به گزارش مشرق، ماهنامه همشهری داستان با انتشار شماره 92، آخرین شماره خود را منتشر کرد. در این شماره، نسیم مرعشی که اهل خوزستان است، به انگیزه هفته دفاع مقدس، به سراغ بیمارستان جانبازان اعصاب و روان اهواز رفته و گزارشی خواندنی تهیه کرده است.
بیمارستان گلستان اهواز بیمارستان بزرگی است. با بخش های شلوغ و چهارصد تخت برای بستری، پر از بیماری دانشجو، استاد، پزشک. آن قدر بزرگ است که باید فاصله ی بین بخش هایش را با ماشین رفت پیدا کردن یک بخش یا یک پزشک خاص ساعتها وقت می برد. جلوی بخش ها شبیه بازار امام است. شلوغ و پر ازدحام و صدا به صدا نمی رسد. بیمارستان گلستان بیمارستان معروفی است. مبدا آدرس تاکسی برای غریبه هاست می پرسند قبل از گلستان، یا بعد از آن بیمارستان گلستان را که به سمت کارون بیرون بیایی، پارک قوری را که رد کنی و وارد خیابان ساحلی شوی، صد قدم جلوتر، بیمارستانی است به نام بوستان، بیمارستانی کوچک، خلوت، دنج، پر از سایه و سکوت. آنقدر دور افتاده که حتی تاکسیها اسمش را نشنیده اند، باید روی نقشه پیدایش کرد و آدرس داد. ورودی بیمارستان یک اتاق است خنک از باد تند کولر گازی بادو نگهبان نگهبانها عادت به حضور غریبه ها ندارند. مراجع هایشان هر روزی اند و آنها را خوب می شناسند: «دیر اومدی جناب سرهنگ؟» دخترت چطوره آقای زرگانی؟»
ساعت نه صبح جناب سرهنگ و آقای زرگانی همراه حدود بیست نفر دیگر با سرویس رسیده اند بیمارستان، از اتاقک ورودی که رد می شوند وارد حیاطی می شوند پشت بیمارستان. پشت حیاط ساختمانی هست با یک راهرو و چند اتاق برای آنها که هر صبح با سرویس می آیند و بعدازظهر می روند. به ساختمان می گویند
دیلی سنتر» یا مرکز روزانه چند کلاس مثل گلدوزی، نقاشی، پولکدوزی، و برای آنها که حالشان بهتر است معرق در مرکز روزانه برگزار می شود. جناب سرهنگ و دوستانش آرام اند. با چشم های خسته ی بی حالت، زیر آفتاب داغ روی البهی جدول حیاط در سکوت نشسته اند و سیگار می کشند تا کلاس هایشان شروع شود. جناب سرهنگ کمی چاق است، با موهای سیاه و سفید. چشمهایش خیساند و سفیدی شان به زردی می زند و سریع تر از معمول به اطراف میدوند. آقای زرگانی تکیده و لاغر و بلند است. چشمهایش تو رفته و گونه هایش برجسته است. دستهایش به وضوح می لرزد و برای کام گرفتن از سیگار سخت به دهانش می رسد. مردها وسط سیگار گاهی با هم چیزی می گویند از امروزشان. از دیروز سخت حرف می زنند.
باید بپرسی عملیات طریق القدس بودم. پل رو رد کردیم رفتیم سمت عراقیها. من خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم هیشکی نیست. همه رفته بودن، من رو بیدار نکرده بودن، صدای خیلی بلندی شنیدم. فرار کردم. بعد دیدم یکی ازخودی هاست، اشتباهی زده. توی کردستان هم بودم. یه روزی دیدم به دختری با لباس کردی خیلی قشنگ افتاده و مرده. رفتم نزدیکش. دیدم بیسیم دستشه. میدونی یعنی چی؟ اما بدترین روز اون روزی بود که با پا رفتم توی توالت. گودال توالت رو ندیده بودم. تا کمرم کثافت شد. همهش میگفتم اگه ترکش بخورم یا شهید بشم میگن این بومیده، کمکم نمی کنند. بعد جنگ زن و بچه م رو اذیت می کردم. زنم همه ش دختر می آورد. حالم خوب نبود. اذیتش می کردم. چهار تا دختر آورد. میگفتم چرا دخترمی ری؟ الان جنگه. دخترا رو چه کنیم؟ توی سپاه هم بودم. اما نمی تونستم کار کنم. استعفا دادم. از خونه هم رفتم. رفتم توی مسافرخونهها، بعد پیدام کردن آوردن این جا بستریم کردن بهم در جهی سرهنگ تمامی دادن، قبلش هیچی بهم نمیدادن. حالا هر روز صبح تا ظهر میم این جا، عصر میرم خونه. روزی پونزده تا قرص میخورم. زنم آخرش یه پسر برام آورد. ولی پسرم معتاده. افسرده ست. خانم دکتره تو میدونی چرا جوونا افسرده میشن؟ چیزی کم ندارن که در هر کلاس مرکز روزانه یک میز بزرگ است و دورش چند صندلی پلاستیکی برای نشستن. هر کلاس یک خانم مربی دارد. هر جانباز در کلاسی که برایش مناسب است شرکت می کند.
غیر از بیماران نیمه وقت که با لباس معمولی سر کلاس ها می نشینند سه بیمار بستری هم هستند، با حال بدتر و لباس فرم سبز یا کرم روشن بیمارستان که هر روز از بخش برای شرکت در کلاسها می آیند. کلاس ها پر است از جمله هایی گام به گاه، شبیه به این: «خانم اجازه؟ خوب درست کردم؟» و بقیه اش سکوت است. در سکوت گلدوزی می کنند، در سکوت نقاشی می کنند، در سکوت چای میخورند، و اگر بخواهی چیزی بگویند باید بپرسی.من با چمران بودم. می رفتیم سنگر عراقی ها مهمات میآوردیم. بیست تا تیر فقط سهمیه داشتیم. تانک اسکورپیون نود کیلومتر سرعت داره اما ما فقط بیست تا تیر سهمیه داشتیم. وقتی چمران مرد دیدمش صورتش همه ش خون بود. میخواستم با چمران عکس بگیرم. دوربین فیلمش تموم شد. اما من با چمران بودم. مجبور بودیم بریم مهمات بیاریم. من شیش سال جبهه بودم. از سال ۵۹. ارتشی بودم. وصیت نامه هامون رو مینوشتیم میذاشتیم تو پوکهی گلوله، با لوله ی فشنگ به تیر فشار میدادیم بعد مینداختیم گردنمون۔ چون توی تانک بودیم ممکن بود بسوزیم پوکه فلزی بود، نسوز بود. خودمون هم می سوختیم، وصیت نامه مون دیگه نمی سوخت
کلاس نقاشی اولین کلاس راهرو است. صندلی ها پر است و مربی دم در کلاس روی یک صندلی نشسته و از دور نظارت می کند، نقاشیها کودکانه است. درختی و خانه ای. اما مهندس طور دیگری نقاشی می کند. مهندس سر میز نشسته. جای مربی لاغر و بلندقد است، با موی پر و مشکی لباس سیاه پوشیده و اخم هایش در هم است. در سکوت فکر می کند و فکر می کند و بعد خطی می کشد. مهندس تجهیزات جنگی اختراع می کند و اختراعش را با کشیدن طرحش به نام خودش می زند. کنار طرح ها اسم شان را می نویسد: «هواپیمای جنگندهی عمود پرواز، فانتوم و اف پنج»، «طرح هواپیمای بمب افکن»، «کشتی سریع السیر، موتور جدید کشتی»، «طرح انسان پرنده » شماره ی تلفنش را هم می گذارد و زیرش می نویسد برای ارائه ی توضیحات. سالهاست منتظر نشسته و قرار است سالهای بعد هم منتظر بنشیند تا با او تماس بگیرند.
ورودی خرمشهر، جاده ی اهواز - خرمشهر مجروح شدم. فرودگاه نگهبانی می دادیم. اعزام کردن مون برای جنگ شب تا صبح جنگیدم. صبح تیر خوردم. وقتی به هوش اومدم دیدم سوار آمبولانسم. اهواز عملم کردن. یه دوستی داشتم ممد آرپیجی، سه تا آرپیجی رو میبست به هم شلیک می کرد. شهید شد. تیربارچی ما هم شهید شد یه بار دیگه هم مجروح شدم فرستادنم تهران، یادم نیست چطوری، خونوادهم جنگ زده بودن تو کرج. به همه می گفتم به خونوادهم خبر بدین من شهید نشدم. باید خبر می دادن که فکر نکنن من مرده م. اگه فکر می کردن مرده م...
ما شبها می جنگیدیم. شبها هم که چیزی معلوم نبود. فکر می کردیم الان پامون میره رو مین. همه ش به این فکر بودیم که همین الان پامون میره رو مین. می ترسیدیم راه بریم برعکس جانبازان دیگر مدام حرف می زند. لهجه ی عربی دارد. لباس مشکی پوشیده جوان و درشت و چاق است. موهای سیاهش هنوز بیشتر از سفیدهاست. به سنش نمی خورد رزمنده بوده باشد. سر کلاس عروسک سازی دارد میکی موس درست می کند؛ میکی موس هایی با لباس سیاه، شبیه به خودش. میکی موس ها دهان ندارند. دندانهای جلوی خودش مثل خرگوش است. خنده رو است. موقع حرف زدن لبش می پرد. بخشی از صورتش هم. اگر به حرفش گوش نکنم عصبی می شود. روی سرش زخم بدی است که شکل جمجمه اش را عوض کرده. انگار سوراخ است. می گوید جای گلوله است. قبلا نرم بود. بهش دست می زند تا ببینم نرم است. تنم سست می شود.
سال ۵۹، دوازده سالم بود که رفتم جنگ. والفجر مقدماتی تدارکات بودم. مهمات میبردیم. هم برای خط مقدم، هم تدارکات گردان، فقط آقام میدونست رفتهم جنگ. یادم نیست چی شد موجی شدم. خمپاره خورد به ماشین مهمات. اصفهان فهمیدم زخمی شدم. جمجمهم آسیب دید، دوستم شهید شد. خمپاره خورد
زنم میگه وقتی یادم می آد صورتم رو جمع میکنم خودم نمیفهمم. توی گوشام مثل صدای انفجار میاد. گوش هام از داخل میخاره، بعد صدای انفجار میآد. صداها از بعد جنگ شروع شد. گوشم رو عمل کردن ولی درست نشد.
وقتی عصبانی میشم خودم رو کنترل نمی کنم. میخوام کنترل کنم. ولی نمیشه خانمم میگه تو خواب سروصدا می کنی بعضی وقت ها از خواب بیدار میشم. زن اولم دختر داییم بودم. به خاطر همین کارام ازم طلاق گرفت. نمیتونست تحمل کنه. زن دومم فامیل دورمون بود. در حقش ظلم شد. دلم براش میسوزه، خانواده م تحملم نمی کنن. بچه هام ازم فرار میکنن رشید و بلند و مقتدر است. معلوم است سرباز خوبی بوده. سرباز شادی هم بوده. دوستانش اصرار می کنند صدای رادیوی جنگ را تقلید کند. بعد از مدتی اصرار، بلند می شود و می ایستد و اخبار جنگ می گوید.
دوستم خمپاره زد پشت سرش، سرش رو کامل برد. کلاه سرش نبود. بعدش نمیشد دیگه نرم جبهه. خیلی میترسیدم. اما نمیشد. یه جوری میشه خون آدم به حالت تحرک می افته. نمیشه بمونه. مجبور بودیم بریم. آدم دست خودش نیست. هی میگه چرا این بره من نرم؟ رفتم تا بار دوم که مجروح شدم دیگه نرفتم. موندم پشت جبهه خدمت کردم.
بعضی وقتا میافتم تو خونه تشنج می کنم. تو خونه میان برام سوزن میزنن. من خونه ی پدرم زندگی می کنم. پنجاه سالمه، نباید خونه ی پدرم باشم. مسئولین برام هیچ کاری نمی کنن. اهمیت نمیدن. میگن چی کار کنیم برات؟ منم عصبی میشم. تشنج می کنم. برادرم جانباز شیمیاییه، حالش از من بدتره. برا من آسون تره. برادرم قبلا صد و هشتاد کیلو بود، الان هشتاد کیلو شده. کل بدنش عفونت میکنه. شکمش بازه. فکر می کنی چاقه اما چاق نیست. ورم داره. به اون هم اهمیت نمیدن
من اصلا مسافرت نرفتم. هر چی می گم جواب سربالا میدن. یه بار مارو بردن مشهد. ولی سرد بود. چرا باید وقتی سرده ما رو ببرن مشهد؟ من پسرم رو زن داده م. اما بیکاره. چرا پسر من بیکاره؟
کلاس های مرکز روزانه فقط تا ظهر برقرار است. بعد از کلاس ها جانبازان باز سیگار می کشند در سکوت، و بعد سوار سرویسها میشوند و می روند خانه، تا فردا، مرکز روزانه بیشتر از این که جایی باشد برای درمان تسکینی است برای خانواده ها، تا چند ساعتی در روز از پرخاش ها و ناسازگاریها دور باشند
طرف دیگر حیاط، ساختمان اصلی بیمارستان است. طبقه ی اول اورژانس است و به جانبازانی سرویس می دهد که حالشان بحرانی است. می آیند، کمی می مانند و می روند. جانبازانی که حالشان بحرانی است اما خانواده ای ندارند یا خانواده هایشان نمی توانند از آنها نگهداری کنند در بخش دیگری از بیمارستان بوستان می مانند.
طبقه ی دوم و سوم بخش مزمن است، بخش مزمن باید آسایشگاه باشد اما بیشتر شبیه بیمارستان است. انگار جانبازان بستری شده اند برای چند روز و همین امروز یا فوقش فردا قرار است مرخص بشوند. الانی که از سال هفتادویک تا الان کش آمده.
بخش مزمن یک سالن گرد است که استیشن پرستاری در مرکز آن مستقر است. دور تا دور استیشن اتاق است. در هر اتاق چهار پنج تخت، با چهار پنج جانباز که روی آن ها خوابیده اند چیده شده، صورت بخش شبیه آسایشگاههای دیگر است. همان رنگ کرم سرد، همان لباس ها، همان سکوت، خواب همیشگی و بیمارانی که به هم کاری ندارند. توی خودشان غرق شده اند. اما این بخش تمیزتر و خوشبوتر از آسایشگاه های دیگر اعصاب و روانی است که دیده ام. جانبازان همه هر روز صبح زود حمام می شوند و لباس تمیز می پوشند. ملافه ها مرتب عوض می شود. پرسنل بخش هم با پرسنل آسایشگاه های دیگر فرق دارند. کمی همراه ترند، کمی مهربان تر.
لاغری اش باورنکردنی است. در آن گرما ژاکت بافتنی پوشیده و کلاه پشمی سر کرده. تختش به دیوار چسبیده و مثل جنین کز کرده گوشه ی تخت. مددکار می گوید: «غذا نمی خورد. از غذا خوردن می ترسد. هر روز سرم می گیرد. از مسجدسلیمان اعزام شده. نه خودش کسی را می شناخته، نه آن جا کسی او را می شناخته.» صدایش که میکنم همان طور که جنینی خوابیده سرش را بلند می کند. چشمهایش گود است و نگاهش خجالت زده ام میکند. همه را می شناسند، عادت هایشان، خانواده هایشان، وقت و شکل حمله هایشان، همه را می دانند.
خانم اجازه، من فقط چهل و پنج روز جبهه بودم. خیلی می ترسیدم. نتونستم بمونم. یه دامپزشک یه چیزی بهم داد گفت اینو بخور. خوردم مسموم شدم. رفتم دکتر. دکتر گفت اگه تا نیم ساعت دیگه نمی اومدی فوت می کردی. ولی اون دامپزشکه گفت بخور. مرگ موش بود. بهم گفت بخور. من خیلی می ترسیدم. همهش فکر زن و بچه م بودم که اگه شهید بشم چی میشن. ولی جنگ نعمت بود برامون. جنگ نعمت بود. جنگ همه چی بود. میروم سراغ تختی دیگر. والفجر هشت بودم. داشتیم با قایق موتوری می رفتیم اون دست. بارون شدیدی گرفت. زمستون بود. سه نفر بودیم داشتیم میرفتیم راه رو گم کردیم. قایق سمت چپ حرکت کرد. از جزیره بومیان تیراندازی می کردن به مون. نیم ساعت فیکس درازکش بودیم توی گل ما رو دیده بودن با دوربین. میزدن. درازکش بودیم تو گل. په دفعه صدا زدن بیاین. ما ایرانی ایم. ترسیدیم نکنه عراقی باشن الکی میگن ایرانی ایم. ممکن بود الکی بگن ایرانی ایم.
مدام سراغ منیژه را می گیرد. کسی نمی داند منیژه کیست. اما پانزده سال بیشتر است که مدام می گوید منیژه. از همان وقتی که آمده این جا.
سال ۶۰ اعزام شدم. از بسیج حمیدیه. جنگ تن به تن خیلی س خته. اگه سرم بره بالا میزنن. شب ساعت یک ونیم نیروها میخوان شیفت شون رو عوض کنن. تیر میزنن و می افتن. با اونا اومدم. تیر خوردم. بمبارون میکردن. چهار پنج تا شهید دادیم.
عراقیا زرنگن. میری برای امام حسین باهات صحبت می کنن. اما میخوان بکشنت. میخندن میگم برادریم، میان مشهد اما میخوان بکشنت. من دو نفر رو کشتم. (کناری اش می گوید «خدا بیامرزه».)
جزیره ی مجنون، این ور شهید، اون ور شهید. مهمات منفجر شده. مردم له شدن با خاک. پل قطع شده. راه دیگه ای نداری، یکی دستش قطعه، یکی گوشش قطعه. شیمیایی میزنن. دود سفید از بمب میآد. بوی سیر و ماهی گندیده میده. چشمم سوخت. سرم گیج میره. نقطه میشه. همه ی زمین رو نقطه نقطه میزنن. میری مهران. من مهران رو بلد نیستم. سرم ترکش خورد. قرص اعصاب می خورم. شهید شده بودم راحت تر بودم. آوردن اصفهان. گردان ۲۱ حمزه بودم.
همه نزدیک من مردن. با نارنجک زدن همه مردن. من اعصابم خراب شد. موجی شدم. کسی که قسمتش شهید باشه، شهید میشه. جنگ نیست ولی دارن میکشن. من بنیاد بودم. دعوا کردم، اخراجم کردن. دعا کن بمیرم. خیلی اذیت میشم. (گریه می کند.)
بیماران بیمارستان بوستان معمولا ملاقاتی ندارند. گاهی پیش می آید یکی از آنها ماهی یا دو ماهی چند روز برای استراحت برود خانه. اما زیاد پیش نمی آید. جانبازها و مددکارها همه کس هم اند. گاهی حمله اتفاق می افتد و مددکارها از آسیب در امان نمی مانند. گاهی کسی بدحال می شود و مراقبت بیشتر لازم دارد. گاهی لازم است غذای یکی را نرم کنند و در دهانش بگذارند. گاهی یکی از بیماران نقشی می گیرد. پدر یا برادر برای دیگری غیر از اینها زندگی کاملا روزمره، هر روز مثل روز قبل، در این بیمارستان خلوت و ساکت پیش می رود.
قبل از تمام شدن شیفت، یکی از اعضای خدمات بیمارستان چای می آورد. جوان است. کمی چاق، و روپوش زرشکی یکدست پوشیده. برای بیماران روزانه کلمن آب یخ درست می کند و به شان چای می دهد. از صبح تا به حال چند بار رد شده و گوش داده. مردد است چیزی بگوید یا نه. دم در بالاخره می پرسد: «یه چیزی بگم مینویسین؟ من فرزند شهیدم. بابام رو ندیدم. اونم منو ندید. خیلی سخته. مگه نه؟ بعضی وقتا گریه می کنم. خیلی سخته, سخت نیست؟» می زند زیر گریه و برمی گردد توی بخش.
***
توضیحاتی درباره ضایعات روحی جانبازان اعصاب و روان
اختلال اعصاب و روان هیچ ربطی به موج بمباران ندارد. اصلا فیزیکی نیست. این که موجی بنشیند روی مغز و باعث تشنج بشود یا اختلال حواس یا از دست دادن کنترل یا پرخاش یا رفتارهایی از این دست افسانه است. موجی شدن تصور عامیانهی بیماری اعصاب و روانی است به نام PTSD یا اختلال استرس پس از حادثه. مشخصه ی اختلال استرس پس از سانحه (PTSD) اضطراب به دنبال مواجهه با رویداد پراسترس یا سانحه است. رویدادهای پراسترس یا سانحه ممکن است شامل موارد زیر باشند: درگیری در یک جنایت یا تصادف خشن مثل تهاجم یا جنگ یا شاهد این حوادث بودن، آدم ربایی، فجایع طبیعی، تشخیص یک بیماری تهدید کننده ی حیات یا تجربه ی سوءرفتار جنسی یا جسمی...