایی مثل آن. به هر حال اقتضائات سفر آنقدر پیچیده بود که من خیلی وقتها فرصت گرفتن عکس های خوب را از دست می دادم.
***: در مورد «قیدار» چون قالب داستانی دارد، بی شک نشان دادن نوع آن وسیله نقلیه ممکن است برای ذهنیت و تصور خواننده مضر باشد اما کار تو چون مستند نگاری بوده، عکس ها حتما می توانسته کمک حال خواننده باشد... حتی من خیلی دوست داشتم آن مسجد در نرسیده به انار و وضعیت شوفاژها را در عکس ها ببینیم.
*: هوا آنقدر سرد بود و آنقدر پیدا کردن ماشین بعدی برای ادامه سفر طول کشید که امکان عکسبرداری به وجود نیامد. دست های من از سرما جمع شده بود و بعد از مدتی که در جاده ایستاده بودم به حمید گفتم: دیگر توان ندارم... و خودم را به شوفاژهای نیم بندِ مسجد رساندم. من از ابتدا فکر میکردم که خودِ کلمات کار من را پیش ببرد و اصلاً نیازی به عکس نداشته باشم.
***: مورد دیگر این است که ما روایتی هر چند کوتاه و مختصر درباره جواد و فرهاد هم نمی خوانیم. در حقیقت چون سفرتان را چهارنفره آغاز کردید من انتظار داشتم از سرنوشت آن ها هم در کتاب چیزی بیاید. اینکه در چند خط بخوانم آن ها این میسر را با چند وسیله و با چه سختی هایی پشت سر گذاشتند...
*: این نکته مهمی است. جواد و فرهاد بدون هیچ توقفی آمده بودند ولی من عمد داشتم از آن ها با جزئیات چیزی نیاورم. چون آن سفر، سفر ما نبود و سفر جواد و فرهاد بود. آن ها آنقدر راحت آمده بودند که احساس میکردم به نوشته من آسیب میزند. ما در قم چهار ساعت معطل ماشین شدیم و حتی به حشیش کشیدن هم دعوت شدیم اما آن ها به راحتی یک تریلی پیدا کردند و راهی شدند!
برشی از متن کتاب: { از دور چپ چپ نگاه مان می کند، نزدیک مان می شود و باز با ما حرف می زند. از هوای سیستان و بلوچستان تعریف می کند و آخرش هم به من می گوید: «داداش، یک حشیش مرغوب دارم، سیستان نشان. ساقیش حرف ندارد. بچاقم بکشیم؟» و وقتی جواب منفی می شنود، می گوید: «تو که بچه تهرانی، این اداها که نمیکشم و نمی خورم و اینها، برای بچه های تهران نیست ها، داداش گل من. حشیشم مرغوب است ها. با هم میکشیم. بیا، بیا صفا کنیم دو تایی.» سرباز مثل ما منتظر تریلی با کامیونی است که او را برساند به یزد یا کرمان که بتواند از آنجا برود زاهدان و بعد هم برسد به سیب و سوران. از دعوت به حشیش که ناامید می شود، دانشجو را نشان مان می دهد: دیوانه ست ها، تا اردکان می خواد دوازده تومن کرایه بده. کرایه تا اونجا بیست تومن کمتر نیست. بهش میگم بیا من بقیه اش رو بهت بدم تو فقط برو. لامصب...}
***: درباره تجربیات سفر به صورت کولهگردی پیش از این کتابی دیده بودی؟
*: آقای ضابطیان سفرنامههای خوبی دارد اما به صورت کولهگردی نیست. من درباره گوله گردی به صورت مشخص کتابی سراغ ندارم.
***: با سختی هایی که در این سفر کشیدی باز هم کولهگردی می کنی؟
*: کوله گردی حد وسط ندارد؛ یا عاشقت می کند و یا کلا از آن بیزار می شوی. من حتما باز هم به سفرهای اینگونه خواهم رفت.
***: حال و احوال کوله گردی در کشورمان کلا چطور است؟
*: من برای کولهگردی در ایران نگرانم چون ایرانی ها این ظرفیت را دارند که هر موضوعی را به چالش بکشند و از وضعیت معتدلش خارج کنند. مثل کسانی که به اینستاگرام می روند و زیر پست بازیکن خارجی که به ما گل زده، هر چه می خواهند می نویسند و مانند آن.
در طول تاریخ نشان داده ایم که ما ایرانی ها می توانیم طوری رفتار کنیم که کارکرد برخی چیزها به کلی عوض بشود. اگر یک مجموعه ای از حاکمیت آمار بدهد که میزان فروش وسائلی مانند کوله پشتی، گاز مسافرتی، کیسه خواب و مانند آن چقدر افزایش داشته به سادگی متوجه می شویم که این نوع از سفر چه رشدی داشته است. به خود من هم بیش از 100 نفر درخواست کرده اند که آن ها را همراهم به این سفر ببرم. اساسا برخی فکر میکنند این نوع سفر آموختنی است در حالی که این غریضی ترین نوع سفر است. نکته اینجاست؛ دو مولفه بزرگ در کولهگردی وجود دارد که اگر به آن توجه نشود، خطرناک است. اول این که این شکل از سفر، قاطی شدن تو با طبیعت است و نه قاطی شدن طبیعت با تو. تو برای طبیعت قرائت نمی سازی و فقط وارد قرائت طبیعت می شوی و نباید نظام آن را بر هم بزنی. منظور من از طبیعت، فقط دار و درخت نیست و شامل طبیعت هر اقلیم و زیست مردمان آن هم میشود. شامل مواجهه مردم آن اقلیم با تو هم میشود. بخش بعدی این است که مورد توجه قرار گرفتن این نوع سفر از طرف مردم می تواند فرمش را به هم بریزد. مثل سفر اربعین که یک پیاده روی است و از قرن ها پیش هم وجود داشته اما فرم سفر اربعین امروز با 100 سال پیش و حتی 40 سال پیش کاملا فرق می کند و عوض شده است.
ماشین تولید شد که مردم سریع تر به یک نقطه ای برسند اما امروز آنقدر ماشین زیاد شده که مردم دیرتر به مقاصدشان می رسند. این نگاه توسعه طلبانه می تواند هدف اصلی را از سفر کوله گردی بگیرد.
***: البته به هر حال نمی شود جلوی گسترش آن را گرفت...
*: من هم فکر می کنم این نوع سفر یک سوپاپ اطمینان است برای افراد یک جامعه اما همه سرمایه این سفر هم «اعتماد» است. تو با همه وسائلت به لحاظ مادی ارزش زیادی نداری اما وقتی سوار ماشین یا کامیون و تریلی یک فرد می شوی، با یک عدد و رقم بزرگ به لحاظ مالی طرفیم و به همین خاطر باید اعتماد طرف مقابل را همه جوره جلب کرد. تو باید در عالی ترین سطح رفتار باشی تا تو را به خوبی بپذیرند. برخی دوستان طوری با راننده برخورد میکنند که بیشترین نزدیکی روحی اتفاق بیفتد و حق هم همین است. باید دنبال یک مفاهمه بود.
***: به نظرم این سفر به نحوی مکاشفه راننده کامیونها و تریلی ها هم بود...
*: یک چیز بسیار عجیبی که در این سفرها دیدم، علی رغم نگرشی که اجتماع نسبت به راننده کامیون ها دارد، بعضی هاشان بسیار آدم های با پرنسیب و دانا و اهل مطالعه اند. من موردی را دیدم که فیلم های جیم جارموش را رج زده بود در حالی که خود من به جز فیلم «قهوه و سیگار» فیلم دیگری از این کارگردان ندیده ام.
***: به نظرم تنهایی و بیداری در شبها و سحرها، روحشان را آماده دریافت حقایق می کند...
*: بله، واقعاً سلوک منحصر به فردی دارند.
***: شاید به همین خاطر است که کوله گردی با تریلی و کامیون نسبت به وسائل دیگر یک فرق عمده دارد.
*: بله. تو وارد جهانی می شوی که اگر پدرت هم راننده کامیون باشد، ممکن است آن تجربیات را پیدا نکنی.
***: باز هم برگردیم به دغدغه های کوله گردها...
*: الان کوله گردهای جدی، این ترس را دارند که این نوع سفر کردن از مسیر خودش خارج شود.
***: به نظرت ما در رسانه باید سکوت کنیم تا این نوع سفر گسترش پیدا نکند یا اینکه باید آگاهی بدهیم تا کسانی که وارد این فضا می شوند، مراقب محدوده و فضای استانداردش باشند؟
*: برخی دهه هفتادی ها هستند که جایی برای خلوت ندارند و با دوستانشان به سفر می روند و به همین خاطر این موضوع به نحوی در حال گسترش است. البته با این کار در این نوع سفر مخالفم چون به نظر من ما در این سفر باید خودمان را به دست طبیعت و شرایط محیط بسپاریم و اگر بخواهیم در بند دوستی ها و روابطمان باشیم از هدف اصلی دور شده ایم. آدم حرفهای میداند که به کجا می رود و به چه چیزی میخواهد برسد. متاسفانه برخی افراد در این سفرها اکوسیستم و نظام فرهنگی غالب در مکان های مختلف را رعایت نمیکنند و فکر میکنند حق دارند که هر رفتار و پوششی داشته باشند. این ها همان افرادی هستند که به این نوع سفر ضربه می زنند و افکار عمومی را نسبت به آن تخریب میکنند.
***: یادم هست در حاشیه دریاچه گهر که طبیعت گردهای زیادی با طی مسافت طولانی و سخت به آنجا می آمدند تا در دل طبیعت آرامش بگیرند، ناگهان سر و کله گروهی پیدا می شد که مدام می خواست آهنگ بگذارد و برقصد در حالی که این کار هم فارغ از درستی و غلطی، جای خودش را دارد...
*: در برخی از سفرها راننده های کامیون و تریلی ما را به خانه خودشان می بردند و با خانواده شان سر یک سفره می نشستیم و حالا این ما بودیم که با رعایت اخلاق و انسانیت باید به آنها اطمینان می دادیم که دعوتشان از ما کار اشتباهی نبوده. این در حالی است که برخی دوستان به این موارد توجهی نمیکنند. باید توجه داشته باشیم که سفر هر کوله گرد در جزئیات به کسی مربوط نیست اما در کلیات با ادامه روند این سفر و برای همه کوله گردها مهم است.
***: برای ارتباط اولیه با راننده ها چه دیالوگی بین شما رد و بدل میشود؟
*: در هر مورد متفاوت است اما به طور کلی ارتباط با راننده های ماشین های باری چون از تو انتظار مالی ندارند، راحتتر است. آن ها غالبا دنبال همصحبت هایی می گردند که بتوانند تنهایی شان را پر کنند اما در مورد ماشین های سواری موضوع جالبتر است. اول مسیر را مشخص می کنیم و بعدش هم میگوییم که ما طبیعت گردیم و با مردم سفر میکنیم و طبیعتا سوار ماشین های مسافربر و خطی و امثال آن نمی شویم. حالا یا طرف مقابل قبول می کند و یا اینکه منصرف میشود و می رود... برخی هم ممکن است مسخره کنند و فکر کنند که می خواهیم مفت سفر کنیم اما واقعیت این است که نمیداند مثلاً بلیط هواپیما تا بندر عباس نهایتا 150 تا 200 هزار تومان است و با توجه به کوله ای که ما به خودمان آویزان کردهایم، معلوم است که توانایی پرداخت چنین پولی را داریم اما بنای ما سفر با مردم و مخلوط شدن با شادی ها و غم ها و تجربیات آن هاست.
***: فرهنگ این سفر البته در کشور ما هنوز به طور کامل جا نیفتاده و طبیعی است که خیلی ها با آن آشنا نباشند...
*: همینطور است. مثلاً در سفر به نپال یک جوان آرژانتینی را دیدم که تقریبا نیمی از بدنش معلول و بی حس بود و به تنهایی و به وسیله کوله گردی، نصف دنیا را گشته بود.
***: کتابت برای چاپ های بعدی دچار تغییراتی هم میشود؟
*: خیر، من به این کتاب دست نمی زنم الا اینکه بخواهم آن را با سفرهای دیگری تجمیع کرده و یک مجموعه مفصل در قالب کتاب جدیدی منتشر کنم.
***: جایی در کتاب عبارتی داری که نظرم را جلب کرد. نوشته ای: شهر بی هویتی مانند تهران... به نظرم این قدرها هم که میگویی تهران بی هویت نیست...
*: به نظر من، هست. سفری به زنجان داشتم و یک روز صبح که داشتم وسائلی را از خانه اقواممان به داخل ماشین منتقل میکردم دیدم پسربچه همسایه بی محابا آمد و شروع کرد به کمک. من این گونه رفتارها را در تهران نمی بینم. یعنی اگر بخواهی این کار را در تهران انجام بدهی آنقدر باید حساب و کتاب کنی که یا اصل موضوع از بین می رود و یا اتفاقی می افتد که کلا بی خیال این گونه رفتارها می شوی.
یا در مورد کمربند سبز که در کل دنیا برای شهرهای بزرگ معنا پیدا می کند، چرا هیچ گاه این کمربند در تهران شکل نگرفت و همه میخواهند از حد و مرز خودشان تجاوز کنند؟ در مترو هم میشود به خوبی این بی هویتی ها را ببینیم.
یادم هست در یک موسسه فرهنگی کار می کردم و سرایدار آنجا بعد از ساعت کاری با ماشینش راه می افتاد و زباله های بازیافتی را جمع میکرد. یکبار که من به او نیمچه اعتراضی کردم و گفتم که تو در یک محیط فرهنگی کار می کنی و بعید است که دست به این کار بزنی، گفت: من اعتقاد دارم که در تهران از آشغال هم میشود نان درآورد. شکم زن و بچه من گرسنه است و به همین خاطر این کار را می کنم! معتقدم از این کار می توانم پولدار بشوم... به نظرم تهران پر شده از آدم هایی که می آیند تا فقط پول در بیاورند و هویتشان را هم با خود نمی آورند.
در همین کتاب «مکاشفه با تریلی» با جوانی روبرو میشوید که می خواهد هر چه دارد بفروشد و بدون اینکه هدف مشخصی داشته باشد، فقط می خواهد به تهران بیاید. این ها برای من معنای بی هویتی تهران است...
***: در پایان صحبت خوب است چند کتاب جدید و خوب برای مخاطبان ما معرفی کنی...
*: بیشتر از اینکه روی کتاب مانور بدهم، دوست دارم درباره ناشران موفقی صحبت کنم که به اعتبار آن ها میشود کتاب های خوب را انتخاب کرد. در این چند ساله رفتاری از برخی ناشران دیده ام که حرفهای است و فقط مربوط به بخش فنی نیست و در محتوا هم گزیده کار میکنند و به شکل ارائه آن حساسند.
به نظرم نشر بیدگل مجموعه خوبی منتشر کرده که رویکردهای مختلف اهل فرهنگ را در بر می گیرد که بسیار اقدام در خور توجهی است. مثلاً کتابی از جورجو آگامبن با نام «باقی مانده های آشویتس» را از این ناشر چندین بار خواندم و لذت بردم.
توضیحی درباره این کتاب: { آگامبن در کتاب باقیماندههای آشویتس میکوشد معنا و امکان شهادت را روشن سازد. او پرسش از اقتدار شاهد را پیش میکشد: چگونه نجاتیافتگان میتوانند به نیابت از غرقشدگان سخن بگویند و به جای آنها شهادت دهند؟ چگونه آنان میتوانند به تجربهای گواهی دهند که خودشان نیز از سرنگذراندهاند؟ آگامبن ویرانههای اخلاقیات آشویتس را برای طرح نوعی اخلاق نوین شهادت جستوجو میکند. نتیجۀ این جستوجو کتابی است تحریکبرانگیز دربارۀ آشویتس که اندکی پس از انتشارش به زبان ایتالیایی آغازگر بحثهای دامنهداری شد. }
نشر روزنه هم کتاب های خوبی منتشر کرده. تپه خرگوش نوشته آقای علی اکبر حیدری و مرگ پنگوئن نوشته آندری کورکف (اوکراینی) کتاب های خوبی بوده که به تازگی از این انتشارات خوانده ام.
خانم مرشدزاده در نشر اطراف هم به غیر از مجموعه خوب 5 جلدی سفرنامههای تماشای شهر، یک مجموعه 3 جلدی جستارهای روایی را منتشر کرده که بسیار خواندنی است. در حوزه کتاب هم «ظلمت در نیمروز» نوشته آرتور کوستلر من را بهشدت تحت تأثیر قرار داد. ولی به نظرم، توجه به ناشران خوب، خیلی بهتر از توجه به کتابهاست. مثلاً نشر اسم هم کتاب های خوبی ارائه داده است.
*میثم رشیدی مهرآبادی