به گزارش مشرق، یکی از اتفاق های اربعین امسال انتشار کتاب "به سفارش مادرم" از احسان حسینی نسب است که از سوی انتشارات به نشر منتشر شده است. «به سفارش مادرم» دربرگیرنده روایاتی داستانگونه پیرامون زائران و موکب داران و خانوادههای شرکتکننده در پیادهروی عظیم اربعین حسینی، با ملیتها و فرهنگهای مختلف و نیز عکسهایی مستند از آنهاست.
این اثر که مدیریت هنری آن را وهب رامزی بر عهده دارد، شامل مجموعه تصاویری مستند از مراسم پیاده روی اربعینی حسینی است که از دریچه دوربین رامزی، عبدالمجید قوامی، روح الله خسروی و شهره بهرامی ثبت شده است.
«به سفارش مادرم» شامل 23 روایت از مواجهه نویسنده و تیم عکاسان با زائران پیاده اربعین حسینی است. روایتهایی که حسینینسب در اغلب قریب به اتفاق آنها دلیل حضورش در سفر که همانا نیابت از مادرش عنوان میکند؛ مادری که پرستار مادربزرگ آلزایمر گرفتهاش است.
با وجود اینکه نویسنده در این روایتها به جغرافیای وقوع چندان اشارهای نداشته میتوان گفت که «به سفارش مادرم» برای هر فرد، چه مبتدی و چه حرفهای که می خواهد در این مسیر قدم بگذارد، کتابی مهم و ارزشمند محسوب میشود. برای تأیید این ادعا می توان به بازچاپ این کتاب اشاره کرد که تنها در مدت دو هفته پس از انتشار، به چاپ چهارم رسیده است.
در بخشی از کتاب که روایت آخر ماجراست میخوانیم:
«امروز از اینجا میروم. از تو دور میشوم، دورتر میشوم. میروم به سرزمین خودم، شهر خودم، خانه خودم، دوباره میخزنم در جهان خودم. امروز روز اخر است عزیزم. این عاشقی و واماندگی در راه تمام شد. از پس فردا صبح من بازمی گردم به همان کسالت تهوع آور که تا بوده، بوده و تا هست، هست.
راستش را بخواهی، اول مادرم راهیام کرد. اگرچه ... برایم عجیب بود چرا صدایم زدی. من کجا و تو کجا... اگرچه خورشید به همه عالم بیوقفه میتابد، اگرچه «در آفتاب سایهی شاه و گدا یکیست»، اگرچه دشمن و دوست از نعمت خورشید متنعم میشوند، اما من کجا و این هیمنهی بزرگ کجا. من در این آفتاب مهربانی تو ذرهای بودم، خرده و حقیر و ناچیز و بی مقدار در ته چهای که حتی امید نداشت پرتوی آفتاب بر او بتابد و او به ملاطفت آفتاب، خویشتن ناچیز خود را به جهان عرضه کند. کرم کوچکی که خفته بود در تاریخی چاه عمیقش و فکر میکرد باید آرزوی وصال خورشید را، آرزوی خفتن زیر سایهی آفتاب را به گور ببرد.
حالا چه؟ ریههایم، ریههایم از روشنی انباشته است. پر است. آنقدر که وقتی فکر میکنم قرار است بازگردم به خانهی خودم، ته آن چاه بلند تاریک، بغض در گلویم گیر میکند. آنقدر که فکر میکنم من کجا و خفگی و تاریکی و سردی آن چاه کوچک کجا. حالا دیگر حوصله آن همه سیاهی را ندارم، انگار هیچوقت در آن همه سیاهی نزیسته بودم.
امروز روز اخر است عزیزم، دعوتی که از مادرم شروع شد، به تو تمام میشود. ده روز پیش برای مادر نوشته بودم «به خاطر او آمدم». حالا چطور باید بنویسم «به خاطر او برمیگردم». آخر عراق جنگ زده کجا میتوانست این همه خوبی و شیرینی در اندرون خسته و خراب و فرسودهاش داشته باشد؟ امروز از اینجا میروم و تنها دلخوشم به این همه روشنایی که در ریهام مانده و با خودم به سوغات میبرم برای خویشاوندانم و شهرم و جهانم. این که حالا اینجایم، نشستهام روی صندلی سبزی، در عتبهی شهر تو از سر مهربانی توست. پس اصلا باید اصلاح کنم حرف نخست را؛ من الان، درست در این ساعات پایانی امروز، از تو دور نمیشوم. من سالهاست همیشه از تو دورتر شدهام. همیشه و در هر مواجهه یک پردهی تازهتر دریده نشده را دریدهام. من سالهاست که ناامیدم، از خودم، از جهان، از بادهای موافق، از خورشیدهای همیشه و حتی از تو. بله، از تو! و اما تو کوتاه آمدی. انگار مامان را بهانه کرده بودی که راهیام کند. صدایم زدی، خواندیام. کشاندیام به اینجا که فکرش را هم نمیکردم.
عزیزم، عزیزم! من دورتر شدم و تو پیشتر آمدی... من فرار کردم و تو تعقیب کردی. حالا انگار که اهلی شده باشم، انگار که جَلد شده باشم، سر بغض نشستهام در دروازه شهر کربلا و غم دارم که چطور برگردم؟ کجا برگردم، اصلاً پیش که برگردم؟ کیست که یارای آن را دارد تا تو را با او قیاس کنم؟ راستش حالا فکر میکنم همه کس تویی، همه جا تویی، همه سرزمینها سرزمین توست... «کل یومٍ ...» تویی، «کل ارضٍ...» تویی.
این یک دم آخر بگویمت یک چیزی؟ خواندی، راه دادی، آب و نان و آذوقه و توشه سفر دادی، قوه دادی تا بروم و بیایم؛ کاش این در نفسهای آخر سفر هم چیزی بگذاری پرشالم. همان چیزها که خودت میدانی و من. همانها که زیر گوشت گفتم و با هم وعده کردیم. راستی عزیزم، خورشید مهربان نشسته در سرزمین کربلا، قول دادی زیر گنبدت خواستههای آدمها را بدهی... هرچه که بود. پس «تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری/وفای عهد من از خاطرت به در نرود» که نمیرود... تو هرگز عهد و وعده فراموش نمیکنی... یقین دارم...».