به گزارش مشرق، عملیات «ثامنالائمه (ع)» تمام شد. حصر آبادان شکست و عراق از پیشروی در خاک ایران بازماند. پیروزی شیرینی بود؛ اولین عملیات موفق در سطح گسترده.
عصر روز هفتم مهر، پنج فرمانده عملیات آمدند اهواز که از آنجا با هواپیما به تهران بروند و با امام دیدار کنند و گزارش عملیات بدهند. بعد از ظهر با یک جیپ آهو به فرودگاه رسیدند. «کلاهدوز»، «فکوری»، «فلاحی»، «نامجو» و «جهانآرا» پیاده شدند و به سالن فرودگاه رفتند. «فکوری» با تهران تماس گرفته بود و گفته بود یک هواپیمای «فرندشیب» از تهران بیاید و ببردشان. «فرندشیب» هواپیمای کوچکی است که حدود 30 نفر جا دارد. دو نفر از گزارشگرهای تلویزیون هم توی فرودگاه بودند. رفتند پیش «فلاحی» و خواستند اگر بشود آنها را هم با خودشان ببرند که تصاویر عملیات را زودتر به تلویزیون برسانند.
«فلاحی» گفت:«مشکلی نیست.»
و بعد رو به بقیه کرد و پرسید «مشکلی نیست؟»
«فکوری» تعدادشان را شمرد و گفت: «ما که هشت نفریم. میتوانیم شما را هم با خودمان ببریم.»
نزدیک عصر، پروازهای عادی را لغو کرده بودند که اسیران عراقی را با هواپیما ببرند عقب. فرماندهان رفتند به یکی از اتاقهای سالن فرودگاه که نماز بخوانند و ناهار بخورند. 17:30 دقیقه، یک هواپیمای سی-130 نشست و کنار سالن توقف کرد.
در عقب هواپیما باز شد و تا روی زمین پایین آمد. چند نفر از پاسدارها، تابوت شهدا را از توی سالن بیرون آوردند و کف هواپیما چیدند. بعد حدود 60 نفر مجروح توی سالن بودند به صف شدند و با کمک دیگران به طرف هواپیما رفتند. از در عقب سوار شدند و میان هواپیما جا گرفتند.
همین موقع یک هواپیمای «فرندشیب» به باند نزدیک شد. روی باند نشست و از انتهای باند دور زد و به طرف سالن آمد. کمی دورتر از سی-130 توقف کرد. قرار بود فرماندهان سوار «فرندشیب» بشوند. گزارشگرهای تلویزیون «فرندشیب» را که دیدند از سالن بیرون آمدند و دویدند طرفش. نزدیک که رسیدند دیدند موتور هواپیما خاموش است و درهایش بسته. سرگرد «کامران» فرمانده نظامی فرودگاه آنجا ایستاده بود.
صدایشان کرد و گفت:«آنجا نروید، بروید به آن یکی» و سی- 130 را نشان داد.
یکی از همراهان از سرگرد پرسید مگر قرار نیست با این هواپیما برویم؟ سرگرد «کامران» در پاسخ گفت: قرار بود. ولی خودشان رفتند سوار آن یکی شدند.
منظورش فرماندهانی بود که یکباره عوض این که با «فرندشیب» بروند تصمیم گرفتند با سی-130 بروند. کسی نفهمید چرا؟ شاید به چیزی مشکوک شده بودند یا به دلیلی خواسته بودند پیش شهدا و مجروحها باشند. به هر حال «فرندشیب» برای آنها آمده بود.
گزارشگرها وسایلشان را برداشتند و رفتند طرف سی -130 و از در جلو سوار شدند. از پلهها که رفتند بالا تیمسار «فلاحی» روی صندلی کنار نشسته بود.
پرسیدند: «تیمسار چی شد؟ مگر قرار نبود با آن یکی برویم؟»
«فلاحی» سرش را بالا داد. با آبرویش اشاره کرد و آهسته گفت: «نه، نه، بیا با همین میرویم.»
«فلاحی» و «نامجو» جلو هواپیما کنار هم دیگر نشسته بودند. گزارشگرها هم وسایلشان را کنار کابین خلبان گذاشتند و مقابل آن دو، روی همان وسایل نشستند.
وسط هواپیما مجروحها بودند و پشت سرشان تابوت شهدا که یک نفر رویشان گلاب میپاشید. هواپیما که راه افتاد در عقب نیمه باز بود. خلبان در را کامل نبست که هوا جریان داشته باشد و جنازهها بو نگیرند؛ ساعت 18:45 عصر هفتم مهر.
سی-130 از روی باند بلند شد و به طرف تهران چرخید و اوج گرفت. توی هواپیما کسی حرف نمیزد. خسته بودند. «فکوری» زیپ کاپشنش را تا سینهاش پایین آورد و سرش را به پشتی صندلیاش تکیه داد و از خستگی خوابش برد. تنها صدایی که شنیده میشد صدای موتورهای هواپیما بود.
هوا تاریک میشد. گزارشگر تلویزیون از توی پنجره چراغهایی را دید. «فلاحی» را صدا کرد و به پنجرهی پشت سر او اشاره کرد و گفت: «رسیدیم تیمسار. چراغهای تهران معلوم است.»
«فلاحی» برگشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت: «نه هنوز نرسیدهایم. یک مقدار دیگر مانده»
گزارشگر دیگر چیزی نگفت و ساکت نشست. در همان لحظه چراغهای تخم مرغی داخل هواپیما خاموش شد. چند ثانیه طول کشید که چشمهایشان به تاریکی عادت کند. «فکوری» زود بلند شد و به طرف کابین خلبان رفت. با خلبان صحبت کرد و چراغ قوه گرفت. برگشت و با نور چراغ که پیش پایش میانداخت رفت وسط هواپیما. نزدیک بال روی دیواره، دریچهای را باز کرد و نور چراغ را تویش انداخت. شروع کرد به امتحان کردن سوئیچها.
«چراغ قوه، چراغ قوه!» خلبان صدا زد.
گزارشگری که چسبیده بود به کابین خلبان و نشسته بود چراغ قوهی خودش را از ساک بیرون آورد و به «فلاحی» داد و گفت این را بدهید به خلبان.
روی شیشه چراغ قوه رنگ آبی زده بودند که نورش در منطقه عملیاتی پیدا نباشد. «فلاحی» چراغ قوه را گرفت و داد توی کابین خلبان. خدمهی توی کابین در تلاش بودند تا اشکال برق هواپیما را پیدا کنند. «فکوری» وسط هواپیما سوئیچها را میزد و به خدمه فرمانهایی میداد.
خیلیها خواب بودند. آنهایی هم که بیدار بودند ساکت نشسته بودند. هواپیما کاملاً تاریک شده بود. کسی حرفی نمیزد. فقط صدای موتورها میآمد.
توی همین لحظات موتورهایی که تا آن زمان میغریدند یکباره خاموش شدند. توی کابین تاریک بود و حالا کاملاً ساکت. هیچ صدایی نبود. هواپیما در تاریکی هوا شناور بود و به سرعت پایین میرفت. فقط صدای نفسها بود که شنیده میشد.
بعد «فکوری» برگشت طرف کابین خلبان و گفت چرخها را باز کنید، چرخها را باز کنید! و با یکی از خدمهی هواپیما رفت و به جایی که دریچهای داشت و از آن جا میشد با کمک دست چرخها را باز کرد. دریچه را برداشتند و طنابهای مخصوصی را بیرون کشیدند.
«فکوری» جلو آمد و بالای سر «فلاحی» ایستاد. سرش را نزدیک گوش «فلاحی» برد و چیزی گفت. خیلی آهسته گفت. آهستهتر از صدای نفسها. کسی نشنید. صحبت «فکوری» که تمام شد «فلاحی» سرش را بلند کرد. در نور چراغ قوه به صورت «فکوری» نگاه کرد و بعد لبهایش را کمی جمع کرد و ابروهایش را بالا داد که یعنی «خوب، هر چه میخواهد بشود، هر طور صلاح میدانید.»
از وقتی موتورهای خاموش شدند تا وقتی هواپیما به زمین رسید حدود سه دقیقه طول کشید. کسی جایی را نمیدید مگر در نور چراغ قوه. کسی حرفی نمیزد مگر خدمهی هواپیما که حرفهایشان پر بود از اصطلاحات فنی. سکوت بود و تاریکی.
خلبان گفت به فرماندهان بگویید بیایند جلو، نزدیک کابین باشند. فکر میکرد کابین امنیت بیشتری دارد که البته داشت. چند نفری که زنده ماندند جلو نشسته بودند؛ یکی توی کابین زنده ماند و دیگری گزارشگر تلویزیون که چسبیده به کابین نشسته بود.
گفتند: نه، لازم نیست. پیش مجروحها بمانیم بهتر است. جلو نیامدند.
هواپیما نزدیک تهران، در منطقهای به نام «کهریزک» به زمین رسید. با ضربهای که خورد همه چیز پرت شد بالا. تابوتهای چوبی ریخت روی سر مجروحها و سُر خورد جلو. هواپیما کمی روی زمین خاکی رفت و به یک برآمدگی رسید. تخته سنگی سینهی هواپیما را شکافت و دو تکهاش کرد. تکهی جلو که سر هواپیما بود جلوتر افتاد. تکهی دیگر منهدم شد. بالها شکست و سوخت هواپیما بیرون ریخت و منفجر شد. شعلهی انفجار به آسمان رفت؛ فرماندهان، مجروحها، خدمه، جنازهها،.. همه سوختند.