به گزارش مشرق، سعید نفر از جمله تخریبچیان آزاده دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطرهای بیان میکند: بلاخره پس از طی مسافتی زیاد به مدت تقریبا یک روز و نصفی ما به اردوگاه موصل رسیدیم. اتوبوسها وارد محوطه اردوگاه شده و توقف کردند. بعد از دقایقی چند نفر با سرهای تراشیده و پاهای برهنه وارد اتوبوس شده و به سمت ما آمدند. من که تصور میکردم اینها عراقی هستند از آن نفری که آمده بود تا مرا از اتوبوس پیاده کند پرسیدم: «عراقی هستی؟» و او درجوابم با لهجه شمالی گفت:«عراقی کدومه برار؟ منم ایرانی هستم و مثل تو اسیرم.» پرسیدم: «کدوم عملیات؟» و او درجوابم گفت:«خیبر.»
توصیههای نجات بخش یک اسیر جنگی
با این جواب متوجه شدم که ما را به اردوگاه اسرای عملیات خیبر آورده و اینها کسانی هستند که سالم به اسارت عراقی ها در آمدهاند و زودتر به این اردوگاه آورده شدهاند. آن شخص که از لهجهاش معلوم بود شمالی هست و اسمش حسن بود به من گفت: «اون پایین عراقیها کابل به دست آماده استقبال و پذیرایی از شماها هستند و چون شماها مجروحید و مجبورید که با عصا از میون دالان کابلی که اونا تشکیل دادهاند عبور کنید خیلی مراقب باشید که کابل و شیلنگهاشون توی صورت و چشماتون نخوره.»
بعدها متوجه شدم که این اسیر عزیز چه توصیه حیاتی به من کرده بود چرا که در «موصل ۴» یکی از اسرا در حین عبور از همین تونل وحشت و کتک در اثر اصابت کابل به چشمش یک چشم خود را از دست داده بود و در اردوگاه دیگر اسیری در اثر اصابت کابلی که به سر آن سه راهی لوله آب بسته بودند به کمرش قطع نخاع شده بود. من به محض پیاده شدن از اتوبوس همانگونه که آن اسیر گفته بود چشمم به ۱۰-۱۵ سرباز عراقی و تونل وحشتی افتاد که آن ازخدا بی خبرها برای استقبال از ما که مجروح بودیم تشکیل داده بودند و بیرحمانه با کابلهایی که در دست داشتند برسر وصورت بچه ها میزدند.
عبور از تونل وحشت بعثیها
من که دو تا عصا داشتم یکی از عصاها را به کناری انداخته تا بتوانم برای محافظت از چشمانم یک دستم را حائل صورت کرده و با یک عصا لنگان لنگان وارد این تونل وحشت شدم به محض ورود به این دالان سوزش شدیدی را در کمرم احساس کردم متوجه شدم که اولین کابل را دشت کردهام. کابل و باتوم بود که بر سر وصورت وبدنم فرود میآمد. سربازان عراقی چنان با حرص و محکم میزدند که از نوک سر تا نوک پا میسوخت و حالت شوک و برق گرفتگی به آدمی دست میداد. در زیر باران شلاق و تازیانه ناخودآگاه بیاد تازیانه خوردن اسرای مظلوم دشت کربلا افتادم البته اسارت ما کجا و مصائب اهل بیت (ع) کجا؟ چون اکثریت ما از ناحیه پا مجروح بودیم و حرکت با عصا سرعت حرکت ما را میگرفت همین امر موجب میشد که ما در حین عبور از این تونل وحشت کتک بیشتری نسبت به بقیه افراد نوش جان کنیم.
بلاخره به هرمصیبتی که بود از آن دالان سربازان دشمن عبور کردم و خودم را به انتهای مسیر رساندم. اسرایی که در انتها ایستاده بودند ما را که خون آلود و کتک خورده از آن تونل وحشت بیرون میآمدیم زیر بغلمان میگرفتند و به سمت آسایشگاه ۸ که آسایشگاه مجروحین بود میبردند. درون آسایشگاه وضعی بود؛ همه سیاه و کبود و کتک خورده روی زمین افتاده بودند. عدهای ناله میکردند و عده ای از درد به خود میپیچیدند.
صحبتهای فرمانده عراقی با اسرا
بعد از گذشت چند دقیقه فرمانده عراقی اردوگاه به همراه تعدادی نگهبان وارد آسایشگاه شد و برای ما شروع به صحبت کرد: «شما در عین حال که اسیر ما هستید اما مهمان ما و صدام حسین هستید. این را باید بدونید که اینجا مقرراتی داره، اگه کسی مقررات اردوگاه را رعایت کرد راحته و ما هم کاری بهش نداریم اما اگه کسی مخالفت کنه بد میبینه. در ضمن اگر هم کسی در اینجا فکر فرار به سرش بزنه به بدترین شکل مجازات خواهد شد. به مقرارت اینجا احترام بزارید تا ما هم به شما احترام بزاریم.»
فرمانده عراقی این حرفها را گفت و رفت و من پیش خودم در حالیکه هنوز از درد به خود میپیچیدم میگفتم:«خدا رو شکر نمردیم و معنای مهمان بودن و مهمان نوازی رو اونم از نوع عراقیش فهمیدیم.» بعد از رفتن او اسرای اردوگاه همگی با سرهای تراشیده برای خوشامدگویی وارد آسایشگاه شدند و جای خواب و وسایلمان را مرتب کردند. هرکس دنبال همشهری و هم محلهای و چه بسا هم رزم و هم سنگر خودش میگشت. ساعتی به این منوال گذشت که ناگهان صدای سوتی به گوشمان رسید و آن اسرا با گفتن اینکه این صدای سوت آمار است به سرعت برق و باد آسایشگاه ما را ترک کردند.
هیچ اسیری نمیتوانست فرار کند
اردوگاهی که ما در آن بودیم و سه اردوگاه کناری آن سالها قبل از جنگ توسط روس ها ساخته شده بوده و به عنوان پادگان نظامی جهت تعلیم نیروهای نظامی عراق از آن استفاده میشده است که بعدها در زمان جنگ از این پادگانها به عنوان اردوگاه جهت نگهداری اسرای جنگی استفاده میکردند. این اردوگاهها دارای ساختمان و بنای قرص و محکمی بودند که به هیچ عنوان راه نفوذ و فراری برای هیچ اسیری باقی نمیگذاشتند. کف اردوگاهها تا ارتفاع نیم متر بتن ریزی شده بود و دیوارها هم همه از جنس بتن بودند. بنای ساختمان این اردوگاهها همگی دوطبقه بودند که در طبقه زیرین آن ۱۴ آسایشگاه بزرگ ( قاعه) قرار داشت که اسرا در آنها نگهداری میشدند.
موزاییکهایی که سهم اسرا بود
عراقیها درهرکدام از این آسایشگاهها ۱۰۰ الی ۱۱۰ اسیر را به زور جا داده بودند به طوری که اسرا بصورت فشرده در کنار هم میخوابیدند به عبارت دیگر برای هر اسیر دو موزاییک و نصفی جای خواب در نظر گرفته شده بود. به هر اسیر سه عدد پتوی کهنه و نخ نما به عنوان وسایل خواب میدادند یکی زیرانداز دومی روانداز و پتوی سوم را به عنوان بالشت استفاده میکردیم. جاهای خواب و استراحت به ترتیب از کنار دیوار و از جلوی در ورودی آسایشگاه شروع میشد و همین جور ادامه پیدا میکرد تا وسط آسایشگاه و کنار ستونهای بزرگی که در وسط آسایشگاه وجود داشت . بعضی نقاط آسایشگاه ازجاهای خوب و به اصطلاح خوش آب و هوا محسوب میشد و سرقفلی داشت مثل کنار دیوار و زیر پنجرهها و بعضی جاها هم خوب نبود مثل جایی که در کنار توالت داخل آسایشگاه قرار میگرفت.
در طول سال هم هر ۶ ماه یکبار لباس زیر و هر سال هم ۱یک دست لباس نظامی زرد رنگ به هر اسیری جیره میدادند که بر روی سینه و پشت لباسها اتیکتی کلمه مخفف «پی – او – دبلیو» به معنای (اسیر جنگی) نوشته شده بود. بعضی اوقات میشد که از بس ما این لباسها را با کندن جیبها و سر دوشیها وصله و پینه میکردیم شبیه این لباسهای ۴۰ تیکه میشد. جهت اوقات استراحت و درون آسایشگاه هم سالی یکبار لباس بلند عربی که به آن «دشداشه» می گفتند میدادند که خوب اکثر بچه ها با آن راحت نبودند روزهای جمعه هم همه اسرا میبایست با دشداشه سر میکردند و لباسهای نظامی را میشستند.