به گزارش مشرق، در قسمت ابتدايي گفتگو با پدر و مادر شهيدان «صادقي»، که سه فرزند خود را در سال هاي دفاع مقدس در راه اسلام داده اند، نکات ارزشمندي اعم از نحوه چگونگي شکل گيري خانواده صادقي و همچنين شهادت يکي از فرزندان اين خانواده مطرح شد. آنچه که در پي مي آيد پيرامون دو فرزند شهيد ديگر اين خانواده است:
*فارس: محمود آن موقع کجا بود؟
*خانم صادقي: محمود مشغول سربازي بود اما خودش را براي تشييع جنازه رساند. محمود برايم تعريف کرد که شب شهادت احمد، در پادگان خواب بوده و خواب امام زمان و محمود را ديده است که با هم هستند و صورت محمود از شدت نورانيت اصلا ديده نمي شود. امام زمان به محمود گفته بود به مادرت سلام برسان و بگو هديهات به دست ما رسيد، ما هم هديه خود را به او خواهيم رساند.
*قاسم صادقي: يک مسأله جالبي را بگويم. سعيد توسلي و احمد تقريبا همزمان شهيد شدند. جنازه سعيد جاماند، يادم هست که عليرضا رفت تا جنازه برادرش را بياورد، اتفاقا موفق هم شد و جنازه سعيد را برگرداند و دوباره برگشت جبهه، هفتم برادرش را گرفته بودند که خبر شهادت او هم آمد.
*فارس: فاصله شهات محمود و احمد چقدر بود؟
*خانم صادقي: ده ماه. بعد از شهادت احمد، ديگر محمود طاقت نياورد رفت بسيج تا اعزام شود، اما گفتند پروندهات گم شده، آنقدر پيگيري کرد تا از بسيج پايگاه مالک اشتر عازم شد. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره بهمن ماه سال 61 شهيد شد.
*فارس: خبر شهادت محمود را چطور دادند؟
*خانم صادقي: طبق معمول اول همه فاميل و حاج آقا خبر دار شدند، بعدش من، فاميلهاي دور و نزديک دائم ميآمدند و ميرفتند و توي حياط با حاج آقا صحبت ميکردند. من کلافه شده بودم از اين همه رفت و آمدهاي بيمناسبت که بالاخره بعد از ظهر محمد وناصر آمدند و گفتند محمود شهيد شده. همان جا گفتم من بايد جنازه محمود را ببينم، نگذاشتيد جنازه احمد را ببينم، هنوز توي دلم مانده، هر جوان " اورکت پوش " را که ميبينم خيال ميکنم احمد است. محمد گفت به شرطي ميگذاريم ببيني که توي پزشک قانوني گريه نکني. گفتم باشه و به لطف خدا و امام زمان جنازه را که ديدم هيچ اشک نريختم يک تير خورده بود به قلبش و با صورت آمده بود روي زمين، براي همين صورتش هم خوني بود. يک چيزي را برايتان بگويم از شب قبل از شهادت محمود. من در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم که يکهو از دلم گذشت که من محمود را در بچگي خيلي تنبيه کردهام؛ شلوغ بود و شر. گفتم نکند خدا مرا نبخشد؟ همان شب محمود به خانه همسايهمان تلفن زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفتم: محمود جان! من تو را که بچه بودي، چند بار کتک زدم، حلالم کن مادر، اين را که گفتم زد زير گريه و گفت: مادر! من کي هستم که حلال کنم. تو مرا زدي که آدم بشوم، مرا زدي که از راه خدا و اسلام بيرون نروم. اين حرفها چيه؟ تو مرا حلال کن که خيلي اذيتت کردم. خلاصه، خيلي گريه کرد. گفت خواب امام زمان عجلالله فرجه را ديده ولي نگفت چي ديده. من نفهميدم قضيه آن همه گريه کردن چيست؟ بعد از شهادت محمود، رفيقش شهيد " حسين دهلوي " برايم تعريف کرد که محمود چند روز قبل از شهادتش خواب امام زمان عجل الله فرجه را ديده بود که آمده بودند و ميخواستند محمود را از من ( مادرش ) جدا کنند. من مخالفت ميکردم که آقا گفته بودند: "مادر! اين بچهات امانت ماست، پسش ميگيريم و صبرش را هم بهت ميدهيم. " محمود بعد از ديدن آن خواب، دايما در حال آماده کردن خودش براي شهادت بود و بالاخره هم دو يا سه روز بعد از آن شهيد شد. آن موقع تازه فهميدم چرا آن شب، محمود آن قدر گريه کرد.
جنازهاش را از جلوي مسجد موسيبن جعفر عليهالسلام تشييع کردند و با فاصله کمي از محمود خاک کردند. خبر شهادت محمود را که دادند فيالمجلس به حاج آقا گفتم يادت هست بيست سال پيش به خاطر مرگ همين بچه ميخواستي مرا از خانه بيرون کني. ديدي قسمت خدا را که اين بچه بايد در راه اسلام کشته ميشد؟
*فارس: از ناصر بگوييد...
*خانم صادقي: ناصر از همان اول که برادرهايش راهي جبهه شدند، هواي رفتن به همراه آنها را داشت؛ چون سنش کم بود اجازه نميدادند برود. اوايل شناسنامهاش رادستکاري کرد و رفت کردستان، آن وقت 12 ـ 13 سال داشت. سال 62 براي اولين بار سنش اجازه داد و رفت جبهه، دو، سه سال رفت و آمد. بار آخري که ميخواست برود کلي سفارش ما را به پدرش کرد که حواست به مادر باشد، ايشان ديگر ضعيف شده و شما بايد کمکش کنيد. فردايش که رفت من به همسايهمان گفتم ناصر ديگر شهيد خواهد شد. بنده خدا حيرت کرد و گفت: حاج خانم! شما چرا نفوس بد ميزني! گفتم: اين هم برنامهاش مثل احمد و محمود است. من قشنگ متوجه شدم که اين دفعه بار آخر است. همان طور هم شد. جنازه ناصر که آمده بود پزشک قانوني، يکي از رفقاي محمود که رفته بود دنبال جنازه برادر خودش، ميبيند روي يک جنازه نوشته شده " ناصر صادقي ". ميرود به محمد ميگويد من احمد و محمود را ميشناختم، اما ناصر را نميشناسم. يک سري به پزشک قانوني بزن و ببين اين جنازه را ميشناسي يا نه.
خلاصه، محمد رفت و ديد برادر خودش است. با چند تا از بچهها آمدند خانه. ما آن موقع مشغول نقاشي خانه بوديم و همه جا به هم ريخته بود.
محمد گفت: مادر! بيا برويم بالا يک چايي براي رفقاي ما دم کن. بالا که رفتيم، گفت: مادر جان! طاقت شما از حاج آقا بيشتر است، تو را به خدا زياد بيتابي نکن؛ چون ناصر زخمي شده. به تندي گفتم: " بگو ناصر شهيد شده! " تا اين را گفتم، زد زير گريه و گفت: کمرم شکست مادر، ناصر هم رفت. جنازه ناصر را من و برادرم با هم توي قبر گذاشتيم. به لطف خدا براي شهادت ناصر خيلي صبر کردم و از خودم طاقت نشان دادم.
*فارس: ناصر چه تيپي بود حاج خانم؟
*خانم صادقي: بچه ته تغاري بود، اما خيلي اهل فهم و کمالات بود. حرفهاي بزرگتر از سنش ميزد و توي بحثها خيلي قشنگ و با معني صحبت ميکرد. مظلوم بود و بي سر و صدا. خدا روحش را شاد کند. خيلي بي تابي ميکرد که بگذارند برود جبهه.
چون قدش کوتاه بود، دايم " بارفيکس " ميرفت تاقدش بلند شود و به خاطر قد کوتاه، جلويش را نگيرند. يک بار که بهش گفتم اول درست را بخوان بعد برو جبهه، همان سال به من گفت که رفوزه شدم فقط دو تا تجديد آورده بود اما براي اينکه درسش را بهانه نکنيم، حاضر شد قيد آن را بزند، من بعدا فهميدم ولي به رويش نياوردم قبل از بار اولي که ميخواست برود جبهه، من و حاج آقا نشسته بوديم که حاج آقا گفت: حاج خانم! بيا و نگذار ناصر برود جبهه. خيلي ناصر را دوست داشت. گفتم: من اصلا نميتوانم همچنين کاري بکنم. بار گناهان خودم آنقدر سنگين است که مسئوليت کس ديگري را نميتوانم قبول کنم. از قضا ناصر صداي مرا شنيد و آمد و نشست رو به روي حاج آقا و گفت: " آقا! احترام مادرم واجب است، ولي چه بگذاريد و چه نگذاريد من خواهم رفت. من نميگذارم اسلحه برادرهايم زمين بماند. " ديگر حاج آقا هم چيزي نگفت و ناصر رفت جبهه.
*فارس: حرف ديگري براي گفتن داريد؟
*خانم صادقي: من اين بچهها را با چنگ و دندان بزرگ کردم. حواسم به همه کارشان بود. بزرگشان کردم فقط براي اسلام. به خودشان هم گفته بودم که تا در راه اسلام هستيد همه چيزتان را با جان و دل قبول ميکنم. در غير اين صورت، حلالتان نخواهم کرد. خدا را شکر که هر سه با همان لباس جنگشان بدون غسل و کفن در جوار امام خميني (ره) خوابيدند. اينها امانتهاي خدا بودند و خوشحالم که با رو سفيدي پس دادمشان: ناراحتي ما از ناشکريها و حرمتشکنيهاي بعضيها زياد است که شکايت آنها را به امام زمان عجلالله فرجه ميبريم، اما يک درخواست دارم و آن ديدار خصوصي با مقام معظم رهبري است. به هر دري زديم که اين ديدار را جور کنيم، نشد که نشد. يعني بيت آقا براي خانواده سه شهيد نميتواند چند دقيقه وقت خصوصي معين کند؟ دل ما براي آقا ميتپد، همان طور که براي حضرت امام ميتپد. انشاءالله خود آقا درخواست ما را با چاپ اين مصاحبه بفهمند و اجابت کنند. از شما هم التماس دعا داريم.
*حاج آقا صادقي: بچههاي خيلي فعال و پاي کاري بودند از همهشان راضيام. ان شاءالله با حضرت سيدالشهدا (ع) محشور شوند.
*قاسم صادقي: اگر تربيت صحيح و مجدانه مادرم و نان حلال سفره پدرم نبود، اين بچهها مشمول رحمت الهي نميشدند. ما تا 17 ـ 18 سالگي حتي بلد نبوديم چطور بايد برويم ميدان شوش. آن قدر مادرم حواسش به ما بود که از محله غياثي، دو قدم آن طرفتر را تنها نرفته بوديم. با رفقا و با برادران توسلي خيلي جاها ميرفتيم، اما خودمان سر خود و تنها اصلا جايي نميرفتيم. جامعه قبل از انقلاب هم که معلوم است چه بود، برويد بپرسيد توي همين خيابان 17 شهريور، چند تا عرق فروشي بود. حالا توي همچنين جامعه اي مادرم ما را اين چنين تربيت کرد و زير پرو بال خودش گرفت. اين جاي تقدير و تحسين دارد. با همين تربيت است که احمد تنها ميراثش را وقف مسجد کرد. ايشان با پول کار کردنهايش در بازار، توي اصفهان يک زمين خريده بود که وصيت کرد آن را وقف مسجد کنيم. که البته به دلايل جغرافيايي هنوز اين وصيت عمل نشده است ما هم درخواستي جز ديدار با رهبرمان نداريم. التماس دعا.
مادر سه شهيد دفاع مقدس گفت: فرزندانم را بزرگ کردم فقط براي اسلام.خدا را شکر که هر سه با همان لباس جنگشان در جوار امام خميني (ره) خوابيدند. ناراحتي ما از ناشکريها و حرمتشکنيهاي بعضيها زياد است که شکايت آنها را به امام زمان ميبريم، اما يک درخواست دارم