به گزارش مشرق، کتاب کآشوب، حاوی بیست و سه روایت از نویسندگان مختلف درباره روضه هایی که زندگی کرده اند، است. آنچه می خوانید روایت مهدی شادمانی است که متاسفانه مدتی است با بیماری سختی دست و پنجه نرم می کند. با آرزوی بهبود عاجل او، این متن را با هم می خوانیم:
ماشین ها مثل حلقه ی زنجیر آهنی به هم چسبیده اند. سپر به سپر. تا چشم کار می کند ماشین شب شده ولی هوا هنوز گرم است. همه منتظرند نیم متر جا باز شود با یک نیم کلاچ کمی جلوتر بروند. ساعت ماشین دوازده و ده دقیقه را نشان می دهد. همیشه ده دقیقه جلوتر تنظیمش میکنم که دیرم نشود ولی امشب کار از ده دقیقه گذشته. باید همین الان دزاشیب باشم اما در ترافیک اول پاسدارانم، به دزاشیب نرسم محرم امسال را از دست داده ام. گیج و آشفته ام.
هر سال محرم برای من از شب علی اکبر (ع) شروع میشود. شب هشتم. شب علی اکبر(ع) جان میدهد برای شروع. شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوش هام می بینم. این روضه گیرم می اندازد. روضه ی پسر در کنار پدر. جانت را می گیرد و جانت می دهد. تکان دهنده است. به نظرم محرم را باید تکان دهنده شروع کرد.
در فلش ماشین فولدر محرم دارم. ترک ها را یکی یکی جلو میروم اما راضی ام نمی کند. شروع باید طور دیگری باشد. شروع باید مثل هر سال باشد. روز اول محرم وقتی همه جا عزا شروع می شود، وقتی همه ی محلهی تجریش عزادار میشوند و دسته ی عزاداری تکیهی پایین به امام زاده ها و تکیههای شمیران سر می زند، هنوز محرم من شروع نشده محرم را باید شب هشتم در تکیهی دزاشیب شروع کنم. شب هشتم با حضرت علی اکبر(ع). اول خیابان فرمانیه جلوی آتش نشانی، همان جایی که نوحه ها را در کاغذهای کوچک دست می گیرند، حفظ می کنند و می خوانند تا برسند به تکیه دسته ی عزاداری تکیهی پایین که در خیابان فرمانیه راه می افتد نه طبل دارد، نه سنج، نه علم هفده تیغه و نه کتلی که روی چرخ ببرند. عزادار هاش با این که جوان اند بیشتر از این که فکر تیپ و قیافه باشند فکر بهتر شدن شکل عزاداری اند. چند نفرشان کنار عزادارها راه می روند که خیابان بند نیاید. تکیه هم خوبی اش این است که بزرگ است و می شود خوب چرخید و به سبک واحد شمیرانی سینه زد. این یک شروع عالی است برای محرم اما من وسط ترافیک لعنتی گیر کرده ام. نور قرمز چراغ ترمزها روی مخم می روند. هر بار که خاموش می شوند، امید دارم که ماشین ها چند متری جلو بروند اما خاموشی شان فقط چند ثانیه دوام می آورد. نیم ساعتی میشود که این زنجیر آهنی بدریخت و بدصدا صد متر هم حرکت نکرده. دلم نمی خواهد نرسیدنم را باور کنم اما وسط این نورهای قرمز و دودهای سیاه، وسط این خفگی کیپ تا کیپ ماشینها، امیدی نمی ماند. هر سال خودم را رسانده ام. باور کردم که میرسم و رسیدهام حتی آن سالی که نگهبان بودم.
شب هشتم افسر اسمم را در لوح نگهبانی نوشت و کوتاه هم نیامد. شهرستانی های یگان رفته بودند مرخصی و به من فقط شب عاشورا و تاسوعا را می توانست مرخصی بدهد. بعداز ظهر فهمیدم که شب را باید در یگان بمانم. کنار پادگان حشمتیه، نزدیک سیدخندان. حتی فکرش هم اذیتم نکرد. یعنی از همان اولی که گفتند اسمت در لوح نگهبانی است باور نکردم که شب هشتم محرم می شود آدم در پادگان باشد. راهش را نمی دانستم اما مثل روز برایم روشن بود که شب وقتی در تکیه ی دزاشیب می خوانند «اکبر رود ای اهل حرم جانب میدان» من آن وسط ایستاده ام، سینه میزنم و اشک میریزم. شاید به خاطر این اطمینان داشتم که در ماه آخر روزهای آموزشی سربازی ام خیلی با خدا گذشته بود. هنوز هم باور دارم اگر کسی خودش را به گوشه ای از مجلس عزا میرساند دعوت نامه دارد. اصلا تو بگو گبرِ گبر، بگو لادین، اگر آمد دعوتنامه دارد. پاس اول به من رسیده بود، یعنی باید تا ساعت یازده پادگان می ماندم. پستم که تمام شد افسر گشت هم از پادگان بیرون زد. جرئتم را جمع کردم، رفتم سراغ دژبان جلوی در که با هم دوست بودیم. التماسش کردم. دژبان توضیح واضحات داد «تو برای الان برگه نداری، من هم مهر خروج برات نمی زنم. فردای عاشورا بدون مهر خروج راهت نمی دن پادگان، به مشکل می خوری ها.» هول داشت ولی دیدم باید بروم. در را که نمیشد باز کرد. خودم را از پنجره ی دژبانی پرت کردم بیرون و رأس ساعت دوازده زیر پرچم تکیه، نوحه حفظ می کردم و سینه می زدم.
امسال اما یک جای کار می لنگد. هر چقدر هم که نخواهی باور کنی ساعت ماشین جلوی چشمت دقیقه به دقیقه جلو می رود. از سمت چپ یک ۴۰۵ مشکی خودش را می مالد به شمشادها و جلو می آید. فرشته ی عذاب است حتما وسط این جهنم. نمیدانم چطور از مسیری که یک پراید به زور رد می شود ماشینش را می رساند کنار ماشینم مردی حدودا سی و پنج ساله است با موهای فرفری بلند. گردنش را مثل اردک بالا و پایین می کند و از پشت فرمان اندازهی سپر ماشینش را می سنجد و جلو می آید. جلوتر از ماشین من جایی نیست که برود اما در همان سپر به سپری فرمان را طوری می پیچد که اگر ترافیک راه افتاد جلوی من باشد. می گویم «چه کار میکنی؟» و جواب میگیرم «داداچ به تو چه؟ مگه خیابون رو خریدی؟ دارم میرم به کارم برسم. حرفی داری؟»
ساعت دوازده و نیم شده و حالا نزدیکی های اول پاسدارانم. ۴۰۵ مشکی دو ماشین دیگر را رد کرده و وسط راه فحش های کشداری را هم حوالهی این و آن کرده دلم میخواهد بروم، نمی توانم. نه راه پیش دارم، نه راه پس اگر بخواهم بروم و برگردم باید به شریعتی برسم که با بروم بالا سمت تکیهی دزاشیب یا از همت برگردم خانه. اما اول خیابان پاسداران هنوز یک کیلومتر تا شریعتی فاصله است و باید صبر کنم. چه کار کرده ام که دعوت نامه ام سوخته؟
زندگی من با علی اکبر جوری گره خورده که خودم هم بخواهم، نمیشود جدا شوم. روز عروسی ام این را فهمیدم. من و پانته آ دو سال عقد بودیم. باید یک پولی فراهم میشد و میرفتیم در آپارتمانی مینشستیم که حتی یک واحدش هم آمادهی تحویل نبود. این قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که شب قبل از عروسی استمبولی استمبولی گچ و خاک را از واحد می بردیم بیرون. یک شب مانده به عروسی پاچه ها را بالا زده و گچ و خاک خانه را تی می کشیدم. مسئول سالن گفت فقط یک روز داریم که شاید رزروش کنسل شود. همه میروند یکوقت خوب را انتخاب می کنند، نیمه ی شعبان، مبعث، تولد امام رضا اما من فقط حق انتخاب یک روز را داشتم و آن را هم با خواهش و التماس گرفتم. از دفتر تالار که بیرون آمدم خیلی خوشحال بودم که همه چیز جور شده اما بلافاصله غمم گرفت که چرا نباید روز عروسی ام یکی از روزهای مبارک باشد. دلم میخواست تاریخ عروسی ام را با یکی از روزهای مبارک تنظیم کنم. اصلا اینها به کنار، دوست داشتم وقتی پدرم از عروسی حرف میزند بگوید «پسرم بچه مسلمونه. شب عروسیش رو انداخته شب تولد امام» اما نشده بود. تا به خانه برسم کلی به جان خدا غرغر کردم
تو که خوبی، تو که کارای عروسی رو ردیف کردی، تو که خوندم رو جور کردی، تو که مشکلا رو یکی یکی حل کردی، تو که خدایی، چرا فکر این جاش رو نکردی؟» رابطهی من و خدا همین طوری است. همیشه همینطور باهاش حرف میزنم و کارهایم را ردیف می کند. خانه که رسیدم با خودآزاری رفتم سراغ تقویم که ببینم ولادتی نزدیک تاریخ عروسی ام هست یا نه، میخواستم یک تاریخ پیدا کنم و حسرت بخورم که چرا روز عروسی ام این شد و آن روز نشد، به برگهی تقویم روز عروسی ام رسیدم. ۱۱ مرداد ۱۳۸۸ برابر با ۱۰ شعبان ۱۴۳۰، از خوشحالی فریاد زدم و پانته آ را خبر کردم. بهتر از این نمی شد. عروسی ام شب تولد همان کسی بود که محرم هایم را باهاش شروع می کردم، شب تولد علی اکبر(ع).
محرم اما امسال برایم تمام شده دوازده و چهل و پنج دقیقه است. ماشینها همین طور سر جای خودشان ایستادهاند. سر کوچه ی قبلی یک سانتافه افتاده جلویم و دیدم را کور کرده. ترافیک این شکلی آن هم شب غیر تعطیل غیرعادی است. میروم روی ترک بیست و هشت، باید همین جا عزاداری کنم. وقت دی گری نمانده. «بدر هاشمیون / میر حیدریون / مهر فاطمیون / آمد از خیمه بیرون» از پشت همان چراغ قرمز خیمه را می بینم. دیدم کور شده اما گوش هام کافی است. بین خیمه ها خروش افتاده که او می رود. شبیه ترین مردم به پیامبر، «قد و بالا کمال علوی / ماه رعنا جمال علوی»
جوانی که تشنه به خیمه برمی گردد و از دست کسی کاری برنمی آید. عاشورا را می بینم و آشوب میشوم. «لشکر مثل سراب / اکبر تشنهی آپ / بابا در تب و تاب می چکد اشک ارباب» از پشت پردهی اشک به سختی ماشین ها را می بینم. افسری کلاف گره خوردهی ترافیک را از هم باز می کند. بین بالا و پایین شریعتی مسیر پایین را انتخاب می کنم. ساعت یک است. الان اگر هم به دزاشیب برسم حتما خانم ها ایستادهاند دم در و تو رفتن سخت شده. حتما آقای جزیی الان واحد شمیرانی را خوانده و سینه زدهاند. وای که چقدر دلم هوایش را کرده
واحد شمیرانی یک مدل سینه زنی است شبیه به سینه زنی های جنوبی با همان ضرب آهنگ، فقط کمی سبکتر. فرق اصلی اش این است که در واحد شمیراتی کسی دست به کمر کسی نمی اندازد و به جایش سینه زدن یک دست و دو دست می شود. یعنی یک بار با یک دست سینه می زنند و بار بعدی با دو دست. لابه لای سینه زدن هم وقتی دو دست را روی سینه می کوبند «علی» می گویند. شور واحد شمیرانی آنجاست که نوحه تمام میشود و مداح بدون هماهنگی شروع می کند به خواندن «بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا» ضرب آهنگ عوض نمی شود اما سینه زنها به جای «علی» فریاد میزنند «حسین»، همه ی اینها که تمام می شود نوحه ی معروف بچه های محلهی تجریش را میخوانند، نوحه ای که همهی نوحه های قدیمی را در خودش دارد، همه آن را حفظ اند.با عشق می خوانند و سینه میزنند. تکلیفم روشن نیست اشکی که می ریزم برای از دست دادن محرم است یا غم علی اکبر (). اشک میریزم و پدال گاز را فشار می دهم که زودتر به خانه برسم. همت شرق به غرب خلوت است. حالا که به سمت خانه می روم انگار نه انگار ترافیکی بوده باید اشک بریزم و از خدا بخواهم که من را ببخشد. باید التماس کنم که باز بهم فرصت بدهد. بدون محرم و شبهای قدر هیچ چیز با ارزشی در دنیا ندارم.
موبایلم زنگ میخورد. پشت خط ایمان است. این یک رسم دو نفره است بین مان که اگر هر کدام یکی از سه شب آخر را از دست بدهیم، زنگ میزنیم و حالی از هم می گیریم. این بار اما حوصله اش را ندارم. شب اول که از دست رفته و شب های دیگر هم حتما همین طور. ایمان ول کن نیست. قطع می کند و می گیرد. قطع می کند و می گیرد. به زحمت جوابش را میدهم.
«کجایی بابا؟ نیومدی هنوز؟ نمیفهمم چه می گوید می پرسم چی میگی؟»
من جلوی آتش نشانی ام جزیی هنوز نیومده. تا یه ربع دیگه میریم ها.» گیج می پرسم «مگه مراسم دوازده شروع نشده؟» «آها تو دیشب نبودی؟ امسال برنامه عوض شده. تکیهی پایین ساعت یک میره دزاشیب»
نمی دانم تلفن را قطع کردم یا نه. ساعت یک و ده دقیقه است. همت، خروجی مدرس شمال را از دست نمی دهم. میروم ولی عصر، تجریش، فرمانیه. می روم که برسم به تکیهی دزاشیب، شب هشتم، برای علی اکبر (علیه السلام).