به گزارش مشرق به نقل از کیهان ، 9ساله بود که یک افسر انگلیسی در اهواز دوستش را کشت و او به روحانی محل گفت: من او را می کشم!
می دید آمریکایی ها با دینامیت از رودخانه ماهی می گیرند. اعتمادشان را جلب کرد و مقدار دینامیت از آنها گرفت و افسر انگلیسی را به درک فرستاد.
در ماجرای کودتای آمریکایی 28 مرداد سال 1332، به طرفداران آیت الله کاشانی و گروه نواب صفوی پیوست و از همانجا مبارزه با رژیم طاغوت را آغاز کرد. یک بار که مامورین ساواک در تعقیبش بودند پول های جیبش را در خیابان ریخت. مردم برای جمع کردن هجوم آوردند و راه ماموران سد شد!
اما همه اینها مقدمه ای برای ماجرایی بزرگ تر بود. ماجرایی که هشت سال به طول انجامید. حالاحاج ذبیح الله بخشب معروف به حاجی بخشی 75 سال سن دارد و در بیمارستان بستری است.( این مطلب قبل از درگذشت ایشان نوشته شده است) بعضی روزها حتی 100 نفر به ملاقاتش می روند. رفقایش خوب او را می شناسند.نسل سومی ها هم او را بسیار دیده اند. چهره حاجی بخشی در راهپیمایی و تجمعات انقلابی از سوژه های ثابت بزرگ ترین خبرگزاری های دنیاست.
روحیه حاجی بخشی حتی شهید آوینی را نیز متعجب کرده است، پس چه تعجبی دارد که روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور از او گزارش تهیه کند. راستی صدا و سیما خودمان برای او، یا بهتر است بگوییم برای نسل جوان چه کرده است؟ بگذریم...
می دانیم حق حاجی بخشی با این چند خط ادا نمی شود اما به سراغ چند تن از آشنایان حاجی رفتیم تا از او برایمان بگویند.
پدر وتو!
بهروز ساقی - خبرنگار و جانباز دفاع مقدس- در مورد حاجی بخشی می گوید؛ اولین بار او را در اسلام آباد غرب در سال 61 دیدم. سر پر شوری داشت و با اینکه همان وقت هم نسبت به سایر رزمندگان سن زیادی داشت اما بسیار پرانرژی بود و تا اجتماعی چند نفره گیر می آورد شروع به سخنرانی می کرد.
حنا بندان
گلعلی بابایی نویسنده دفاع مقدس اولین بار حاجی را در والفجر4 در سال 61 در منطقه عملیاتی کانیمانگا دیده است. عملیات ناهماهنگ و اوضاع بهم ریخته شده بود و همه دلهره و اضطراب داشتند و هیچکس دل و دماغ نداشت.
ناگهان یک نفر پیدا شد که داد می زد؛ «ماشاء الله حزب الله». یک گلاب پاش دوشی داشت و همینطور که شعار می داد، بین بچه ها شکلات پخش می کرد. فریاد می کشید؛ «کی خسته است؟» و بچه ها جواب می دادند؛ دشمن! خلاصه صحنه عوض شد و بچه ها حسابی روحیه گرفتند. حاجی بخشی بین بچه ها به حاجی عطری، حاجی گلابی و حاجی شکلاتی هم معروف بود.
نویسنده کتاب همپای صاعقه در مورد دلیل معروفیت حاجی بخشی در جبهه می گوید: حاجی بی غل و غش و در یک کلام خودش بود. ظاهراً یک نفر بود اما وقتی می آمد انگار یک تیپ و لشگر آمده است. همه را به وجد می آورد.
با آن شکل و شمایل و شعارها شب عملیات با یک پاتیل حنا می آمد و دست و پای همه بچه ها را حنا می بست. مثلاً شب عید سال 64 عملیات بدر بود. همان ابتدای کار یک تعدادی شهید شده و بچه ها از نظر روحی خیلی خراب بودند. یک دفعه حاجی بخشی با کلی حنا و شعار آمد. فریاد می زد؛ کجا می رید؟ بچه ها جواب دادند کربلا. حاجی گفت: منو می برید؟ بچه ها: نه! جا نداریم! و حاجی با شوخی و خنده دنبالشان می کرد. اینطوری بود که جو عوض شد.
گلعلی بابایی با گلایه می افزاید حاجی بخشی تمام ویژگی های ایثارگری را دارد و رسانه ها در مورد او به وظیفه خود عمل نکرده اند.
نماد حماسه و شجاعت
مسعود ده نمکی کارگردان فیلم اخراجی ها هم در مورد حاجی بخشی به موضوع جالبی اشاره می کند. وی می گوید: چندی پیش اسکات پیترسون از خبرنگاران روزنامه آمریکایی کریستین ساینس مانیتور برای تهیه گزارش به ایران آمده بود. پیترسون در ملاقاتی که با من داشت گفت؛ ما آنجا یک مرکز فرهنگی راه انداخته ایم و مستندات جنگ شما را جمع آوری و ترجمه می کنیم. اولویت هم در این ماجرا با مستندهای روایت فتح است.
پیترسون معتقد بود جنگ ما چند نماد داشته است و او عکس این نمادها را در دفتر کار خود به دیوار زده بود. یکی عکس شهید آوینی به عنوان نماد تفکر و روح جنگ و دیگری عکس حاجی بخشی!
همان عکس معروف که در سه راهی شهادت مشغول خاموش کردن ماشین مشتعل خود است، در حالی که دامادش هم در ماشین در حال سوختن است. پیترسون می گفت حاجی بخشی نماد روح شجاعت و حماسی جنگ است.
سه راهی مرگ
برای پیگیری ماجرای آن عکس به سراغ عکاس آن - احسان رجبی- می رویم. رجبی در ابتدا برای حاجی بخشی آرزوی سلامتی می کند و از حضور مومنانه او در تمام صحنه های انقلاب می گوید.
این عکاس هنرمند دفاع مقدس در مورد آن عکس می گوید: در عملیات کربلای5 یک سه راهی در شلمچه بود که به شدت زیر آتش دشمن بود و هر جنبنده ای را در آن محل می زدند. به همین دلیل بین بچه ها به سه راهی مرگ، یا همان شهادت معروف شده بود.
یک سمت آن منطقه گردان میثم لشگر 27 مستقر بود و سمت دیگر آن هم گردان انصار به فرماندهی آقای محتشم بود. سه راهی محتشم هم به آن می گفتند. من و شهید سعید جانبزرگی در طرف استقرار گردان میثم مشغول عکاسی بودیم که یک دفعه صدای بلندگوی ماشین حاجی بخشی آمد.
حجم آتش خیلی زیاد بود و حاجی با بلند گو شعار می داد و می آمد و بچه ها از داخل سنگر ها جوابش را می دادند. البته سنگر که چه عرض کنم. بیشتر جان پناه بود.
سه راهی تبدیل به گورستان ماشین ها شده بود. ماشین آبرسانی، مهمات، آمبولانس و ... را زده و لاشه ماشین ها این طرف و آن طرف افتاده بود. بچه ها گفتند اگر ماشین حاجی بیاید آن را هم می زنند. اتفاقاً همینطور هم شد و چند ثانیه بعد ماشین رسید و مورد اصابت قرار گرفت. من و سعید کمتر از 200 متر تا ماشین فاصله داشتیم و سریع خودمان را رساندیم. گلوله مستقیم تانک از شیشه جلو رفته بود داخل و ماشین مشتعل بود.
غیر از حاجی که راننده بود سه مجروح هم در ماشین او بودند که یکی از آنها داماد حاجی بود. حاجی بخشی سریع پریده بود پایین و سعی داشت آتش را خاموش کند و آنها را نجات دهد. چند تا از بچه ها هم رفتند کمک اما آتش تمام ماشین را گرفته بود و کاری از کسی ساخته نبود.
تلاش آنها برای نجات آن سه نفر در حالی بود که حجم آتش چند برابر شده بود. حتی حاجی بخشی و سعید همانجا چند ترکش هم خوردند. یکی گفت چه جهنمی و دیگری جواب داد؛ چه جهنم قشنگی!
بچه ها دورش حلقه زدند و بوسه بارانش کردند و با موتور فرستادندش عقب.
رجبی در پایان می گوید حاجی بخشی همین روحیه را بعد از جنگ هم حفظ کرد و ان شاء الله
سایه اش همیشه بر سر ما باشد چرا که ما به خیر و برکت او و آن چهره پر مهر و محبت همیشه نیاز داریم.
راستی دو روز پس از آن ماجرا، رادیو عراق شایعه می کند حاجی بخشی کشته شده است. حاجی سریعاً به جبهه بر می گردد و می گوید: صدام شایعه کرده من مرده ام. آمدم به او بگویم من از آن دنیا آمدم تا تو را با خودم ببرم!
شیعه علی
محمد مهین خاکی از جانبازان دفاع مقدس و رفقای نزدیک حاجی بخشی معتقد است برای شناخت این مرد باید به گذشته پرفراز و نشیب او نگریست. حاجی بخشی از طبقات محروم و مستضعف جامعه بوده و در متن انقلاب قرار می گیرد. شخصیت حاجی بخشی قبل از جنگ شکل گرفته و در جنگ به اوج خود رسیده و بروز پیدا می کند.
مهین خاکی در مورد آشنایی خود با وی می گوید: من از طریق جنگ با حاجی و خانواده اش آشنا شدم. اول هم با پسرش آقا رضا که در قصر شیرین شهید شد، آشنا شدم.
آن اوایل حاجی بخشی یک نیسان داشت و با آن کمک های مردمی را از پشت جبهه جمع می کرد و به خط مقدم می رساند. آنجا هم به همان ماشین مجروحین را حمل می کرد و البته شعارهای خاص خودش هم که همه بچه های جنگ با آن آشنایی دارند. طوری بود که اگر چند روز بچه ها او را نمی دیدند احساس دلتنگی می کردند.
عباس پسر دیگر حاجی بخشی هم د رفاو شهید شد و نادر- دامادش- هم در کربلای پنج جلوی چشمش.
حاجی بخشی می توانست در خانه اش بنشیند و بگوید من دین خودم را ادا کرده ام اما چنین نکرد. او سمبل مقاومت است. نه گرمای جنوب و نه سرمای غرب او را از پا نینداخت. در بیت المقدس2 برف خیلی شدیدی آمده بود. بچه هایی که شهید شدند هنوز در جیبشان خوراکی حاجی بخشی بود. آن خوراکی ها تبرک و روحیه بخش بود.
مهین خاکی معتقد است حاجی بخشی یکی یکدانه بود و تکرار شدنی نیست. بعد از جنگ هم سعی کرد روی پای خودش باشد و با آنکه سن و سالی از او گذشته بود به شدت تلاش و کوشش می کرد.
بعد از صحبت های مهین خاکی یاد سپاه حضرت علی(ع) می افتم که یک روز سرمای زمستان و روز دیگر گرمای تابستان را برای فرار از جهاد بهانه می کردند. چه انگشت شمار بودند یاران واقعی حضرت و چه زیباست نام«شیعه علی» برای حاجی بخشی!