به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند، خاطرهای است به روایت رزمندهی سالهای دفاع مقدس، «محمد توانایی»:
بوی خاک و باروت توی هوا پیچیده بود. صدای غرش توپها دشت را گرفته بود. تازه به منطقه رسیده بودم. هنوز لوازم فیلمبرداری را از داخل خودرو بیرون نیاورده بودم که مسعود با صدایی بلند فریاد زد: «باز هم آمدی؟ مگر نگفته بودم تا وقتی من اینجا هستم پیش ننه بمان؟»
مسعود احساس میکرد که مادر من مادر او هم هست. از کوچکی مادرم را صدا می کرد: «ننه».
مسعود شش-هفت ساله بود که مادرش در تصادف اتومبیل فوت کرد. آن روزها که کوچکتر بودیم، توی یک خانه زندگی میکردیم و هر خانواده یک اتاق داشت. از وقتی مادر مسعود مرد همه کارهایش را مادرم میکرد. من هم مثل برادر کوچکم ازش مواظبت میکردم. پدرش شرکت نفتی بود. بیست روز میرفت سر چاه، ده روز هم استراحت میکرد. یادم هست پدر خدابیامرزم هرچه بهش میگفت زن بگیر، قبول نمیکرد. میگفت: «بعد از آن خدابیامرز زن برای من حرام است». مادرم میگفت: «چکارش داری؟ اگر زیاد اصرار کنی فکر میکند لابد به خاطر کارهای مسعود است».
مسعود زودتر از من به عملیات پی میبرد. معمولا توی جنگ، بچههای اطلاعات - عملیات زودتر از همه متوجه میشدند، اما این بار بعد از عملیات بود. «هور» حال و هوایی دیگری داشت. آن روز بعد از احوال پرسی گفت: «از شهر چه خبر؟» گفتم: «هیچی». چفیه ام را درآوردم و خیس کردم. عادتم بود با چفیه خیس صورتم را پاک کنم. رفتم توی سنگر. هنوز چند دقیقهای به ساعت ده صبح مانده بود که سر و صدای خمپاره و توپ زیاد شد. در همین حین صدایی بلند شد: «شیمیایی ... شیمیایی».
دوربین را در آوردم و از سنگر بیرون پریده شروع به فیلمبرداری کردم. حواسم نبود که باید ماسک بزنم. مسعود داد زد: «آهای دیوانه ماسک بزن!»
با یک دست فیلمبرداری میکردم و با دست دیگر به دنبال ماسک میگشتم. اما نبود. رفتم بالای سنگر. گفته بودند هر چه از سطح زمین بالاتر باشید بهتر است. از آن بالا
شروع به فیلمبرداری کردم. چفیه را دور سر و صورتم پیچیدم و کار را ادامه دادم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که فریادی بلند شد: این ماشین مال کیه؟ زود روشن کن.
به سرعت پایین آمدم و روشن کردم. چهار مجروح توش گذاشتند. به طرف بیمارستان صحرایی حرکت کردیم. وارد بیمارستان که شدیم شروع کردم به فیلمبرداری از مجروحان. کار من ثبت وقایع بود. کاری به شکست و پیروزی نداشتم. سوزشی توی گلوم احساس میکردم. فکر کردم مال خاک های تو راه است که خوردهام. شروع به سرفه کردم، اما به کارم ادامه دادم. اوضاع بیمارستان درهم و برهم بود. مجروح پشت مجروح. دیگر جا برای نفرات بعدی نبود. چشمانم میسوخت. چفیهام خشک شده بود. خبری از مسعود نداشتم. با یک مجروح مصاحبه کردم. دوربین را از روی صورتش به طرف دیگر بردم. صدا قطع شد. گفتم حتما میکروفون خراب شده که صدا ندارم. یک دور 360 درجه زدم. آن مجروح در حالی که میکروفون توی دستش بود از دهانش خون آمد و شهید شد. آخرین کلماتش هنوز توی گوشم مانده: اگر هزار بار هم شیمیایی شوم باز هم جبهه میآیم، لهجه شیرین یزدی داشت.
با چفیه چشمهایم را پاک کردم و دوباره فیلمبرداری را ادامه دادم. داشتم بیحال می شدم. سرم گیج میرفت. احساس سنگینی میکردم. به سختی نفس میکشیدم. ناگهان صادق جلیلی را دیدم. دوربین را به او سپردم. صادق را تار میدیدم. تا آمدم به خودم بجنبم...
چشم هایم را که باز کردم مهتابیهای بالا سرم تار بود. سرم به شدت درد میکرد. دوباره به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم عصر بود. از پنجره اتاق نسیم خنکی به صورتم میخورد. هنوز تا غروب نیم ساعتی باقی بود. کسی تو اتاق نبود. دو تخت دیگر اتاق خالی بود. توی این فکر بودم که کجایم؟ خانمی میان سال وارد شد. لباسهایش سفید نبود. گفتم شاید عیادت کننده است. با صدایی مهربان گفت: «الحمدالله به هوش آمدی».
فهمیدم که از نیروهای بیمارستان است. من میخواستم حرفی بزنم، گفت: «نیازی نیست حالا حرف بزنی. روز پیش که تو را آوردند بیهوش بودی. گفتند از اهواز اعزامت کردند».
از او پرسیدم: «اینجا کجاست؟» گفت: «تهران، بیمارستان شهید لبافی نژاد». ادامه داد: «من دکترم، حتما تعجب کردی با این لباس و چادر مشکی؛ داشتم میرفتم خانه، دیدم که به هوش آمدی. گفتم سری بهت بزنم».
آفتاب غروب کرده بود. صدای اذان آمد. فکر کردم میتوانم از جایم بلند شوم. خانم دکتر گفت: «تو نباید از جات بلند شوی. اگر خدا بخواهد تا چند روز دیگر میتوانی حرکت کنی. اگر به چیزی احتیاج داشتی زنگ بالا سرت را فشار بده. من هم به پرستارها میگویم که به هوش آمدهای».
خداحافظی کرد و رفت. میخواستم خودم را بالاتر بکشم اما پاهایم نمیآمدند. ملحفه را کنار زدم. پاهام هر دو سر جایشان بودند، اما هر چه سعی کردم تکانشان بدهم نشد. به سختی تکان خوردم. با خود گفتم: مگر شیمیایی فلج هم میکند؟. بغض گلویم را گرفته بود. آدمی نبودم که گریه کنم اما ملحفه را روی خودم کشیدم و سیر گریه کردم. صدای اذان هنوز به گوش میرسید. دعا کردم؛ اول برای مسعود، بعد هم برای خودم. نمیدانم کی به خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدایی بیدار شدم. همان خانم دکتر بود. پرسید: «چقدر میخوابی؟» با لبخندی جوابش را دادم. گفت: «موقع معاینه است». از بیرون صدای پرستارها را میشنیدم. می گفتند دوباره بمباران شهرها را شروع کرده. با فشاری که به خودم آوردم از دکتر سوال کردم: «کی مرخص میشوم؟» خندید و گفت: «حالا حالاها کارت داریم».
از رفتن او چند دقیقه نگذشته بود که آقای دکتر شریفی آمد. از مجروحیت قبل او را میشناختم. تا مرا دید پرسید: «باز هم تو؟»
پرستارها تعجب کرده بودند. دکتر مرا در آغوش گرفت و گفت: «چند روز است نگرانتم. گفتند به هوش آمدی. آمدم بهت سری بزنم». گفت: «از برادرت مسعود چه خبر؟» مسعود را از گذشته که چندین بار برای عیادت آمده و با دکتر شریفی رفیق شده بود میشناخت. گفتم: «توی منطقه بودیم. من بیهوش شدم و خبری از او ندارم». پاهایم را معاینه کرد. متخصص ارتوپدی بود. گفت: «پاهایت سالم است؛ از فردا میتوانی آرامآرام حرکت کنی». بعد هم چیزی در پرونده نوشت و رفت. از پرستار پرسیدم: «میدانی من چطور بیهوش شدم؟» گفت: «چند روز پیش یک نفر آمد تو را ببیند. از او پرسیدیم، گفت: در منطقه در حال فیلمبرداری بودی و زمین خوردی و بیهوش شدی». احتمالا از همان شیمیایی شدن بود. یادم آمد. وقتی گیج شده بودم دوربین را به صادق دادم.
چند روزی گذشت. از یکی از پرستارها که جوانی 22 ساله بود ومیگفتند دانشجوی رشته پرستاری است خواستم که تلفنی به منزل بزند و سراغ مسعود را بگیرد. اگر گفتند نیست، موضوع مجروحیتام را به برادرم حاج رسول و بیمارستانی که در آن هستم بگوید. تاکید کردم که فقط به حاج رسول بگوید.
دو هفته گذشت. نه خبری از خانواده شد و نه خبری از پرستار.
از هر کسی میپرسیدم آقای جوادی (همان پرستار) کجاست میگفتند: «از این بخش منتقل شد و رفت».
صبح دوشنبهای بود. خانم دکتر آمد و گفت: «شما دیگر خوب شدهاید. فقط موهای سرتون ریخته که اون هم با دکتر طباطبایی صحبت کردم گفت چیزی نیست؛ اثر سوزنهای است که زیر پوست سرت زدهاند؛ بعد از چند ماه خوب میشود. شما امروز مرخصاید».
خیلی خوشحال شدم ولی تعجب کردم چطور شد دفعه گذشته که از این بهتر بودم دیرتر مرخصم کردند ولی حالا با خودم گفتم حتما یا نمیخواهند توی بیمارستان بمیرم یا چیز دیگری است.
تا ظهر خداحافظیهایم را کردم. وقت رفتن ساعت 2 بعدازظهر خانم دکتر آمد و گفت: «باید چیزی بگویم». ترس همه وجودم را گرفت. گفت: «یکی از دوستانت دو-سه بار آمد ولی از ترس چیزی را که باید میگفت نگفت و رفت. می ترسید بیمارستان را رها کنی و بروی. او گفت مسعود مفقود شده. به خاطر همین، دوست نداشت شما او را ببینید. این را هم بگویم که بعضی از روزها تا پشت در اتاق هم میامد ولی وارد نمیشد».
غم همه وجودم را گرفت. بغضی گلویم را فشرد. دوست داشتم گریه کنم ولی بی آن که چیزی بگویم از بیمارستان خارج شدم و با آمبولانسی به طرف فرودگاه و بعد هم به اهواز رفتم.
در فرودگاه اهواز بعضی از بچههای مسجد منتظرم بودند. تنها سوالی که از آنها کردم درباره مسعود بود. میگفتند: «بچه ها چند روز در منطقه به دنبال او گشتند، ولی عراق جلو کشیده و منطقه در دست اوست. باید صبر کنیم».
چند روز گذشت. تصمیم گرفتم خودم به جبهه بروم؛ هم به کار مشغول شوم و هم دنبال مسعود بگردم. به مقر آمدم. توی اهواز بود. گفتم که آمدم اعزام شوم. گفتند: «فرماندهی دستور داده تا چند ماه به جبهه اعزام نشوی. رفتم پیش حاج احمد». آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت: «پدر مسعود همه امیدش به تو است. میگوید هر وقت محمد را میبینم انگار مسعود را میبینم». گفتم: «دست بردار». گفت: «نمی شود؛ تازه حالت کاملا خوب نشده».
رفتم سپاه، گفتند نمیشود. شانس از من رو برگردانده بود. برگ ترددهای ورود به منطقه عوض شده بود. دیگر کسی با حکم ماموریت نمیتوانست وارد منطقه شود. هر ماه این برگ تردد عوض میشد. یکی از برگ ترددها را گیر آوردم و گفتم با همین میروم دژبانی منطقه. وقتی پرسیدم گفتند این مربوط به ماه گذشته است. برگشتم اهواز.
چند روزی گذشت. خسته شده بودم. کارم شده بود رفتن به مسجد. یک روز در مسجد یکی از بچه ها گفت: «معراج برای بستن شهدا نیرو میخواهد». با خودم گفتم: معراج شهدا، بعد هم جبهه. فردای آن روز به معراج شهدا مراجعه کردم و از همان ساعت ورود، کارم را شروع کردم. کار من این بود که بعد از این که شهدا را در تابوت میگذاشتند، روی تابوت را با در چوبی می بستم و با میخ آنها را محکم می کردم و روی آنها نام و نام خانوادگی شهید و شهرستان اعزامی را مینوشتم.
خرداد ماه رسید. هوا خیلی گرم بود. گفتند یک کانتینر شهید آوردهاند که هیچکدام مشخصاتی ندارند. پرسیدم: «از کجا؟» گفت: «از معراج شهدای جاده اندیمشک». نرسیده به اندیمشک راهی وجود داشت که از یک طرف به جاده اهواز میخورد، از طرف دیگر به «پادگان وحدتی دزفول». ستاد معراج آنجا بود. اجساد را یکییکی بیرون آوردیم، کولر کانتینر اجساد را منجمد کرده بود. بچه ها جسدها را توی سردخانه گذاشتند؛ از فردای آن روز یکییکی اجساد را میآوردیم و شناسایی میکردیم. اکثر بچههای معراج قبل از این که به معراج بیایند رزمنده بودند. میدانستند رزمندهها اسمشان را کجا مینویسند: پشت یقه، پشت جیب پیراهن، پشت جیب شلوار . دوازده نفر به این طریق شناسایی شدند.
ظهر بود. رفتم وضو بگیرم. یکی از بچههای معراج آمد و گفت : «یک شهید هست که سر ندارد و خون تمام پیراهن و شلوارش را گرفته. نوشتههای روی جیبش مانده زیر خون». گفتم: «خوب پیراهنش را بیرون بیاورید و بشویید، معلوم می شود؛ رنگ خودکار یا ماژیک با آب نمی رود». معلوم بود از این کار خوشش نمیآید. شاید هم ترسیده بود.
گفتم: «به حاج احمد بگو». دیدم که سنگین است. رفتم به حاج احمد گفتم. سابقه حاج احمد از من بیشتر بود. هم تو جبهه، هم توی معراج. بچههای معراج به او شهید متحرک میگفتند.
در حال در آوردن پیراهن آن شهید بودم که دیدم چیزی توی جیبش است. دکمه جیب را باز کردم. قرآن جیبی بود. آن هم قرآن کیفی زیپدار به رنگ قهوهای روشن. ترس همه وجودم را گرفت. سردم شد. به آرامی به جسد نگاه کردم. سر از گردن قطع شده بود. خدایا! ممکن است این مسعود باشد؟ باورم نمیشد. خودم را به وضوخانه رساندم. جلد قرآن را از خون پاک کردم و آن را آب کشیدم. زیپش را باز کردم. دست خط خودم بود. نوشته بودم: «التماس دعاء» مسعود هم با خط خودش زیرش نوشته بود: «احتیاط کن؛ التماس نکن». خودم را به جسد رساندم. گریهام گرفته بود. روی آن افتادم و زار زار گریه کردم. بچهها که تازه متوجه شده بودند شروع به گریه کردند. جسد سرد سرد بود. حاج رضا، مسوول معراج وارد شد و گفت: چی شده. گفتند که جسد مسعود پیدا شده، مسعود را از مسجد میشناخت. در تابوت را برداشت. نگاهی به او انداخت. خنده تلخی کرد وگفت: «محمدجان! مسعود اینقدر بلند و لاغر نبود». گفتم: «پیراهنش را میشناسم»، گفت: «مگر یادت نیست توی جبهه وقتی لباس هاشان خونی یا پاره میشد مال همدیگر را میپوشیدند؟». گفتم: «پس این قرآن چی؟» گفت: «خوب شاید به او داده که بخواند». یادم افتاد یک بار مسعود از من پرسید: «اگر قرآن تو را هدیه بدهم تو ناراحت میشوی؟» گفم: «مال خودته».
آرام گرفتم.
هنوز دو-سه ساعتی از این شوک نگذشته شده بود که از در خروجی مرا صدا کردند. پدر مسعود با چهار نفر از بچههای مسجد بودند. جا خوردم. آرام گفت: «نمیدانم چرا چند روز است که مسعود از جبهه صدایم میکند. میگویند عراقیها از منطقه زید عقب رفتهاند. بیا برویم منطقه شاید پیداش کنیم». خوشحال شدم. با موتور راه افتادیم. برگ تردد گرفته بودند. احساس آزادی میکردم. به طرف «پاسگاه زید» رفتیم، به همان منطقهای که میگفتند مسعود را برای آخرین بار آن جا دیدهاند. عصر به منطقه رسیدیم، خبری از توپ و تانک نبود. منطقه آرام بود. بچه ها در دو عملیات کوچک عراقیها را مجبور کرده بودند عقب نشینی کند. اما کجا را باید میگشتیم: راست، چب، بالا، پایین، عقب، جلو؟. هر کسی به یک طرف رفت. اثری نبود. به پدر مسعود نگاه کردم. آرام آرام گریه میکرد. با دستمال اشکهایش را میگرفت، به زانو نشست، خاک را بوسید و به سجده رفت، چیزهایی به زمین گفت. یکی از بچه ها گفت: «دارد غروب میشود، خوب است برگردیم».
پدر مسعود از ما جدا شد. یکباره با صدای بلند فریاد زد: «مسعود کجایی بابا؟» سکوت منطقه شکست. در حالی که گریه میکردم به طرف موتور آمدم. پدر مسعود در آن غروب سرخ دستهایش را به طرف آسمان بلند کرده بود و دعا میکرد. میخواستم صورتم را به طرف موتور برگردانم که انعکاس نوری توجه مرا جلب کرد. با خود گفتم حتما شیشه شکسته است. به طرف پدر مسعود رفتم، او را با خودم به سوی موتور آوردم. بچهها موتورها را روشن کرده بودند. به اطرافم نگاه کردم. چیزی نبود. دوباره انعکاس شیشه به چشمم خورد. به طرف نور رفتم. خاک به صورت تپه شده بود. یک بطری نوشابه با سر تو خاک فرو رفته بود. نگاه کردم. توی بطری چیز سفیدی بود. بطری را از توی خاک بیرون کشیدم. تویش کاغذی بود. بیرون کشیدمش. نوشته بود: «مسعود، جندالایرانی». با خط عربی نوشته بود. فریاد زدم: «بیایید! مسعود اینجاست». همه دویدند. میخواستند زمین را بکنند و جسد را بیرون بیاورند، اما شب در راه بود، نشانه گذاشتم تا فردا صبح بیایم و آنرا بیرون بیاوریم.
صبح زود بچه های مسجد با پدر مسعود و محمود میخواستند به طرف منطقه بروند که سید طاهر گفت: «من، محمد، پدر مسعود و محمود میرویم، تا ساعت 11 هم برمیگردیم». راه افتادیم. به منطقه که رسیدیم جسد را از قبر بیرون آوردیم. او را به سنت شیعیان دفن کرده بودند. روی دست راست، یک مهر کربلا هم زیر سرش گذاشته بودند. تیر مستقیم به پیشانیاش خورده و در جا شهید شده بود. توی جیبش یک کاغذ پیدا کردم: نوشته بود:
«وصیت نامه
پدر از تو ممنونم، ننه مرا ببخش!»