به گزارش مشرق، حمیدرضا قادری از فعالان فرهنگی، که اخیرا برای زیارت اربعین به عراق سفر کرده بود در متنی نوشت:
من «یاحسین» زیاد شنیدهام؛
منی که ایستادهام حوالی باب القبله حسین. کِی؟ «عصر» روز اربعین. بعدِ چهار روز دربهدری میان نجف و کربلا.
از«گودیِ»صحن حضرت«زینب»بیرون میآمدم.پر از«غبار»که سروصورتم را به پیری نشانده بود.زمین را کَنده بودند تا صحنی بسازند به نام«عقیله».درست پشت«تل زینبیه».تل را برداشته بودند و قرار هست بعدها بهترش را بسازند.حالا حرم مانده بود بدون آنچشمانِ همیشهنگران تَل.
توی محوطهٔ خاکبرداریشده،«خیمه» بود.آدمها،برنا و پیر،کودکو«شیرخوار»،همینجا میخوابیدیم و از گودی،به حرم نگاه میکردیم که بر ما از بلندی چشم میگرداند؛گویی امام همچنان برفراز ذوالجناح نشسته و دارد از فراز به ما مینگرد که بر یال و یراق و زین اسبش آویختهایم و به جزع میگوییمش:
-«یا ابن الزهرا!مهلاً مهلاً»
یکسمت لواسانیها نوحه میخوانند،یکسو ورامینیها.یکطرف نکاییها مویه میکنند و یکور عربها.
از میانشان بهسختی میگذرم.دست هر کس یک کپیِ سادهٔ زیارت اربعین میبینی؛خسته،خاکآلود،با«پاهای بهتاولنشسته»،دستان خالی و چشمان گریان،از میانهٔ گودی روبه حرم،یاحسین میگویند و زینب را تا کنار مقتل همراهی میکنند.
من،اشکها را،یاحسینها را،«خیابانخوابهای حسین» را کنار میزنم و از گودی بالا میآیم.باید برگردم.پیش از آنکه مسیر بازگشت شلوغ شود.
از کنارم گذشت؛
مرد عرب قدبلند چهارشانهای که دشداشه سیاه بورشدهای به تن داشت و بر سرش چفیهعقالی.عبای قهوهایش را چهارتا،زده بود زیر بغل و نعلینی به پا داشت.اینها را وقتی برگشتم و از پشت نگاهش کردم دیدم.در میانه غبار بهگودی فرومیرفت.
من یاحسین زیاد شنیدهام ولی
وقتی این مرد از کنارم گذر کرد،تو گویی تازه چشمانش به مناره ساعت حسین افتاده باشد،وسط همهٔ هیاهوها و همهمهها،شنیدم که زیر لب سه بار گفت:
«حسین..حسین..حسین»
جانم سوخت.برگشتم.نگاهش کردم.گم شد در میان انبوه حسینگوها.چشم در چشم حرم شدم.«آتش»گرفته بودم؛همچون خیمهها.
انگاری پدری برگشته بود به مَقتل.پیِ«جوان رعنایش».ناباورانه به کشتهها مینگریست که هر سو رها شدهاند.هر تنِ خونینی را برمیگرداند شاید پسرش باشد.انقدر نامش را صدا زد تا حنجرهاش گرفت ولی ذغالی گداخته،با هر نفس،گوشه قلبش گُر میگرفت.مایوس میشود.نا ندارد.میایستد و در غروب به پهنه دشت مینگرد.بیهیچ نشانی آشنا و با حزنی مردانه نام گمشدهاش را صدا میزند: «حسین جان!»
*
برمیگردم به متن.چونان زینب به کربلا.
گیومهها را،چونان بوریا میگذارم کنار کلمهها.
کلمههایی که خود روضهاند.
ما روضه را، حسین را، زندگی میکنیم...