به گزارش مشرق، علی موذنی را به طور جدی با «دوازدهم» شناختم. رمانی در ارتباط با امام زمان(عج) که به معنی واقعی کلمه از زاویهای متفاوت به روایت داستانوار برخی حوادث مرتبط با ایشان پرداخته است.
کتابی که ترغیبم کرد چند مورد دیگر از کتابهای او از جمله «خوشنشین»، «ارتباط ایرانی» و «ملاقات در شب آفتابی» را هم بخوانم. قصد ندارم در این نوشته حرفی از قوت قلم و گیرایی نوشتههای موذنی بزنم که هر آنچه بنویسم و بگویم برای آن که تنها چند خطی از نوشتههای او را خوانده باشد، زیادهگویی و تکراری است.
آنچه من را ترغیب به نوشتن این یادداشت کرد، جرأت و جسارت علی موذنی برای داشتن نگاهی متفاوت به زندگی اهلبیت(ع) است؛ نگاهی که در جزءبهجزء تازهترین اثرش یعنی «احضاریه» هم دیده میشود. رمانی در ارتباط با سفر اربعینی یک روزنامهنگار که به واسطه اصرار و پیشنهاد یکی از دوستانش راهی سفر کربلا میشود ولی پیش از آغاز این سفر، او و خواهرش درگیر اتفاقاتی میشوند که به طور کلی نگاه آنها را نسبت به این سفر تغییر میدهد.
روایت قصه موذنی در این کتاب در ابتدای امر شبیه همان قصههایی است که گاهی در سریالهایی مثل «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد...» میبینید ولی هر چه راوی در روایت قصه پیش میرود، فضایی جدی پیش چشم مخاطب ترسیم میشود؛ روایتی داستانی از زندگی حضرت زینب(س) از کودکی تا روزهای سخت پس از واقعه عاشورا که همه از زاویهای نزدیک و همانند قصههایی دیگر روایت میشود و دقیقا همین نکته یعنی «روایت از زاویه نزدیک و شبیه قصههایی دیگر» است که به واسطه جدید بودن آن در فضای قصههای مرتبط با اهلبیت(ع) بشدت مخاطب را بر سر ذوق میآورد.
اینکه مخاطب دیالوگهای محبتآمیز پدر و دختری میان امیرالمومنین علی(ع) را با دخترش حضرت زینب (س) میخواند و فضایی نزدیک از زندگی اهلبیت(ع) را به عنوان انسانی که همچون انسانهای دیگر دچار شادی و غم میشود، میبیند؛ نگاهی است که نمونه آن در کمتر اثری دیده میشود. درواقع نگاه قدسی به جایگاه والای خاندان عصمت و طهارت عموما باعث شده که کمتر نویسندهای جسارت پرداختن به زندگی این بزرگان را از زاویهای اینچنینی داشته باشد. شاید همه ما بارها و بارها روایت قصه خروج امام حسین(ع) از مدینه و حرکت کاروان ایشان به سمت مکه را شنیده باشیم اما خواندن آن در چنین روایتی بدون شک خواندنیتر است: «حسین که گفت «باید برویم»، عبدالله راه افتاد و رفت. زینب این رفتار عجیب از عبدالله را به یاد نداشت. خیره در حسین ماند. باید برویم؟ خواست بپرسد کجا؟ اما مگر باید هر سوالی را پرسید؟ چشمان حسین خود کتابی گشوده بود. آری خواهر جان! باید برویم. رسید آن سفری که در کودکی به نظر دور میآمد. وقت تحویل امانتی است که مادر به تو سپرد. وسایلت را جمع کن... عبدالله با کاسهای آب برگشت و آن را به سوی حسین تعارف کرد و گفت: «میل کنید!» حسین کاسه را گرفت و به زینب تعارف کرد. زینب گفت: «گوارای وجود».
حسین لبخند زد و کاسه را همچنان به سوی زینب نگه داشت. عبدالله گفت: «شما بفرمایید نوش جان کنید. برای زینب هم میآورم». حسین سر تکان داد که نه. گفت: «همین یک کاسه برای سیراب کردن هر دوی ما کافی است». زینب هیچگاه این را به زبان نیاورده بود که هیچکس به اندازه حسین حال مرا درک نکرده است. هیبت لحظههای ترسناکی که از کودکی وعدهاش به او داده شده بود و حالا زمان وقوعش رسیده بود، آب میطلبید. برای همین کاسه را گرفت و بسمالله گفت و چند جرعه نوشید و همین آبی که بموقع به او تعارف شد، مانع از آن شد که سردرد بگیرد، آن هم در آن شرایط سخت که باید با حواس جمع فقط وسایلی را بردارد که کارراهانداز باشد... حسین بسمالله گفت و آب را زیر نگاه زینب نوشید. سیب گلویش موقع پایین دادن آب بالا آمد. آب را تا ته نوشید و گفت: «الحمدلله!» چقدر این چند جرعه آب را خوشمزه نوشیده بود... حسین که رفت، زینب سراغ امانتی مادرش رفت...». موذنی در «احضاریه» در کنار روایت قصه زندگی حضرت زینب(س)، کمی هم درباره آداب زیارت اهلبیت(ع) میگوید. آدابی که نخستین پیششرط آن علاقه قلبی برای رسیدن به محضر یار است. همان چیزی که 2 شخصیت اصلی قصه کتاب یعنی «مسعود» و خواهرش «عارفه» از ابتدا تا پایان قصه به نوعی با آن درگیر هستند.
*وطن امروز