به گزارش مشرق، نام هویزه در تاریخ کشور ما با احترام و مظلومیت باقی خواهد ماند. این شهر کوچک یکی از سنگرهای بزرگ مقاومت ملت ایران بود که از جاهلیت بعثی ها با خاک یکسان شد اما سپس با مقاومت رزمندگان دشمن از این شهر بیرون رانده شد. آنچه در ادامه میخوانید بخش ابتدایی خاطرات سید نظام مولاهویزه است که اینگونه آن روزها را روایت میکند:
۶ مهر ۵۹
به ما گفته اند: «چون احتمال نفوذ گشتیهای دشمن به شهر زیاد است، وقتی به کسی برخورد می کنید به جای ایست دادن یک تیرهوایی شلیک کنید.»
حالا که اواخر شب است و گشت ما به پایان رسیده، کمابیش با خشابهای خالی به مسجد برمی گردیم. خسته ایم و اخبار ناگواری که امروز به ما رسیده همه را نگران کرده است. قسمت غربی شهر از صبح تا به حال، کم و بیش در زیر آتش توپخانه عراقیها بود. در چنین شرایطی مردم قسمت شرقی با آغوش باز از بقیه مردم پذیرایی کردند. روحیه تعاون و برادری آنها به همه دلگرمی داد.
امروز خبر رسید که عراقی های متجاوز در نزدیکی حمیدیه هستند و در «جفیر» - ۲۰ کیلومتری هویزه - مستقر شده اند ؛ و اینکه جاده هویزه - سوسنگرد در دید و تیر دشمن قرار دارد و حرکت خودروها خیلی دشوار شده است. در این فکرم که با این اوضاع و با نبودن امکانات پزشکی چگونه باید مجروحین را به اهواز برسانند.
حاج عبد امروز به شوخی می گفت: «امروز صبح و ظهر با گلوله های توپ صبحانه و ناهارمان را دادند. اگر صدام آدم خوش قولی باشد باید برای شاممان هم فکری بکند!»
حرفهای حاج عبد چندان بی پایه نبود. چون هنوز ساعت ۸ / ۳۰ شب نشده بود که گلوله های توپ دشمن شهر را تکان دادند. چند گلوله هم به نزدیکی خانه حاج عبد أصابت کرد که یکی از بستگان او مجروح شد.
گاه گاه صدایی مثل صدای بیسیم روی امواج رادیو شنیده می شود که به عربی جملاتی را ادا می کند. این هم عاملی شده برای خراب شدن روحیه مردم!
۷ مهر ۵۹ ، هراسبی به ساعت ۷ / ۳۰ دقیقه صبح
مردم در گلزار شهدا اجتماع کردند تا شهدای روزهای اخیر را در کنار شهدای انقلاب دفن کنند. در بین شهدا، کودک، پیر و جوان دیده می شد.
در میان موج جمعیت دلم برای کودک خردسالی سوخت که خودش را روی خاکهای مرطوب مزار پدرش انداخته بود و با صدای گرفته و جانسوزی گریه می کرد. دوستم «ناصر» را هم دیدم که در گوشه ای ایستاده بود و می گریست. خودم را به او رساندم و حرفی را که در درمانگاه به من گفته بود تحویلش دادم:
- مرد جنگی که نباید گریه کند.
همین طور که اشکهایش جاری بود نگاهم کرد و پاسخ داد:
- به حال خودم گریه می کنم.
مردم در حال خودشان بودند و زنها به رسم محلی زنان عرب به سروسینه میزدند و شیون می کردند که ناگهان صدای گوشخراشی آنان را متوجه آسمان کرد. هواپیماهای عراقی بودند که با پرواز در ارتفاع پایین برای ایجاد رعب و وحشت اقدام به شکستن دیوار صوتی کرده بودند. همه مردم از ترس روی زمین خیز رفتند و دراز کش شدند.
در ساعت ۹ بامداد گلزار شهدا خلوت بود، همه مردم متفرق شده بودند. تنها صدای زوزه باد شنیده می شد. من مانده بودم و ناصر و حسن. ناصر به خاکهای مزاری خیره شده بود و فاتحه میخواند و حسین بی خیال با تفنگ ام یک اش بازی می کرد.
همیشه در هویزه رسم بود که وقتی کسی از دنیا میرفت مردم برایش تیراندازی هوایی می کردند اما امروز با اینکه کوچک و بزرگ مسلح بودند تیری شلیک نشد. انگار مردم احساس می کردند که به زودی نیاز بیشتری به فشنگهای خود خواهند داشت.
امروز شایعات عجیبی در شهر پیچیده بود. می گفتند: عراقیها وارد سوسنگرد شده اند و عده ای برایشان گاو و گوسفند کشته و به استقبالشان رفته اند و هر ساعت ممکن است هویزه را هم بگیرند. مغازه دارها با شنیدن این خبرها هر چه داشتند به مردم دادند.
موقتا مشکل آذوقه حل شده است. در این هوای گرم فقط کمبود یخ احساس می شود، البته کسی هم در این شرایط به فکر آب خنک خوردن نیست. راستی در این شرایط کوزه های قدیمی به اندازه ده تا یخچال ارزش دارند!
هواپیماهای عراقی امروز عصر، بار دیگر آسمان شهر غم گرفته ما را جولانگاه پرواز خود کردند. دیوار صوتی شهر تا حالا باید درب و داغان شده باشد!
در این اوضاع پیرمردهای هویزه هنوز با شور و شگفتی از خاطرات دوران جنگ جهانی حرف میزنند. من یکی که حوصله شنیدن خاطرات و داستانهای تکراری آنها را ندارم. به نظرم میرسد آنچه که در طی این چند روز دیده و شنیده ام از همه خاطرات آنها شگفت انگیزتر باشد.
آخر شب قاصدی خسته و غبار آلوده از شهر سوسنگرد رسید. خبر اشغال سوسنگرد درست بود. عراقی ها توانسته اند مقاومت مردم را درهم بشکنند. عده ای را هم به خاک و خون کشیده اند اما خودشان وارد شهر نشده اند و عده ای از مزدوران محلی را به داخل شهر گسیل کرده اند. ظاهرا همین مزدورها جلوی تانکهای متجاوزین گاو و گوسفند سر بریده و هلهله کرده اند. بعد از سقوط سوسنگرد، شهر هویزه هم در محاصره دشمن قرار گرفته است.
۸ مهر ۵۹
ساعت ۹ صبح امروز عده ای از مزدوران عراقی وارد هویزه شدند. همه آنها مسلح به کلاشینکف بودند. به مردم بدوبیراه گفتند و عکس امام و شخصیت های مذهبی را از دیوار مغازه ها برداشتند. و وقتی با نگاههای خشماگین مردم روبه رو شدند، با لحن تهدید آمیزی گفتند که اگر مردم با آنها همکاری نکنند و دستورات آنها را اطاعت نکنند هواپیماها و تانکهای عراقی هویزه را با خاک یکسان خواهند کرد.
در این شرایط کسی جرأت اعتراض ندارد. مردم بغضهای خشم آلودشان را فرو می خورند و در زوایای فکرشان به یاد اسلحه هایی هستند که در زوایای خانه هایشان مخفی کرده اند.
مزدوران عراقی در پمپ بنزین و پاسگاه ژاندارمری مستقر شده اند و بلاتکلیفی و یأس و سردرگمی بر شهر سایه افکنده است. شاید اگر امکانات و دوراندیشی مسئولین نظامی مملکت بود این اتفاقات - آن هم به این سادگی - نمی افتاد. اما اکنون مردم دشت آزادگان در زیر سرنیزه های مزدوران عراقی نفس می کشند! تنها کاری که بچه های جهاد کرده اند این است که بولدوزرها و امکانات مهندسی را در اطراف شهر مخفی کرده اند تا به دست عراقی ها نیفتد.
آب و برق شهر کاملا قطع شده است و عده ای از زنان و دختران که برای آوردن آب به کنار رودخانه رفته اند با مزاحمت مزدوران عراقی مواجه شده و با چشمان گریان و دستهای خالی به خانه هایشان برگشته اند.
این حوادث عده ای از بچه ها را تحریک می کند که با نارنجک به پمپ بنزین - مقر مزدوران - حمله کنند اما به علت تجمع مردم با اره کار مخالفت میشود.
با فرارسیدن تاریکی شب شایعات هم اوج گرفته است. می گویند: مزدورها طرفداران انقلاب را شناسایی کرده اند و امشب می خواهند به خانه های مردم بریزند.
امشب شهر در زیر گامهای مزدوران عراقی است و صدای تیراندازی آنها از همه جا به گوش میرسد. نمیدانم این همه تیراندازی به خاطر دلهره ای است که دارند یا می خواهند آن را به دل مردم بریزند!
۹ مهر ۵۹
صبح امروز وقتی از نزدیک پاسگاه ژاندارمری - مقر فعلی مزدوران - میگذشتم تصویر صدام و پرچم برافراشته عراق، غرورم را جریحه دار کرد ؛ آنقدر که گریه ام گرفت.
ناگهان وقوع حادثه ای تکان دهنده به تردیدها و دودلی های مردم خاتمه داد:
عدهای از دختران شهر که مثل همیشه برای آوردن آب مورد نیازشان به کنار شط رفته بودند با مزاحمت مزدوران عراقی روبه رو میشوند. ایادی دشمن کوزه های سفالی را در بالای سر خواهران هدف گلوله قرار دادند. معلوم نیست از این مردم آزاری چه هدفی دارند. در این میان دختر بچه ای به نام «سهام» با شجاعت لب به اعتراض می گشاید:
- نامردها چرا نمی گذارید آب ببریم؟ مگر شما شمر هستید !؟
اما هنوز حرفهای دخترک تمام نشده که گلوله یکی از مزدوران پیشانی دخترک را میشکافد و خون، چهره گندمگونش را سرخ می کند.
خبر شهادت این خواهر مظلومه مثل صاعقه بر وجدان مردم شهر فرود آمد. همه به طرف محل حادثه هجوم بردند و پیکر دختربچه شهید را روی دست بلند کرده و به عزاداری پرداختند. کم کم سوگواری مردم به یک راهپیمایی خشمگین تبدیل شد. پیرمردی در نزدیکی پاسگاه بی پروا به مزدوران دشنام میگفت. تلاش جوانترها برای آرام کردن مردم بی فایده بود. ترس این می رفت که اقدام ناسنجیدهای صورت بگیرد. کم کم فریادهای الله اکبر در فضای شهر اوج گرفت و چون احتمال درگیری زیاد بود، جوانها اسلحه هایی را که مخفی کرده بودند، با احتیاط بیرون آوردند.
اینک ترس و دلهره مزدوران آنچنان زیاد شده که جرات نمی کنند از محدوده پاسگاه جلوتر بیایند و تنها مبادرت به تیراندازی هوایی می کنند.
امروز شهر هویزه شاهد لحظه های اندوهبار وداع مردم با پیکر تازه ترین شهید خویش بود.
۱۰ مهر ۵۹
بچه های انقلابی در این چند روز، با اینکه دست و پایشان را جمع کرده اند، اما روابط آنها مثل روزهای قبل از حضور دشمن برقرار شد. مسجد سنگر اصلی و پایگاه هماهنگیها و دیدارهای مخفی شده است آنها توانسته اند محل استقرار و تعداد نیروها و امکانات دشمن را شناسایی کنند. کم کم زمان ضربه نهایی فرا میرسد. مردم شهر بخصوص بعد از جنایت دیروز بعثیها کاملا متقاعد شده اند که ادامه حضور دشمن حاصلی جز شر و فساد بیشتر نخواهد داشت.
اینچنین بود که مردم هویزه بی اعتنا به تهدیدات دشمن به میدان آمدند. مثل زمان انقلاب ما دانش آموزان نقطه آغاز حرکت بودند. چیزی نگذشت که بقیه مردم نیز به صفوف تظاهرات دانش آموزان پیوستند. و شعارهایشان هر لحظه پرشورتر و حماسی تر میشد:
- الله اکبر... الموت لصدام... لاشرقیه لاغربیه... الموت لبعثیه...
از طرف دیگر جوانان مسلح شهر باهماهنگی قبلی راههای ورودی شهر را مسدود نمودند و برای تحریک بعثی ها دست به شلیک هوایی زدند و ساعتی بعد مردم با سنگ و چوب و اسلحه به مواضع عراقیها حمله کردند.
حضور گسترده مردم بی سلاح و آتش شدید دشمن آمار شهدا و مجروحین را بالا برد، اما با به خون غلتیدن هر شهیدی خون تازه ای در رگهای مردم جوشید و آنان هر لحظه محاصره را بر گرد مواضع مزدوران تنگ تر کردند.
در کشاکش درگیری عده ای از جوانهای شهر می کوشیدند تا افراد غیر مسلح را از صحنه دور کنند تا از تلفات ناخواسته جلوگیری شود.
در لحظه هایی که کودکان با دامنهای پر از فشنگ و مهمات مردان مسلح را پشتیبانی می کردند، زنان برافروخته وارد معرکه شده مردان را به مبارزه تشویق کردند. درگیری همچنان ادامه داشت؛ و من در پیشاپیش صفوف مردم، ناصر و جمعی از جوانان هویزه را میدیدم که مردانه می جنگیدند. ناگهان پیکر ناصر به خون غلتید. صحنه شهادت او آنقدر برایم دردناک و باورنکردنی بود که بی اختیار گریهام گرفت و تمام بدنم به لرزه افتاد. اما انگار این صدای مهربان ناصر بود که در گوشم طنین می افکند: «مرد جنگی که گریه نمی کند...»
درگیری در ساعت ۱۱ صبح با سقوط آخرین پایگاه دشمن به پایان رسید و شهر از لوث حضور اجانب پاکسازی شد و بیشتر نیروهای دشمن اسیر و یا متواری شدند. یکی از عراقی ها به طرف اسکله سازمان آب
گریخته بود. لابد با خودش خیال کرده بود که اسکله پل است و او را به آن سوی رودخانه می رساند. اما وقتی نفس نفس زنان به انتهای اسکله رسیده بود یکی از مردان هویزه که او را تعقیب می کرد، اول خلع سلاحش کرده و آنگاه او را به میان رودخانه پرتاب کرده بود!
مردم به خوبی دریافته بودند که اگر در مقابل عراقیها و مزدورانشان کوتاه بیایند آنها پرروتر میشوند و دیگر حتی جان و مال و ناموس آنها در امان نخواهد ماند. بعد از پایان درگیری، مردم میباید به دفن شهدا و رسیدگی به مجروحین می پرداختند و خودشان را برای حمله تلافی جویانه عراق آماده می کردند. به همین دلیل عده ای از مردم با اسلحه و آر پی جی در کنار جاده هویزه - سوسنگرد موضع گرفتند.
این گروه ناگهان تعدادی اتومبیل را روی جاده مشاهده می کنند که با چراغ روشن به طرف هویزه در حال حرکتند. وقتی خودروها می رسند، معلوم می شود اینها کاروانی از مردم سوسنگرد هستند و آمده اند تا به مردم هویزه مژده بدهند که عراقیها در جبهه حمیدیه شکست خورده و از سوسنگرد عقب نشینی کرده اند.
خبر آنقدر امیدوار کننده و مسرت بخش بود که اشک شادی را از چشمان همه جاری کرد. ارتش عراق که سوسنگرد را اشغال کرده بود بعد از شکست عراقی ها در آن جبهه - چون موقعیت خود را در خطر میدید - ناگزیر به فرار شده بود. اکنون سوسنگرد نیز از آلودگی متجاوزین پاک شده بود و مردم می توانستند مجروحین را برای مداوا به اهواز برسانند. همچنین می توانستند اسرای دستگیر شده را به پشت جبهه تخلیه کنند.
مردم هویزه با شادی از کاروان سوسنگرد استقبال کردند و صدای هلهله شادی بار دیگر در شهر پیچید. اما این شادی باعث نمیشد که مردم در دعای توسلی که شب هنگام در مسجد به یاد شهدا برپا شد شرکت نکنند و اشک نریزند. اکنون صدای گرمی که دعا می خواند نام شهدا را یکایک بر زبان می آورد: ناصر... سقراط... جرفی و... ..